نامه های غلط گیری نشده - بیست و سه

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

فکر می کنی، چه اندازه می شود، در کنار یک توپ بزرگ سیاه، که موش بزرگ قهوه ای رنگی، روی تنش راه می رود، ایستاد و از دیدنش، سیر نشد؟ توپی، که شکمش را پر کرده اند از، زاغهای دزد و کلاغهای مشکی براق؛ با مشتی جواهر و یک پاشنه کفش و یک مار زنگی، که دیگر زنگ نمی زند، مگر، در گوش بیننده ای که طعم مرگ را در واگویه های این حجم غریب، می چشد!

نازنین! ذره ای نور، که دستش را بر سیاهی این حجم، می گسترد، بر سفید دیوار، شمایل زنی را پیش چشمت می سازد، که تاریک چهره اش، خطوط ناخرسندی را فریاد می زند. انگار آن جواهرات، یا پاشنه کفشی که دیگر هرگز جلوه گریها را، به دوش نمی کشد، یا آن رژ لب، باید آنجا باشند، تا لا به لای منقار کلاغان بخوانیم، که فاصله مرگ، تا زیباییهای متوهم زمینی، تا کجا، کوتاه است؛ اما مگر مرگ، خود به خود، غیر از زیبایی است؟!

گل م! سر ایزابل، به نمایندگی از تمام جلوه گرانِ تمام این سالها، تا بهار سال آینده، بر دیوار گالری ملی پرتره لندن، خودنمایی خواهد کرد، و تا سالیان بلند، بر دیوار های دیگری؛ اما، آن سایه ی مرگ، که خطی از نور، در تصادفش، با عناصری، همه زمینی، پدید می آورد را، هر ثانیه می شود در هر نقطه ای یافت، نفس کشید، وبردش تا مرز دل نبستنها، تا مرز خیالهای پوچی که گاهی، حتی پردارنده شان را به خنده می اندازند.

دوست خوبم! گوش چشمم را که پیش دهان نیمه باز ایزابل گشودم، شنیدم که شکایت داشت از خیره سری کلاغهایی که نمایه های زیباییش را به تاراج می برند؛ گمان کردم اشتباه شنیده ام ... پیشتر رفتم، و بله! او انگشت شکوه را به خودش اشاره رفته بود ...

راستی گل م! ... این سیاه هم، ثروتی است!


رضا
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park


با الهام از
The Head of Isabella Blow, 2002
by
Tim Noble and Sue Webster

نامه های غلط گیری نشده - بیست و دو

دوست خوب من، درود!
مریم جان، خوبی؟

تولدت مبارک رفیق! ... قبل از به زبان قلم بردن هر چیزی، می خواهم بدانی، که از صمیم قلب برای تو، که نمی دانم چند سال پیش، در چنین روزی، دست سخاوت آسمان به سرت ساییده، آرزوی بهترینها را دارم؛ و البته امیدوارم، توانسته باشی، گرامی-داشت آغاز سرگشتگی زمینی را هر چه باشکوه تر برگزار کنی، آنجا که می دانی، شکوه، تنها در شادمانی تفسیر می شود، نه در ابعاد و اندازه دل خوشکنکهای پوچ و کم مایه، که می دانم، با بی برکتیهاشان، از بختِ بلندت، بیگانه ای.

مریم عزیز! این شاد که می شویم، در سالگشت زادروزهای همدیگر، هم نشانه ای از ترس بی مرز ماست؛ هراس انسانهای گمشده در جزیره بزرگ سرگردانی، که با هر تولد دوباره ای، تنها، تنها نبودن را، به خیال خود تزریق می کنند، و به شاد باش چنین دستامدی، دست می افشانند و پا به زمین می کوبند وچنان، که انگار، نه انگار! ... و در متن تمام مبارک بادها، طنز پیچیده و ناخودآگاهی نهفته است، گاهی که نگرانیهایمان، برای ثانیه ای هم که شده، هماغوش می شوند و سایه ی ساکن بر سرنوشتشان را به قدر لحظه ای، به لطفِ هم-دیگر-پنداری، پس می زنند!

و وای! مریم نازنین، ببخش! نمی خواستم این اندازه شادباش تلخی باشد ... راستی، آخرین جشن تولدی که در ایران رفتم، از همانها بود که پول یک رستوران رفتن چند نفره را بالای یک ساندویچ (دروغ چرا؟ یکی و نصفی) الوویه، آن هم بدون گوجه، می دهی! ... خدا می داند، که تمام آن روز را در تمام مغازه های شیراز گشتم، تا به خواهش همسر شاکی ی مردِ موردِ میلاد، عروسک خوابیده ببر(!!) پیدا کنم، تا شبها بر بستر بخواباند و مگر، غیرت شوهر بجنباند، که به گواه کودکِ امروز چند ساله شان، گویا ترفند کارا و هدیه ی به سزایی بوده!

مریم جان، باز هم زادروزت خجسته؛ شاد و پیروز و همیشه باشی.


