جامع الاراجیف ** باب سوم * حکایت دوم

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب سوم، در آثار بردباری

حکایت دوم


بازرگانی صاحب جمال را شنیدم که خاطر با زنان بسیار داشت و نه در فراقشان تحملیش بود و نه در جوارشان تعقلیش.

بازرگان را از سفریش تحفه ای ارمغان بود که چون به شربتش آمیختی، نوشنده به دار هوس آویختی. پس از آن شربتش پیوسته فرا چنگ بود، تا آگرش زیبا رویی به کنار آمد، لگام از توسن عشق ستاند و به تاختش در وادی لذت راند.

قضای روزگار، بازرگان را دوستی میهمان شد، تا همه شب از سرخوشیش با پسر بزاز دمشقی گوید و برادر خباز هروی؛ از دلی که در گرو نوبچه ملاح بغدادی دارد و نفسیش که بسته به پسر خندان خنیاگر بیروتی.

میزبان را پس از لختی، شنیدن حکایات دوست خوف به جان انداخت؛ پس به شربتیش نواخت، مگر سردی طبع، به گرمی گراید.

به سر تا تو تار خرد می تنی
به راه سعادت قدم می زنی

به فردا چو اندیشه را وانهی
به دست خودت چاله ای می کنی

بینوا بازرگان را اگر ثانیه ای درنگ بودی، به سالی لنگان راه نپیمودی.

نامه های غلط گیری نشده - سی

دوست خوب من، درود
خوبی بهزاد جان

زادروزت خجسته رفیق! ... با کمی تأخیر، اما با دنیایی تردید ... بهزاد عزیز، می دانی دست در گردن خودکار که می اندازیم، به رسم گرامیداشت سالگشت به دنیا آمدن کسی، بایست به شاد لغزیدن تشویقش کنیم. باید با آهنگی که ضربش، در اضطراب هر روزمان مدفون شده، واژه ها را به رقص آوریم؛ اما رفیق! امروز از آهنگهای فراموش شده که بگذریم، گرم واژه ها حتی، به سردی نشسته است. دوست خوب من، نگاهی به واژه هامان که بیندازیم، به تلخی خواهیم دانست که لبخند، سالهاست دارد در پستوی تاریک ذهن ظلمت زده مان خاک می خورد، و شاه نشین خانه را طناب، گلوله، چماق، زور، دروغ و ... و درد و درد پر کرده اند.

زادروزت خجسته بهزاد جان! ... اما آیا تو می دانی ما بابت به دنیا آمدنمان در این روزها، که دست شب باوران طعم طناب می دهد، و بغض، باور بد آهنگ تمام ثانیه های شب نشیمان است، باید یقه گیر کدام انصاف نداشته شویم؟

چه رؤیای نامحتملی بهزاد، چه آرزوی دور از دستی است، رهایی! همان که در متن کودکیهایمان کسی به ما نیاموخت، تا دست کم در زادروزهایمان، وقت فوت کردن شمعهای تولد، جاگزین تصورات پوچ و خیالهای خنکمان کنیم. و امروز بهزاد عزیز، که به باور بی قراری رسیده ایم، چه افروختنیها که در دخمه های خام اندیشان، تباه می شوند، و چه افروخته ها که به فرمان طناب، به زود مرگی ی گریه آورشان، محکوم! ... بهزاد! بهزاد عزیز، زبانم به شاد باش نمی گردد امروز، و دلم مگر به گریه گواهی نمی دهد، و البته یقین دارم، گوش تو نیز پذیرا نیست.

رفیق نازنین! در این روزهای ناصواب نامردمی، آرزوی صد و بیست ساله شدن برایت ندارم، اما از صمیم قلب، آرزو می کنم، آن روز که حتی یک نفر، به گناه چگونه اندیشیدن اسیر نباشد را، نفس بکشی ... بهترینها برای تو عزیز!


رضا
بیست و هشتم دسامبر دو هزار و ده
Lincoln

نقد فیلم ... Rabbit Hole, by John Cameron Mitchell

توضیح: نام فیلم، با اشاره ای استعاری، به داستان آلیس در سرزمین عجایب، به معنی جایی برای پا گذاشتن به یک دنیای ناشناخته است.


