دوست خوب من، درود
میترا جان، خوبی؟
این، از شب به خیرهای کودکانه که گفتی، مرا برد تا دور دستی که انگار، همین نزدیکی است؛ مرا برد تا خانه هایی که شیشه های قدیشان، با چسبهایی ضربدری شکل، نشان شده بودند؛ تا شبهایی که تاریک پر از التهاب شهر را، غرش بی هدف توپهای ضد هوایی می شکافت؛ تا روزهایی که مادر، در راه مدرسه، چنان نگاهمان می کرد، که گمان می بردیم، قرار است دیگر نبینیمش؛ تا شصت و شش، تا شصت و هفتِ پر اضطراب!
میترا جان! شب آن سالهای سرگیجه، در خاطره های زبان دراز من، پیوند خورده با دعاهای کودکانه ی پیش از خوابم، گره خورده با صدای پر از التماس پسربچه ای که از خدا می خواست، صدام(!!) را قانع کند، در میان خواب او، به شهر بمب نزند، پسر بچه ای که پدرش، تمام شیشه های اتاقش را، با پتو پوشانده بود؛ کودکی که در دلش از خدا می خواست، بمبی هم اگر باشد، روزها از آسمان ببارد، تا او و بچه های همسایه ها بخزند در پناهگاه پر از خنده؛ چه ایرادی داشت، بهای بازی ما را دیگران بدهند؟
دوست نازنین! من، اگر آن روزها، می دانستم چرا بعد از هر انفجار، تلفن خانه مان، دهها بار و بی وففه زنگ می خورد، و چرا مادر، جواب یک یک برادرها، و پدر و مادرش را می دهد، هرگز به آن یخچالی که از تیر چراغ برق رو به روی یکی از خانه های با خاک یکی شده آویزان بود، نمی خندیدم! ... میترا جان! تو فکر می کنی، آن آدم کج سلیقه ای که بر روی بمبها اسم می گذاشته، هیچ گاه فریاد زشت بمب خوشه ای را در میان دست و پای بچه های بیگناه یک مدرسه شنیده باشد!
شب بلندِ بختِ برگشته مان به خیر اگر بشود ... آه!
رضا
هجدهم نوامبر دو هزار و ده
Lincoln
میترا جان، خوبی؟
این، از شب به خیرهای کودکانه که گفتی، مرا برد تا دور دستی که انگار، همین نزدیکی است؛ مرا برد تا خانه هایی که شیشه های قدیشان، با چسبهایی ضربدری شکل، نشان شده بودند؛ تا شبهایی که تاریک پر از التهاب شهر را، غرش بی هدف توپهای ضد هوایی می شکافت؛ تا روزهایی که مادر، در راه مدرسه، چنان نگاهمان می کرد، که گمان می بردیم، قرار است دیگر نبینیمش؛ تا شصت و شش، تا شصت و هفتِ پر اضطراب!
میترا جان! شب آن سالهای سرگیجه، در خاطره های زبان دراز من، پیوند خورده با دعاهای کودکانه ی پیش از خوابم، گره خورده با صدای پر از التماس پسربچه ای که از خدا می خواست، صدام(!!) را قانع کند، در میان خواب او، به شهر بمب نزند، پسر بچه ای که پدرش، تمام شیشه های اتاقش را، با پتو پوشانده بود؛ کودکی که در دلش از خدا می خواست، بمبی هم اگر باشد، روزها از آسمان ببارد، تا او و بچه های همسایه ها بخزند در پناهگاه پر از خنده؛ چه ایرادی داشت، بهای بازی ما را دیگران بدهند؟
دوست نازنین! من، اگر آن روزها، می دانستم چرا بعد از هر انفجار، تلفن خانه مان، دهها بار و بی وففه زنگ می خورد، و چرا مادر، جواب یک یک برادرها، و پدر و مادرش را می دهد، هرگز به آن یخچالی که از تیر چراغ برق رو به روی یکی از خانه های با خاک یکی شده آویزان بود، نمی خندیدم! ... میترا جان! تو فکر می کنی، آن آدم کج سلیقه ای که بر روی بمبها اسم می گذاشته، هیچ گاه فریاد زشت بمب خوشه ای را در میان دست و پای بچه های بیگناه یک مدرسه شنیده باشد!
شب بلندِ بختِ برگشته مان به خیر اگر بشود ... آه!
رضا
هجدهم نوامبر دو هزار و ده
Lincoln