رضا
بیست و سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - بیست و یک

دوست خوب من، درود
پویش جان، خوبی؟

دیروز تا آنجا که قرار بر سفارش یک گیلاس دیگر شراب بود برایت نوشتم ..... گیلاس شراب را که کنارم روی میز گذاشتند، پویش جان! به سلامتی تو امانش ندادم، و بعد از نوشیدن، در جا، صد هزار تا، روی شرط بازی گذاشتم، که تا به پفیوزه رسید، شد دویست هزار، و زیر دندانهای جونده و میان لبهای پر خنده همبازی عربی پوش، شد سیصد هزار!؟ ... راننده قلبم، گویا فرمان از دستش رها شده باشد، پویش! می دانستم که یکی، سه تایی دارد و دیگری، ده تا آس ردیف کرده؛ برای چند ثانیه به ژتونهای پیش رویم نگاه کردم و چشمکی به شاه دل توی دستم زدم و با خودم گفتم، "خوب، من هم تخم دارم!" ... و به همین ترتیب، جواب من هم شد، بله ...

ناخنهای دراز، باز به حرکت درآمدند و برگ تِرن را روی میز گذاشتند. پویش نازنین! تا کارت برگردد، من چشم ذهنم را فرستادم دنبال فرشته ای که می دانستم پشت یکی از صندلیها، یا زیر یکی از میزها، پنهان شده، تا به وعده ی بوسه ای بیرونش بیاورم، که خدا می داند، آمد، رفیق! آمد! و من همانجا، در سرسرای خیالم، لب گذاشتم به لبش، به اندازه یک دویِ دل. پویش! به همین سادگی، رنگ شدم! و به پشت گرمی رنگ، و به زیر گرمی تخمی که گفتم، زمزمه کردم، "باقی!"

دوست خوبم، همبازیهای من، که حالا، رنگ من، مثل روز برایشان آشکار شده بود، در سایه ی خنده ام، از تمام زمان ممکنشان بهره گرفتند، تا شرط مرا قبول کنند؛ به ویژه آن بلوند پفیوز، که باقیش، از باقی ی من و خمره بیشتر بود، و انگار نمی دانست، فرشته من، با بی بی ی دل، زیر میز نشسته است! ... اما ... اما، ناخنها که برگ آخر را گرداندند، سرباز خشت بود که نیزه اش را به ما تحت فرشته من فرو کرد! و من، پویش! حتی قبل از این که آن گامبوی بی خاصیت، دو شاه سردستش را، با تمسخر نشانم بدهد، دانستم که باز، بازنده ام؛ هر چند، خنده ی عربی سلاطین هم طولی نداشت، و دو سرباز قبراق سردست -اَن آقا- روی میز، خود نمایی کردند ...

پویش نازنین! پشت به صندلی دادم، و غرق در فکر تمام پولم، که پریده، فرشته ای که دریده، و تخمی که کاراییش تنها حواله دادن باخت شده بود، با چشم، مرد چاق را که با خنده و نیم نگاهی به سینه های برجسته بازیگردان، میز را ترک می کرد، تعقیب کردم، و شنیدم، که پیش از رفتن، با لهجه کاملا عربی اش می گفت، "مرحبا ... مرحبا ... سی یو تومارو!!"


رضا
بیست و یکم نوامبر دو هزار و ده
Camden

نامه های غلط گیری نشده - بیست

دوست خوب من، درود
پویش جان، خوبی؟

دوست نازنین! هم از سازمایه های زندگی، بردن و باختن، است؛ مفاهیمی بنیادی، که مثل یک ترجیع بند، در هر روزمان، یا بهتر بگویم هر ساعتمان، تکرار می شوند؛ گو که همه مان می دانیم، از سخت ترینِ کارها، یکی دانستن کِی-برندگی و یکی کجا-بازندگی است، همانها که هر ثانیه به اشتباهی پیوندمان می زنند، همانها که زندگی را، می دانیم و نمی دانیم، چه اندازه شبیه می کنند به استوانه ای که قاعده اش، بر قمار می گردد.

گفتم قمار! پویش، آن شب که یکی از همه ی شبهایی بود که دل به قمار می بندم، درست در میانه یک بازی نفس گیر، چشم دوخته بودم به ناخنهای بلند، تراشیده و قرمز رنگ بازیگردانی که تا آن لحظه، به هیچ کداممان چشمی ندوخته بود. رفیق! دو برگم را که برگرداندم، شاه و آس دل، به من خندیدند، و در متن خنده های آنها بود که حس غریبی به من گفت، این دست، دست آخر است ...

شاید باور نکنی، اما وقتی به چهره مرد چاق رو به رویم، که لباس عربی به بر داشت، نگاه کردم، تنها دسته ای شاه میگو، از همانها که در زمان استراحت بازی، چند تا چند تا می بلعید، جلوی چشمم رژه رفتند ... حالم داشت به هم می خورد، برای همین سرم را گرداندم به سمت جوانک پفیوز بلوند آن طرف میز، که بر سطح سیاه عینک مسخره اش، فقط خودم را می دیدم، و بعد، باز آس و شاه خوشگل دل خودمان، رفیق!