وقتی مرد، برای کمک به همسرش، که می خواهد شماره ای را در تلفن دستی او پیدا کند پیش می آید، آنها با فاصله از هم می ایستند، در حالی که تا کمتر از یک سال پیش، این زوج خوشبخت و عاشق، هر بار نزدیک شدن دیگری را با بوسه ای عاشقانه و بی مقدمه پاسخ می دادند. اما امروز، زن تنها می تواند با یک لبخند کمرنگ و یک تشکر ساده، از شوهرش استقبال کند، و این، بدون آن که قصد مؤاخذه ای در میان باشد، بیشترین حد از محبت است که یک زن سرخورده و غمگین می تواند نشان بدهد.

بکا (نیکول کیدمن)، و هاوی (آرون اکهارت)، با وجود گذشتن هشت ماه از حادثه ای که در جریان آن، پسر بچه شان از دست رفته، هنوز در حالتی از غافلگیری و ناباوری به سر می برند. آنها که در تلاش برای کنار آمدن با غصه از دست دادن بهترین قسمت از وجودشان هستند، هنگام نزدیک شدن به هم، پی می برند چه اندازه با هم غریبه اند.

به نظر می آید، بکا بیشتر تحت تأثیر این ماجرا قرار گرفته، اما هر دوی آنها فرصت تغییر دادن در زندگیشان را دارند ... آیا هاوی می تواند گرمای عشق را در زنی دیگر بیابد، یا آیا بکا می تواند حس فرزندی را در بچه ی دیگری بجوید؟ ... شاید بکا بتواند در متن تفکر چند جهانی، با پذیرفتن این تصور که، "این جهان، تنها سویه ی غمگین ماست، و ما در جهان دیگری به ثانیه های شاد، دست خواهیم یافت"، به آسایش برسد.

داستان زوجی که فرزندشان را از دست داده اند، در قالب کتابهای گوناگون و فیلمها و مجموعه های تلویزیونی مختلف، تارهای احساسی ما را بارها به ارتعاش درآورده و موسیقی حزن انگیز یک ویولون پیش پا افتاده را طنین انداز کرده است، تا ما در این ساخته نیز، در پی شنیدن یک آهنگ سوگوارانه عزاداری باشیم؛ اما نویسنده، دیوید لیندسی-آبایر (با اقتباس از اثری نوشته خودش، که برنده جایزه پولیتزر شده)، و سازنده فیلم، جان کامرون میچل، داستانی با ضرباهنگ مناسب، و مجموعه ای از لحظات با شکوه و تأثرانگیز را خلق کرده اند.

کیدمن، در بهترین نقش آفرینی دوران بازیگریش، به همراه اکهارت، هارمونی اثربخش و مکملی به اندوه مشترک، و غصه های انفرادی زوجی که نقششان را بازی می کنند، بخشیده اند، که غالبا در نجواها و سکوت ایشان، بازتاب می یابد. در مجموع، و در مقایسه با تجربه های پیشین، با محوریت این موضوع، که غالبا چندان هم موفق نبوده اند، این ساخته یک اتفاق است. این فیلم، تأکیدی است بر اهمیت سینما در خلق ثانیه های بزرگ و پر اهمیت، در زندگی فراموش نشدنی و دراماتیک ما.



By Richard Corliss
Time, December 13, 2010, Vol 176, No 24
برگردان رضا هاشمپور
زمستان 1389

جامع الاراجیف ** باب سوم * حکایت اول

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب سوم، در آثار بردباری

حکایت اول


از حلقه دوستان، یکی را درد بواسیر چنان چیره بود که اجابت مزاج به آسایش، هیچ نتوانستی. چون سختش رنجور یافتم، گفتمش مرا طبیبی حاذق آشناست، باشد که تجربه پیش او بریم و به معالجتت پرسش کنیم.

به طبیب اندر، استوانه های آهنین در دل آتش بود که طبیب، بینوا را بر شکم خوابانید و روغن بر مقعد مالانید. از شرمشان به خلوت وانهادم و سر نگرداندم مگر در آستان در، که فریادی هول چون میخم بر جای کوبانید.

خدا داند ای جان به قصد خوشی
چه زجری تو باید به تن در کشی

به مستی نباشد فراهم مِیت
مگر ابتدا طعم تلخش چشی

و خود، خداوند را گواه می گیرم که داعی را نیست روزی که گذشتن از کوی طبیب اتفاق اوفتادی و دیدار آن دوست، حاصل نشدی.