پویش نازنین! به سلامتی تو، گیلاس شراب را بالا دادم و به دعوت صد هزاری حریف خمره مانند، بله گفتم؛ کاری که پفیوزه هم تکرار کرد، تا ما بمانیم و انتظار سرخ ناخنهای بازیگردان آراممان، که کارتهای فلاپ را با روش براگیزاننده(!!) خودش، یکی یکی روی میز می گذاشت ... جان پویش، این یکی، دیگر به راستی باور کردنی نبود؛ اولین برگ، سرباز دل، دومی، ده دل، و سومی، که قلب من داشت با پایین آمدنش، کله پا می شد، آآآه، شاه پیک! ...

نفسم به شماره افتاده بود، مثل حالا ... بگذار یک گیلاس دیگر سفارش بدهم رفیق! ... باقی را فردا برایت خواهم نوشت ...


رضا
بیستم نوامبر دو هزار و ده
Camden

نامه های غلط گیری نشده - نوزده

دوست خوب من، درود
میترا جان، خوبی؟

این، از شب به خیرهای کودکانه که گفتی، مرا برد تا دور دستی که انگار، همین نزدیکی است؛ مرا برد تا خانه هایی که شیشه های قدیشان، با چسبهایی ضربدری شکل، نشان شده بودند؛ تا شبهایی که تاریک پر از التهاب شهر را، غرش بی هدف توپهای ضد هوایی می شکافت؛ تا روزهایی که مادر، در راه مدرسه، چنان نگاهمان می کرد، که گمان می بردیم، قرار است دیگر نبینیمش؛ تا شصت و شش، تا شصت و هفتِ پر اضطراب!

میترا جان! شب آن سالهای سرگیجه، در خاطره های زبان دراز من، پیوند خورده با دعاهای کودکانه ی پیش از خوابم، گره خورده با صدای پر از التماس پسربچه ای که از خدا می خواست، صدام(!!) را قانع کند، در میان خواب او، به شهر بمب نزند، پسر بچه ای که پدرش، تمام شیشه های اتاقش را، با پتو پوشانده بود؛ کودکی که در دلش از خدا می خواست، بمبی هم اگر باشد، روزها از آسمان ببارد، تا او و بچه های همسایه ها بخزند در پناهگاه پر از خنده؛ چه ایرادی داشت، بهای بازی ما را دیگران بدهند؟

دوست نازنین! من، اگر آن روزها، می دانستم چرا بعد از هر انفجار، تلفن خانه مان، دهها بار و بی وففه زنگ می خورد، و چرا مادر، جواب یک یک برادرها، و پدر و مادرش را می دهد، هرگز به آن یخچالی که از تیر چراغ برق رو به روی یکی از خانه های با خاک یکی شده آویزان بود، نمی خندیدم! ... میترا جان! تو فکر می کنی، آن آدم کج سلیقه ای که بر روی بمبها اسم می گذاشته، هیچ گاه فریاد زشت بمب خوشه ای را در میان دست و پای بچه های بیگناه یک مدرسه شنیده باشد!

شب بلندِ بختِ برگشته مان به خیر اگر بشود ... آه!


رضا
هجدهم نوامبر دو هزار و ده
Lincoln

نامه های غلط گیری نشده - هجده

خواهر خوب من، درود
خوبی؟

خواهرم، دست خیالت را به من بسپار، تا تو را ببرم به یکی از نیمروزهای داغِ آرزوهای نیمه جویده؛ یکی از آن در سایه آفتاب دست ساییدنها، به مردانگی ی مردی، که از قرار، قرار است فارغ از جنسیت، نه بزاید و نه زاییده شود!! و من، و تمام همرزمان، سرگرم ساییدنیم، چون همه می دانیم، پدرانمان، یا شاید، پدرانشان، فهم میراث شومی به نام معجزه را در ذهن ما، وانهاده اند.

چه می دانم خواهر!؟ شاید هم معجزه، همان خرهای خوش آب و رنگی باشند، که سربازها، در نه چندان دوری، دارند دنبالشان می دوند، تا پیشتر از ما، راه میدان مینِ پیش رو را گشاده، و از این بن بست خود ساخته، برهانندمان؛ اما عزیز، مگر آن زبان بسته ها، بهشت می شناسند، تا در آرزویش، جان، فدای میهنشان کنند!؟ ... هزار افسوس، که نه! آنها، آگاهانه می گریزند، و ما، در متن این نمایش شعور، پی می بریم، که تنها چند نفریم و یک میدان مین ...

خواهرم! در آستانه ی انتحاری قهرمانانه، که بنا بر ارتفاع متوهمش، هرکس، می تواند حجم شجاعتش را برآورد کند، چشمهای پر از هراس، عرض و طول هم را می درند؛ و چشم من هم می دود، بر لرزش دست مرد میانسالی که گمان می برد، دست کم، خانواده اش، نگران نان نخواهند بود؛ بر پای مرتعش جوانک زیبایی که، حدس می زند، دست کم، دیگر نباید به لشکری از هم سنگرها، سواری بدهد؛ بر نگاه مضطرب مردی که می داند، دست کم، تمام ترسش را، افسانه خواهند کرد؛ و بر دیگری، و بر دیگری، و بر همه ناقهرمانانی که ناچار، سوار بر موج برخاسته از کف آرزوهاشان، با دلهره ای که فریاد شده، سر میان آتش خواهند کرد ...