نقد فیلم ... Black Swan by Darren Aronofsky

نینا، بالرین اصلی فیلم "قوی سیاه"، نقشی است که ناتالی پورتمن، برای بازی کردن در آن زاده شده است. نینا، در یک قالب مزمن کاملا زنانه، به شکل یکنواختی در اتاق دخترانه اش، که با عروسکهای باله- پوش پر شده، زندگی می کند، و با صدای یک جعبه موسیقی که نکادی از حضور مار سختگیرش است، به خواب می رود. او بیدار که می شود، لباسهایش را که ترکیبی از صورتی و سفید و خاکستری ملایم هستند، به تن می کند و به مرکز باله لینکلن می رود، جایی که آرزوی اجرای یک نقش تمام عیار روی صحنه اش را دارد.

گرداننده منحصر به فرد و سنگدل مرکز باله لینکلن، توماس (وینسنت کاسل)، در حال تدارک برای اجرای "دریاچه قو"، ساخته چایکوفسکی است؛ او می گوید، "می دانم تا سر حد توانت تلاش کرده ای، اما چیزی نیستی که باید باشد!"، جمله ای که می شود، در مورد فیلم، و در قیاس با استانداردهای معمول داستانهای متمرکز بر باله در دنیای سینما، به کار برد. نینا، با دقت و معصومیتی که دارد، برای اجرای قوی سفید، شاهزاده ای که به دستان جادوگر تغییر شکل داده شده، ایده آل است، اما توماس تردید دارد که او بتواند روی دیگر نقش، قوی سیاه اغواگر را هم به همان خوبی اجرا کند. توماس، نینا را با بیان کردن این که لیلی (میلا کونیس)، احتمالا قوی سیاه بهتری خواهد بود، عصبی می کند، و به او پیشنهاد می دهد که اگر بخواهد رقص کاملتری ارائه دهد، تمرین خود ارضایی کند. تلاشهای نینا برای تمرین خود ارضایی، جواب نمی دهد، و او چاره را در خود آزاری می یابد؛ در ادامه ما دختری پریشان و آسیب دیده را می بینیم، که نظر به آگاهیمان از آن چه در مغزش می گذرد، نمی توانیم چندان با وی همدردی کنیم.

با دیدن "قوی سیاه"، در ذهن تماشاگر، مقایسه ای بی اختیار، بین این ساخته و اثر دیگر آرونوفسکی، "کشتی گیر"، پیش می آید؛ فیلمی که داستان تعصب و سر سختی شخصیت آن، و بازی میکی رورک در آن نقش، باعث شد همه، و از جمله اعضا آکادمی، در دیدگاهشان نسبت به رورک، تجدیدنظر کنند، اتفاقی که به احتمال زیاد، و نظر به تلاشهای وی در به تکامل رساندن رقصندگی اش، برای ناتالی پورتمن هم خواهد افتاد. اما در میان فیلمنامه های آرونوفسکی، "قوی سیاه"، از همه بیشتر، به "سوگواری برای یک رؤیا"، شبیه است. نینا، به انجام بی عیب و نقص رقصهایش، معتاد شده و تلاشهای سرسختانه او، فیلم را تا مرزهای وحشت پیش می برد. چیزی که من در مورد این ساخته می پسندم، وحشی بودن حقایقی است که حتی تا پایان زیبا و تلخ اثر، در سایه تردید باقی می مانند؛این که آیا نینا خودش، ناخنهای دستش را می شکافد، یا نه؟ یا این که آیا نینا، با لیلی شهوت انگیز، عشق بازی می کنند، یا خیر؟ ... فیلم عجیب "قوی سیاه"، به ترتیبی مضحک، و بیش از حد ساخته و پرداخته است، درست مانند خود آثار باله.