رضا
چهاردهم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

امتداد

** به مرتضی پوراسماعیل

امتداد

هیچ وقت باورم نمی شد که میثم بتواند با من به این شکل حرف بزند! تمام راه کلاس زبان به باجه تلفن را دویده بودم، تا قبل از مرتضی به آنجا برسم. گوشی را برداشتم و با تمام ذوقی که داشتم شماره میثم را گرفتم و او هم طبق معمول خیلی من را منتظر نگذاشت. مثل همیشه با بی میلی قبول کرد که شعر تازه من را بشنود، اما نگذاشت که شعر خواندن من تمام بشود، کاملا جا خوردم؛ او حتی قبل از خداحافظی پر از عجله اش، به من نگفت، "بقیه را بذاریم برا یک وقت دیگه!" گوشی تلفن در دستم خشک شد. به قاب شیشه ای مثلثی شکل کناری باجه، تکیه دادم، سکه ای از جیبم درآوردم، کاغذهای شعرها را که روی طاقچه فلزی گذاشته بودم، کمی کنار کشیدم، و افتادم به جان نقش قلب و اسم یادگاری خودم و میثم؛ و همین یک ثانیه غفلت از کاغذها کافی بود، تا باد تند در حال وزیدن، شعرهایم را درست پیش چشمانم به رقص درآورد.

کاغذها که کمی دورتر شدند، مرتضی دوید میان تصویری که من از رقص هماهنگ دست نوشته هام و باد ساخته بودم؛ چشمهام لا به لای .... می گشت و همزمان، دستم با نفرتی عجیب، قلبی را که خودم در کنار حروف اول اسهامان در پیشانی باجه تلفن کنده بودم خراش می داد. چشمم از رقص که به داخل برگشت، دیگر اثری از قلب نبود، و نه حتی از امِ اول اسم میثم، اما اول اسم خودم را می توانستم هنوز ببینم. کیفم را روی کول انداختم و از باجه بیرون آمدم و به سمت مرتضی، که گویا همه کاغذها را گرفته بود، به راه افتادم. او با لبخند آشنا و همیشگی، از پشت عینک نسبتا ضخیمش، چشم به نوشته های من داشت، مثل کسی که می خواهد چیزی را با اشتها بخورد. مرتضی، متوجه حضور من که شد، یک قدم جلو گذاشت، سری تکان داد و کاغذها را جلوی من گرفت، بدون یک کلمه حرف؛ انگار، که به وضعیت روحی من پی برده باشد، و نخواهد باعث ناراحتی بیشتر بشود.

دلم نمی خواست کسی اشکم را ببیند، به همین خاطر، دوست داشتم، قبل از این که بغضم بترکد، به خانه برسم. چشم به چشم مرتضی انداختم، و گفتم، "خیلی ممنون، خیلی ممنون، اما دیگر نمی خواهمشان، بریزشان دور!" بعد هم، بدون این که منتظر دریافت واکنشی از جانب او بشوم، بی اختیار پا به دویدن گذاشتم، و دویدم، و دویدم ...

****

و تنها دو روز از دویدن بغض آلودم گذشته بود، که سخت پشیمان شدم. با میثم تماس گرفتم و او گفت که تنها چند دقیقه بعد از قطع شدن تلفن، سراغ باجه رفته؛ قسم خورد و از پشت تلفن گریه کرد و از من خواست که شعر نیمه تمام مانده را برایش بخوانم. گفت آرزو دارد، در حضور خودش، شعر را بخوانم؛ اما من، کاغذها را پیش مرتضی گذاشته بودم تا دور بریزد؛ مردی که تنها می دانستم اسمش، مرتضی است.

مرتضی را برای اولین مرتبه، در بقالی نزدیک باجه تلفن دیده بودم، یکی از روزهای دلتنگی که هیچ سکه ای نداشتم و آن بقالی، خانه امیدم بود. وارد بقالی که شدم، چهار یا پنج نفر پیش دخل صف کشیده بودند و من که گمان نمی کردم، باید برای چند سکه در صف بایستم، خیلی سریع جلو رفتم و به مرد میانسالی که بعدا به واسطه صدا زدنهای مشتریها دانستم، اسمش هاشم آقا است، گفتم، "ببخشید ..." ولی او نگذاشت حتی حرف من تمام شود و با خوشرویی به من گفت، "صف رو رعایت کن خواهر، لطفا!" و من که حوصله بحث نداشتم، رفتم آخر صف، و پشت سر مردی عینکی، که لبخند کمرنگی به لب داشت، ایستادم. هاشم آقا، با کله گرد و گنده، و با موی جو گندمی و سبیل پر پشت، خیلی مهربان به نظر می رسید، وخیلی هم تند، مشتریها را راه می انداخت.

مرد عینکی که جلو دخل رفت، هاشم آقا بدون حرف، و تنها با رد و بدل کردن لبخند، دو سه بسته آدامس و یک مشت سکه به او داد و با لبخند دیگری بدرقه اش کرد. و دست آخر، نوبت به من که رسید، یک اسکناس، پیش هاشم آقا گرفتم و گفتم، "ممکنه این رو با سکه عوض کنید؟" هاشم آقا خنده ای کرد و گفت، "اگر بگی یک دونه، خواهر!" خیلی جا خوردم و گفتم، "اِ شما همین الآن به اون آقا یک عالمه سکه دادید!؟" و جواب شنیدم، "به خدا خواهر، اونایی که دادم مش مرتضی، ته دخل بود!"

حسابی کلافه شده بودم و با صدای بلند، شروع کردم به اعتراض کردن و پرخاش، با هاشم آقا؛ اما آن بنده خدا، همه عصبانیت مرا تحمل کرد و دست آخر هم با عذر خواهی از مشتریها، از من خواست که همراه او از مغازه خارج بشوم، تا به قول خودش، فرمان مرا ببرد، و بعد هم در حالی که من پشت سرش راه می رفتم، وارد نانوایی بغلی شد؛ نانوایی پخت نمی کرد، اما پیرمردی پشت پیشخوان نشسته و همان مرد عینکی که حالا می دانستم، اسمش، مرتضی است، رو به رویش، ایستاده بود. هاشم آقا به پیرمرد گفت، "اوسا! پول خورد داری بدی این خواهرمون؟ گویا کار واجبی براش اومد کرده!" و اوسا هم جواب داد، "به جون هاشم، این کره بز رو دو ساعته فرستادم بانک برا پول خورد، هنو برنگشته!" از مرتضی که حرفها را شنیده بود و هیچ اعتنایی نمی کرد، حسابی زورم گرفته بود، برای همین، رو به طرفش گرداندم و گفتم، "آقای محترم! چرا خودتو به نشنیدن می زنی؟ من که ..." اما هاشم آقا باز حرف من را نیمه تمام گذاشت و گفت، "صلوات بفرس خواهر! خوبییت نداره با مردم اینجوری حرف بزنی ... اصلن شما یه دقیقه بیرون باش، من خودم سکه رو برات جور می کنم."

من که داشتم از عصبانیت منفجر می شدم، چیزی نگفتم و از مغازه خارج شدم. شاید فقط یک یا دو دقیقه طول کشید، که مرتضی از نانوایی بیرون آمد و در حالی که لبخند می زد، دستش را که چند سکه و یک بسته آدامس در آن بود، پیش من گرفت، و من هم ناخودآگاه دستم را پیش بردم، تا او محتویات دستش را در دستم خالی کند، و بعد هم بدون این که به من فرصت بدهد، اسکناس را به او بدهم یا تشکر کنم، داخل مغازه برگشت تا مجبور بشوم، اسکناس را به هاشم آقا که به سمت بقالی می رفت بدهم، و بدوم به سمت باجه تلفن، که مرا به میثم می رساند.

****

به باجه تلفن که رسیدم، مرتضی آنجا بود؛ ولی متوجه حضور من نشد، به همین دلیل، کمی به او نزدیک شدم، و با صدای بلند، چند سرفه ساختگی کردم، که باز هم واکنشی در پی نداشت. اما من صدای مرتضی را که خیلی به ندرت چیزی می گفت، می شنیدم، هر چند، چیزی نمی فهمیدم. چند مرتبه به این طرف و آن طرف رفتم، تا سرانجام، مرتضی دانست، من آنجا هستم؛ و بعد، به یک ثانیه، طول نکشید که گوشی را گذاشت؛ انگار بدون خداحافظی قطع کرده باشد، بعد هم، دست در سوراخ پایینی دستگاه کرد و سکه ای برداشت و از سکوی سیمانی باجه پایین آمد.

خیلی دلم می خواست از مرتضی بپرسم به چه روشی سکه اش را از دستگاه پس می گیرد، اما رویم نشد، و از آن بدتر، حتی رویم نشد در مورد کاغذ شعرها، چیزی بگویم. او، بیرون که آمد، خنده ای به من تحویل داد و چند قدم دورتر ایستاد. روی سکوی سیمانی رفتم، شماره میثم را گرفتم، و بعد از دو یا سه مرتبه که گوشی بوق خورد و او جواب داد، مشغول صحبت شدیم. خدا خدا می کردم، اشاره ای به شعر نکند، که خوشبختانه او هم اشاره ای نکرد، و از همان ابتدا، از من خواست به خانه شان بروم، و در ادامه هم، بدون کوچکترین اعتنایی به حرفهای من، خواسته اش را بی وقفه تکرار می کرد. میثم، مرتب اظهار علاقه می کرد و قسم می داد و می خواست پیش او بروم، و در تمام این مدت، می دیدم مرتضی، از دور به من خیره مانده؛ از دست او کلافه بودم، یک کلمه حرف نزد، حتی یک سلام خشک و خالی، میثم هم که تنها برای راضی کردن من، بدون توجه به دلایلم برای نرفتن، تلاش می کرد.