By Mary Pols
Time, 13 December, Vol 176, No 24
برگردان، رضا هاشمپور
زمستان 1389

نامه های غلط گیری نشده - بیست و نه

دوست خوب من، درود
خوبی مهدی جان؟

نمی دانم چند سالی می شود که تو را ندیده ام، اما خوب می دانم که تمام این سالها، نتوانسته اند جای یکی از آن روزهای بی تکلف و سرخوش کودکیهایمان را حتی، بگیرند ... مهدی جان! باور نمی کنی که چند روز است دلم، عجیب حوالی آن کوچه های آسفالت و دوچرخه های نوار پیچی شده و گل فنیهای زرد و نامه هایی پر می زند، که با یک دنیا آرزو میان پسر و دخترهای نوجوان محله دست به دست می شدند و البته گاهی هم، برای چند ساعتی، زیر یک تکه سنگ نشان شده خاک می خوردند ... دوست نازنین، دلم دست که می کشد بر خطهای کج و معوج سفیدی که ما بر تن سیاه آسفالت، به یادگار گذاشتیه بودیم تا تنیس(!!؟) بازی کنیم و زو بکشیم و هفت سنگ بچینیم، بی اختیار جوان می شود، و جوانتر، و باز هم جوانتر، و آن اندازه جوان، که باز می شود همان پسر بچه ای که از شوق تا در کانون (پرورشی فکری کودکان و نوجوانان) می دوید.

چه روزهای بی نظیری بود روزهای کانون، روزهای زوجی که فردها را به انتظار آنها سپری می کردیم و تمام روزها را به عشق چهارشنبه ها خط می زدیم. چهارشنبه هایی که آقای ...؟ (مهدی، اسم چهره ای که هرگز از یادم نمی رود، از خاطرم گریخته!) آن وسط می نشست و قصه ای از قصه های مجید را بلند بلند، برای بچه هایی می خواند، که هر کدام پر بودند از آرزوی داشتن یکی از جلدهای آن مجید کمیاب و دور از دست. رفیق! و چه مهربان بود آن آقای از خاطرم رفته اسمش، که چشمان ما را با جاذبه های سینما نواخت، و البته به همه مان آموخت، در سرزمینی که "انجَزَ انجَزَ" جعبه های جادویی را فرا گرفته و فیلمهای ژاپنی ی با و بی مایه از در و دیوارش بالا می رود، کسی "مشق شب" ساخته و دیگری "عمو سبیلو" را آفریده، تا قلب ما را در متن یک نماز خانه بدبو، از عشق سینما لبریز کنند ... و آن کانون رنگ و رو رفته، که دیگر نیست مهدی جان، خدا می داند که هرگز از خاطر من جدا نخواهد شد؛ همان که من یکی از جلدهای قصه های من و بابام ش را به یادگار، گرو گرفته ام.


رضا
بیست و سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نقد فیلم ... شکارچی، ساخته رفیع پیتز

آخرین ساخته رفیع پیتز، "شکارچی"، با موسیقی پر از انرژی و تحریک کننده ای که با گیتار نواخته شده کلید می خورد؛ و همزمان، چشم دوربین بر عکس سیاه و سفیدی، که با توجه به ظاهر آن می توان حدس زد، تصویری قدیمی است، می لغزد. عکس، چند مرد را که به شکل رعب آوری روی موتورهایشان نشسته اند نشان می دهد، و آرام آرام آشکارمی شود. تصویری که شاید اهمیت آن برای تماشاگران خارج از ایران چندان مشخص نباشد، تعدادی از پاسداران یا نیروهای محافظ انقلاب را در مراسم بزرگداشت اولین سالگرد پیروزی قیام مردم ایران نشان می دهد.

پیتز، علت استفاده از این عکس در افتتاحیه فیلمش را اهمیت سپاه نزد مردم ایران می داند. به اعتقاد وی در مدت زمامداری محمود احمدی نژاد، پاسداران، به صورت مداوم، به مردمی که در پاسداشت حق آزادی بیان خویش ابراز عقیده کرده اند، هجوم برده و یک پرسش را برای ملت ایران عمده کرده اند، که آیا، انقلاب ایشان، توسط گروه کوچکی از تندروها دزدیده نشده است؟

در تقابل شجاعانه فیلم با دولت احمدی نژاد نمی توان تردیدی داشت، و این نکته قابل توجهی است، وقتی که می دانیم این فیلم، در ایران، و با اجازه همان دولت ساخته شده است؛ هرچند، انرژی زیادی که در افتتاحیه فیلم، وعده اش داده می شود، به مرور و در متن خط روایی نه چندان پر کشش اثر، رنگ می بازد.