برای این که جهت حرف زدنم با میثم را عوض کنم، به او گفتم، "اینجا یک مردی هست که فکر کنم دنبال من باشه ... بیا و چند کلمه باهاش صحبت کن، ببین چی می خواد؟" میثم هم که خیلی عصبانی به نظر می رسید، با عصبانیت جواب داد، "گه خورده، مرتیکه قرمپف ...گوشی رو بهش بده ببینم دردش چی ی؟" گفتم، "صبر کن!" برگشتم، و به مرتضی، که هنوز، خیره به من ایستاده بود، اشاره کردم پیش بیاید؛ مرتضی، ابتدا، انگار جا خورده باشد، کمی به اطراف نگاه کرد، اما بعد که دید من هنوز دارم به او اشاره می کنم، پیش آمد. به میثم گفتم، "آمد، یک لحظه گوشی!" و میثم، حتی منتظر نشد، تا مرتضی گوشی را دست بگیرد، و شروع کرد با صدای بلند به فحش دادن. مرتضی به دعوت من، و به آرامی، گوشی را از دستم گرفت و از سکو بالا رفت و باز، بدون این که حتی یک کلمه حرف بزند، به فریاد ها و فحاشی های میثم گوش می کرد و خیره به من، تنها، لبخند می زد؛ لبخندی که با گذشتن تنها چند ثانیه، داشت مرا از خجالت آب می کرد. قدرت هیچ حرکتی نداشتم، حتی وقتی که بعد از یکی دو دقیقه، مرتضی گوشی را با یک لبخند از همیشه گشاده تر، به من پس داد و خیلی آرام از آنجا رفت.

سر جایم میخکوب شده بودم. از آن طرف خط صدایی نمی آمد، و من هم نمی دانستم باید چه کاری کنم، و نه حتی می دانستم، واقعا این کار خجالت آور را چرا انجام داده ام؛ هیچ نمی دانستم.

****

بیشتر از یک هفته به آنجا سر نزدم؛ اما لبخند های مرتضی از ذهنم بیرون نمی رفت، و قسم و آیه های میثم، حتی! اما با حس غریبی که سراغم آمده بود نمی دانستم چه باید بکنم؛ حسی که سرانجام پیروز شد و مرا برد تا باجه تلفن. مرتضی داخل باجه نبود، اما آنجا بود. آرام و ساکت، تکیه زده به درختی در کنار باجه تلفن.

چشم مرتضی که به من افتاد، خیالم کمی راحت شد. اثری از ناراحتی در چهره اش دیده نمی شد، و مثل همیشه لبش به لبخندی بزرگ، گشاده بود. مرتضی، با دیدن من، خیلی سریع، سه بطری بزرگ نوشابه، که گویا چیزی به جز نوشابه داخلشان بود را برداشت، و در حالی که با اشاره مرا پیش می خواند، به سمت باجه تلفن رفت. می دانستم که می خواهد انتقام بگیرد، اما با خودم فکر کردم، که شاید به این ترتیب با هم بی حساب بشویم. پشت مرتضی، که روی سکوی سیمانی باجه بود، ایستادم. مرتضی، دو تا از بطریها را روی زمین، و یکی را روی طاقچه فلزی گذاشت؛ بطری پر بود از سکه های جور و واجور، درست کنار اول اسم من، که هنوز آنجا به چشم می خورد. مرتضی، که لبخند از لبش جدا نمی شد، سکه ای داخل قلک دستگاه انداخت، و بدون این که شماره ای بگیرد، گوشی را به سمت من گرفت؛ جلوتر رفتم و گوشی را گرفتم، و مرتضی هم به آرامی جایش را روی سکو به من داد، و در میانه این جا به جایی، با اشاره دست و سر، به من فهماند، که گوشم را روی گوشی بگذارم، که من هم انجام دادم.

از داخل گوشی تنها صدای بوق ممتد به گوش می رسید. به چشمهای مرتضی، با تعجب خیره شدم، چشمهایش هم انگار می خندیدیند؛ و باز او بود که بدون حتی یک کلمه حرف، با حرکت دادن دستهایش، داشت به من می فهماند که باید با گوشی حرف بزنم. حس خیسی، در چشمهایم که حالا لبخند مرتضی را مات می دید، موج زد، ومن رویم را از مرتضی که هنوز، بدون کلمه ای حرف، با اشاره های دست، سر، و لبانش داشت به من میفهماند که باید با گوشی حرف بزنم گرداندم؛ در حالی که می خواستم بغضم را در گوش بوق ممتدی که هر لحظه بلندتر می شد، بشکنم.