پیتز، خودش، نقش شخصیت اصلی داستان، که نامش علی است و چهل و چند سال دارد را بازی می کند؛ مردی که به تازگی و پس از طی کردن مدت محکومیتش، به جرمی که به آن اشاره ای نمی شود، آزاد شده است. شغل علی نگهبانی شبانه است و به همین خاطر او کمتر فرصت دیدن همسرش سارا، و دختر شش ساله اش، صبا را پیدا می کند. علی آخر هفته ها را برای شکار، به جنگلهای شمال تهران می رود، و در یکی از همین سفرهایش هست که وقت برگشتن به منزل، متوجه غیبت همسر و دخترش می شود.

علی در حین جستجو برای یافتن همسر و فرزندش، متوجه می شود که آنها در پی تیراندازی نیروهای دولتی، در جریان یک تظاهرات اعتراضی به قتل رسیده اند. خبرها، علی را دچار یک فروپاشی روانی می کنند، و او به دنبال شوک وارده، دو مأمور پلیس را کشته و می گریزد؛ هرچند، حتی پیش از پدید آمدن این ماجرا، در جریان فیلم، پیتز، ماهرانه، حس فشار طاقت فرسایی را که از محیط بیرونی زندگی، و از جامعه، به علی (استعاره ای برای تمام ایرانیان معترض) وارد می شود را به تماشاگر انتقال می دهد؛ جریانی که علی را هر ثانیه به نقطه شکست، نزدیک تر می کند.

در زمان گریز، رادیوی ماشین علی، سخنرانی آیت الله خامنه ای را پیرامون لزوم تغییر پخش می کند، درست در زمانی که تظاهرات ضد دولتی در خیابانها در جریان است. معماری تهران، با آپارتمانهای سر به آسمان کشیده و غبار گرفته، همراه با سنگینی ترافیک در بزرگراههای این شهر، علی را کوچک و کوچک تر می کند، تا او نمادی باشد از فردیت کم ارزش و ناکار آمد، پیش روی قواعد جبر آمیز حاکم.

حضور کم حرف و غیر قابل خوانش پیتز در صحنه، شاید اشتباه سازنده اثر، در پرداخت شخصیت علی است؛ چرا که در پایان، شخصیت غیر قابل درک وی، امکان پذیرفتن میزان راستی تصمیم او را در انتقامگیری، برای تماشاگر، به میزان قابل ملاحظه ای، پایین می آورد.

هر چند که فیلم، قبل از انتخابات جون دو هزار و نه، تکمیل شده است، اما در متن آن، رابطه غیر قابل انکاری، با جنبش سبز و طرفداران میر حسین موسوی، به چشم می خورد. به کار بردن گوشه هایی از رنگ سبز خیره کننده ای که در میان سایر رنگها جلوه گری می کند، مانند رنگ ماشین علی، یا رنگ دیوارهای آپارتمان وی، مثالی روشن برای اثبات این قضیه است. پیتز، در مصاحبه ای عمومی، انتخاب رنگها را امری کاملا اتفاقی می شمرد، اما دست آخر، قضاوت اصلی با تماشاگر است.

پیتز همچنین از قصدش، در پدید آوردن گونه ای "وسترن نوین رئالیست" سخن گفته؛ و فضای اثر، در مسیر روایتش، پس از گذشت نزدیک به یک ساعت، از حالتی شخصی و احساسی، به سمت پویایی و مستقیم بودن، چرخش پیدا می کند، و البته میزان تأثیر گذاری اش نیز دو چندان می شود. بنا براین، می شود به این نتیجه رسید که، نیمه دوم فیلم، بار اصلی ایده آن را به دوش می کشد، و می توانست به تنهایی، اثری کاملا مستقل را شکل بدهد: ابتدا، علی توسط نیروهای پلیس، در جاده های پرفراز و نشیب و باد و مه گرفته، تعقیب می شود (سکانسی که هیجان انگیز ترین بخش فیلم را شکل می دهد) و خیلی زود و قبل از این که فرصت فرار به داخل جنگل پیدا کند، به دوست دو مأموری که به لحاظ رفتاری و عقیدتی، کاملا در تقابل هستند، دستگیر می شود؛ یکی مرد جوانی که در لباس خدمت ملی است، و اصرار در تبعیت از قانون و تحویل علی به مراجع ذی صلاح دارد، و دیگری فرمانده خشن وی، که می خواهد علی را همان جا بکشد و به همین خاطر، روی همکار جوانش، اسلحه می کشد. درگیری خشن و غیر دوستانه دو مأمور، فضا را برای انتقادی شجاعانه فراهم می کند، انتقاد از اعمال خشونت طلبانه و اقتدار گرایانه ای که از نهاد حاکم، در ایران سر می زند، خوانشی که اتفاقات یک ساله اخیر در این کشور، به آن اهمیت بسزایی بخشیده است.



By James Bell
Sight and Sound, November 2010, Vol 20, Issue 11
برگردان رضا هاشمپور
زمستان 1389

جامع الاراجیف ** باب اول * حکایت دوم

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب اول، در آثار اندیشیدن

حکایت دوم


طبیبی حاذق را شنیدم که جمله دردمندان را معجونی به کار می بندد، که چون فرو دهند، بادیشان هول در شکم پیچیدن می گیرد و چون لختیشان بدین درد بگذرد، طاقت ضبط از دست می دهند و از بند باد می رهند.

به طبیب اندر او را پرسیدم، در این چه حکمت است؟

به صبرم فرا خواند و مریضی پیش خواست و او را نام پدر طلب کرد. بینوا را در پاسخ گفتن درنگ اوفتاد، پس طبیبش معجون خوراند و به خلوت وانهاد.

به وقت مراجعت، دیدمش چینِ ابروان شکسته، لبخند بر لب نشسته، گلستان شیخ اجل از بر می خواند.

رها کن ای خردمند از خودت باد
که بادت می دهد اندیشه بر باد

از آن نابخردان خیره فریاد
که فرمان می دهد بر مغزشان باد

جامع الاراجیف ** باب دوم * حکایت اول

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب دوم، در آداب عشق

حکایت اول


یکی دوست را پرسیدم، چرا زنی اختیار نکنی؟
گفت، با زنانم عیشی نیست.
علت که خواستم، سر فرا گوش آورد و سخنی چند گفت به شرم.
دانستم که چون به عشقبازی، بیرق مهر آراستی، هم به دمی دود دل برخاستی. گفتمش، خاطر آزرده مدار که چاره ات نزد من است، و مر او را سپردم آن چه ارمغانم بود از سفری به هندوستان.

بیرق عاطفه اش خیره به یک دل بردن
چشم بر هم زدنی سرزده بر می خیزد

خاک بر سر، که برش خفته یکی زیبا رو
چشم بر هم نزدی سازه فرو می ریزد

به سالی، آن دوست دیگر بارم پیش آمد و هنوز سر فرا گوش نیاورده به تجربه دردش دانستم. گفتمش، بازت خاطر ازرده نباشد، که در شهر طبیبی می شناسم به درمان زانوان رنجدیده نام آور.

جامع الاراجیف ** باب اول * حکایت اول

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب اول، در آثار اندیشیدن

حکایت اول


درویشی را شنیدم که به روی زیبا چنان معروف بود که سعدی به سخنوری.

درویش را ضرورتی پیش آمد و عزم سفر مصمم شد، پس به کاروانی درآمد و بی آن که معلومیش در کنار باشد، قدم به بیابان نهاد. در مقامی که پر خطر بود از دزدان، حرامیان راه بر ایشان گرفتند و تمامت همسفران و ملازمان، از ترس جان، آن چه از زر و سیم و متاع و جامه داشتند، وانهادند.

ارباب دزدان را از دیدن درویش، نعل دل در آتش اوفتاد و او را گفت، یا مرا کونی دهی، یا جان تو بستانیم.

درویش لختی اندیشید و عمری به سعادت بزیست.

نامه های غلط گیری نشده - بیست و هشت

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

کسی در میان این همه آدم که گمان می برند من از جایی در گرمسیر به سرزمین شمالیشان کوچ کرده ام، از من خواسته تا از برف بنویسم؛ کسی که گویا می داند در آن دوردست، سالهاست ساعتها یخ زده اند. انگار می داند آنجا، زمان در زاویه های تاریک و تباه نومیدی ضجه می زند، و ثانیه ها دل به زود مرگی شان بسته اند، تا شاید گذار زوزه های نامردمی کمتر گوشهایشان را آزار دهد ... کسی که می داند، چقدر هوای سرزمین من زمستانی است!