رضا هاشمپور
پاییز 1389

نامه های غلط گیری نشده - هفده

دوست خوب من، درود
محمد حسن عزیز، خوبی؟

رفیق! چند روزی هست، که امیل سیران، دل از مغز من نمی کند؛ یعنی درست از همان روزی که چشم من به متن نهیلیستی تو افتاد، حتی امروز، که به بهانه یک آبجو نوشیدن نیمروزی، وارد کلیسایی شدم که به بار تبدیلش کرده اند -چه کار خوبی کرده اند- و به ویژه امروز!

محمد حسن! تصور کن، با یک لیوان بزرگ دسته دار آبجو خوری، زیر سقف یک کلیسای مجلل قرن هجدهمی، که با همه تغییرات، هنوز چند نیم تنه شیطانی که به تو خیره شوند دارد، در کنار مردی نشسته باشی که پایان قصه آفرینش را به آخرین روزهای یک بازنشسته در انتظار مرگ، بیشتر از هر چیز، شبیه می داند، آن هم، هر چیزی که جزیی از همه چیزی است، که هیچ چیز نیست! ... و حالا این تویی که باید زیر سایه ستونهای به نیت آمرزیدن استوار شده، به رستگاری بیندیشی ... و رستگاری، همان ترکیب خنده آوری است که پدید نیامده مگر برای پایین کشیدن پادشاهی اندیشه و وانهادن تواناییهای کم مانند خرد انسانی، پیش پای قواعد دستمال شده مذاهب ... به سلامتی سیران عزیز، که واگویه های پوچ انگارانه اش دلنشین است، وبه سلامتی تو،رفیق!

دوست خوب من! بهشت اگر باغ با بنیادی بود، پدر بزرگ بزرگمان، به آن پشت پا نمی زد؛ وای به زمین نشسته های امروز، که خسته از این حجم تهی، خواب بهشت می بینند؛ و این را امیل، در تمام راه برگشت به خانه، در گوش من زمزمه می کرد ...

راستی، محمد حسن نازنین! هیچ تا به حال، حسادتت را برخی دوستیها برانگیخته؟ اگر نه، مثل امروز من، برای ثانیه ای هم که شده، به دوستی اوژن یونسکو، میرکا ایلیاد و امیل سیران فکر کن ... به شکل غریبی، حسرت انگیز است!

رضا
نهم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - شانزده

دوست خوب من، درود
خوبی، گلم

پاییز دارد دست و پایش را جمع می کند، برود، وآسمان هم که انگار مثل من، سالهاست، دل به این جادوی رنگ در رنگ بسته، چند روزی است، گریه را بس نمی کند ... این میان، برگهای زرد و بی پناه، چاره ای ندارند، مگر شسته شوند، تا دیگر پای مشتاق من، بهانه ای برای قدم زدن نداشته باشد ...

نازنین! دستم را امروز رها کرده ام، تا فارغ از هر ملاحظه ای بسرد، اما تو گویی، او که مرز نشناس ترین آشنای من بود، حتی،امروز، خیال پرهیزکاری در سر می پزد ... سایه های تردید، در مغز جوهری دستم، راه را بر درون تابی هر نوری بسته اند ... چه می شود کرد!؟ گاهی پیش می آید، در آستانه لحظه ای که ایمان داری هرگز تکرار نخواهد شد، زبانت، به مهر هزار کار کرده و چند ده هزار کار نکرده قفل شود ... تکرار، طاقت نداشته دلی است که دیروز بند و بست نمی شناخت و امروز خزیده به گوشه ای که به گناه نداشته اش، سقف زده اند ... و تمام من، در این همه تکرار، تکرار می شود ...

گل م! ... چاره ای ندارد، کسی که دچار می شود ... باید خودش را مثل یک قایق کاغذی، بسپارد به دست گاهی مهربان آب، و هیچ به روی خودش نیاورد، اگر گاهی ... تنها، گاهی ... و این گاهی، تمام مرا در گرو گرفته است ... می ترسم! ... "گاهی"، برای دلی که صبر ندارد، واحد بی انتهایی است، و این "بی" بر سر هر واژه ای که دست می کشد، وعده به خانه خرابی می دهد؛ تو اگر باور نداری، برش دار و بچسبانش به قرار! ...

نازنین! سرد است، و گمان نمی کنم، فایده ای داشته باشد، اگر خودم را در خاطراتم بپیچم ... سرمای این زمستان، پر از سوز است ...


رضا
هشتم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - پانزده

دوست خوب من درود
خسرو عزیز، خوبی؟

خسرو جان، به جان اهورا، بزرگواری تو را نمی دانم، با چه زبانی سپاس بگویم ... از همان ثانیه ای که اولین عکس، در برابر چشمهای من گشوده شد، تا همین لحظه که قلم را به شوق تشکر از تو روی کاغذ راه می برم، تمام، سرشار از یک شادی غیر قابل وصف، آمیخته با دلتنگی بوده ام؛ حس غریب و لذتبخشی که می دانم هرگز نمی توانم به سادگی بیانش کنم ... خسرو نازنین! به همین خاطر فرستادن نامه نوشته شده را، با اجازه تو، موکول کردم به وقت دیگری، تا امروز با هم سری به اهواز بزنیم ...