حالا عزیز، من مانده ام و دستی که در متن خاطره های سردش یخ زده، و دلی که به رسم گرم مهربانی باید از برف بنویسد، و البته چشمی که تصویر غریبی را به حافظه زمستانی اش پیوند زده؛ راستی نازنین! هرگز در یک صبح یخبندان، کبوتران گرسنه ای را که نوک به استفراغ منجمد می زنند دیده ای؟ ... می دانی که دیده ام، و می دانم که دیده ای ... ما که جیبهامان هیچ گاه جایی جز برای انقباض انگشتان از سرما به تنگ آمده نداشته، به نگاه پر از التماس کبوترها، عادت کرده ایم؛ ما حتی کوچه ها را به عبور بی تفاوتمان عادت داده ایم، درست از همان روزی که هیچ سری را ترس سرما از گریبانش، فرا نگرفت ... ما خواب را، خواب را به بیداری بی برکتمان خو داده ایم!

گل م! برف به آرامی می بارد، و من در این شب تنها، چشم به رقص ریزدانه های سفید و گوش به خنده های سرخوشانه مردانی دوخته ام، که می دانم به شرابخانه ای در همسایگی می روند ... خدا کند همه شان را حس زیاد خواری فرا بگیرد، بلکه بی یاد پرنده هایی که در همین حوالی به سوراخهایشان خزیده اند، بالا بیاورند!


رضا
شانزدهم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - بیست و هفت

موقتا خالی است

نامه های غلط گیری نشده - بیست و شش

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م

ذهنم را کسی گره زده به هشت خانه های گچی، به دخترانه های پسر بچگی، به ترس دیده شدن، به چشمهای در کمینی که کج اندیشیهای همزادمان پیوندشان زده به لبهای پر از طعنه، به سنگی که لی لی کنان سالها، میان گچ نوشته ها، با نوک پا سرانده ایم، نازنین! ... منِ همیشه بازنده ی این بازی، بارها، به خودم و مردهایی اندیشیده ام که به شماره ی تمام دامنهای پا نکرده مان، بدبخت شده ایم!

دوست عزیز! ما در متن اجتماع هم-ستیزی متولد شده ایم، در متن مردمی که با زاده شدن حتی، طعم تفاوت را می چشند؛ ما با تفاوت بزرگ شده ایم، ما بی تفاوت رشد کرده ایم، ما مرد شده ایم، ما زن شده ایم، ما هنوز همسایه ی توهمیم، مردمی که انگار، هرگز رنگ آیینه ندیده اند ... خوب من! تاریخ مان را که مرور می کنم، سرم از این و از آن همه مشت گره کرده درد می گیرد؛ چیزی که نمی دانم اسمش چیست، قلبم را فشار می دهد، چشمم خیس بغضی در آستانه ی شکستن را می چشد، و همه می شوم خیال خونهایی که کاش سرخشان را کسی ندیده بود، اما مگر می شود خودمان، خودمان را از معادله ی سرزمینی در سراشیب سرخوردگی، خط بزنیم، مگر ما غیر از آن مردمیم، که هنوز زبانه های زهر دار تبعیض را هضم نکرده اند ...

گل م! سنگمان را لی لی کنان بر تن اعداد می سرانیم، و گامهای معلقمان، یکی یکی، گچ نوشته ها را جا می گذارند ... مادری که ضربه های نفرت، رازش را برای همیشه خاک کرده، فریب خورده بینوایی که باد، خاطره اش را سر دار خواهد نواخت، زنی که انگار تمام ترسش، تمام نفرتش را به دست سرد و تیز کاردی سپرده تا بیجان مردی را به سوی مرگ بدرقه کند ... و این همه ماییم! ... این همه زخمهای متعفن تبعیض است که روی پوست تب کرده ی سرزمینمان دهان باز کرده اند ... این همه ماییم، گل م! ...


رضا
سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - بیست و پنج

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

شماره ی شبهایی که شیاطین از ما شکسته اند - و از تو، وازما حتی!- باورکن، برابر است با، عدد وعده هایی که در تمام این سالها، به بهشتمان داده اند! طاقت، مرزی بود که سالهاست شکسته، و من نمی دانم، ما، به نیروی کدام نفس نداشته مان، همچنان زمان را زیر پای ضجه های مادران داغ دیده خاک می کنیم! شماره ها، دوست خوب من، در ما گم شده، و گاهی گمان می کنم، بهتر است نشکسته ها را بشمریم؛ اما رفیق! مگر صفر را چند مرتبه، می شود شمرد؟!

شراب اما گاهی، شاید بشوید ... شاید شسته بشویم در متن ارغوانی و طعم گسِ گوارای باطل السحر شیاطین! ... و گل م! من بودم و امروز و این شاید گاهی؛ روی یک صندلی ی چوبی ی سالخورده، در ازدحام پرحرارت جوانانی که آرزوهاشان و هراسهاشان هم، بی پروا، از دل داده ها و پردازشهای سیاسی-اجتماعیشان، بیرون می زند، درست زیر سایه ی چشمهای آشنای غریبی، که دور از دیروز، امروز تنها، در قالب قابها، ناظر بی حرفِ نظریه پردازان زبردستِ مست، هستند؛ از هیتلر و مائوتسه و موسیلینی و آیت الله و ... بگیر، تا چه و آلنده و گاندی و دزموند توتو، که به سلامتی همه شان، و تو، هم! ... والبته به سلامتی فرانک زاپای نازنین، که در این هیاهو، گوش مرا، حالا که بسته ترم به شراب، نوازش می دهد!

گل م! جایی، نمی دانم کجا، از زاپا خوانده ام، "هیچ ضرورتی نیست، که جهان را تنها در آتش یا یخبندان به پایان ببریم؛ جهان می تواند با چیزهای دیگری به انتها برسد، مانند دل بستن به خاطره های خوب!" و راستی رفیق! چقدر آن خاک خوب بود، نمی دانم، می دانی؟! ... می دانی چرا چهچه ی پرنده ها، چرا رنگ، چرا خنده، چرا رقص، چرا همه چیز را به خط خاطره ها می نویسند؟ ... می دانی، چرا آن خاک خوب، تشنه خون شده است؟!

رضا
دوم دسامبر دو هزار و ده
Covent Garden

نامه های غلط گیری نشده - بیست و چهار

دوست خوب من، درود
خوبی گل م؟

دستم آهنگ نوشتن سر داده امشب، اما نمی دانم چرا، تا در گردن قلم، حلقه اش می کنم، واژه ها طعم طناب می دهند؛ انگار دوباره یأس دارد سایه سنگینش را روی ثانیه هامان می گسترد، ثانیه هایی که با زود-مرگیشان، در آستانه ی فردایی که چندان دور نیست، رهایمان می کنند، و انتظار ... و ما چه نا منتظر، به انتظار فردا نشسته ایم ... چه گرفته، گوش به راه، سپرده ایم ... چه سرد، چه ساکت، تمام سهممان از عدالت خنده آوری که میوه ی مبارزات سختکوشانه اجدادمان است را صبر می کنیم؛ کجا؟ ... جایی نزدیک به جلاد، گل م! ... جایی نزدیک به انجماد مغزهایی که خون در متن کرم خورده شان لخته شده، جایی که جبر ترحم برانگیزی، جانمان را پیوند داده با جنایت مکرر متوهمان خود فروخته ...

عزیز من! فاجعه لا به لای لحظه شماریهای ملتی دست و پا می زند؛ هیجانِ "چه خواهد شد؟"، برای حتی یک چشم به هم زدن، رهایشان نمی کند، تا فارغ از نیات رنگ به رنگشان، بشوند شریک بی خوابی قربانی ی قرنها غفلت از انسانیت، شریک اضطراب پیشکشِ نادانی ما به تاریخی که بند به بندش، بوی خون می دهد؛ و این تجربه تلخ ما، می دانی که گل م!؟ خواهد پیوست به پرونده پر بار چشمهای از شگفتی حلقه شده مان، و خواهد پیوست به خاطرات چشمهای پرسشگرمان، که به هم دوخته می شوند و لبریز التماس، از هم می پرسند، "آخر، چرا!؟؟" ...

نازنین! فردا، باز مانند بارها، شوم اعدام در گوشهای شرمگین میهنمان منتشر خواهد شد، و بغض ما، باز نخواهد دانست، چرا هیچ چاهی نیست تا در گلویش بشکند. فردا، من دوباره، به یاد آن راننده مسافرکشی خواهم افتاد، که ظهرِ یکی از آن روزهای عذاب آور ترمیم وجدان عمومی با طناب دار، به منِ مسافرِ شاکی با خنده گفت، "یه کم دندون به جیگرت بذار، این بابارو بکشن بالا، ببینیم و بریم"، و بعد، با اشتیاقی نگفتنی، دوید میان معرکه! ...


رضا
سی ام نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park