برویم به آستانه پاییز هشت سال پیش، که یک برادر آبادانی، در شاهین شهر اصفهان، به ما که قرار بود، برای انجام کارهایمان، و همزمان تعهد به وعده هم پیاله شدن با چند جوان و یک پیرمرد صاحبدل جنوبی، آن شب، در اهواز باشیم و همه هیکلمان بوی کنیاک می داد، گفت، "از اینجا تا اهواز، من شش ساعته می روم!" و ما که آبادانی نبودیم، تنها هشت ساعت طول کشید، تا به پل دختر برسیم و بعد، بوی خوش خوزستان و بعد، اندیمشک و هوای گرم و گرمی بخش جنوب عزیز ...

خسرو! ما که نزدیک سحر وارد اهواز شدیم، دیگر روی میهمانی و میگساری برایمان نمانده بود و یک سر رفتیم به هتلی که بالأخره من نفهمیدم، نامش آستاریاست، یا فجر، یا کوثر، یا هر چه؛ هرچند، چسبیده به کارون، تا با هر ثانیه در آن خوابیدن، صد سال تازه شوی ... و من و بابک، در آن دیرهنگام، با پرداختن هزینه دو اتاق، یکی از میزبانان هتل را راضی کردیم، تا یکی از مدعووین نمی دانم کدام کنفرانس شرکت نفت را از فهرست خط بزند، و اتاقی به ما بدهد، با پنجره ای رو به کارون و صدای جیر و جیر مداوم تخت اتاق بغلی ... و ما و خستگی جاده و تاریکی و جیر و جیر تخت اتاق بغلی ... و ما و فردا و نادری و بازار مِرو و چک و فریاد و جیرو جیر تخت اتاق بغلی ... به باور بابک این همه پشتکار میهمانان اتاق بغل، برمی گشت به هوای گرم و خرماهای پدر مادر دار جنوب ... اما در گمان یکی دیگر ازمیزبانان هتل، مواجه با اعتراض ما، "پستانهای بزرگ و پر از شیر مادر خوزستان، صد سال است، صاحبش را وادار کرده، بی ذره ای تردید، تنها، بدهد!" ... و خسرو جان، من در متن دیوارهای هنوز زخمی خرمشهر، و در آستانه بغض کرده و به گل نشسته اروند، صدای جیرو جیر تخت را به وضوح شنیدم ...


رضا
هفت نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهارده

دوست خوب من، درود
اشکان عزیز، خوبی؟

داریم آرام آرام به سی سالگی رفاقتمان نزدیک می شویم؛ سی سالگی سه تفنگداری که جای مخالف خوانشانِ، اینجا، خیلی خیلی خالی است ... اشکان، سی سال، یعنی تمام سالهایی که فهمیده ایم، هر چند خودمان می دانیم که چندان هم، چیزی نفهمیده ایم ... سی سال، یعنی تمام سالهایی که گاهی گریه شان کردیم، گاهی دوستشان داشتیم، و گاهی خندیدیمشان ... یعنی، خاطره روزهای مهربان کم مسؤولیت ... روزهایی که ما با شنیدن هشدار قرمز، زیر سایه ی فلزهای پرنده ای که گرد مرگ بر شهر می پاشیدند، دل به بازیهای کودکانه مان می سپردیم ... راستی! اشکان، آن غول فلزی رنگ به رنگی که تنها اسباب بازی حیاط مدرسه مان بود را به خاطر داری؛ همان موش و گربه وسوسه گر پرخطری که چسبیده بود به توالتهای سیاه و بد بو، که هر چه به ذهنم فشار می آورم، یادم نمی آید در هیچ کدامشان شاشیده باشم؛ ولی حجم متعفن آنها، به شکل غریبی به داستان دبستانمان پیوند خورده است!

اشکان جان! راست بگو، گاهی به بهمنهای پر از کاغذ رنگی فکر می کنی ... به آن شادبودهای کلاسهای نیمه جدی، و نام نویسی در گروه های سرود و نمایش، با همه بی هنریمان، و دست زدن و هورا کشیدن برای دهگانه های گره خورده در شوربختیمان ... اشکان، ما چه می دانستیم، چرا دختر جوان خانه روبه روی مدرسه، برای دو جین پسر نیمه رسیده، بوس می فرستد؛ و شاید باید، سالها می گذشت تا بدانیم، آن لباس سبزهای پیرهن چرکی که در زرد ماشینهایشان خدایی می کردند، از جان خیابانهای شهر چه می خواهند ... اشکان! دوست نازنین من، حسین، اگر فهمیده بود، نارنجکش، لای کتاب فارسی ما نمی ترکید ...

رضا
سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

باغهای زمینی لذت

** به شیرین دانشمیر

** این شعر، به مناسبت زادروز شیرین عزیز و بر اساس برداشت شخصی از سی و چهار شاهکار تاریخ هنر سروده شده و البته فهرست آثار، به ترتیب مورد اشاره قرار گرفتن، در قسمت پایین مندرج شده است.



چیره ی دستی که

برهنگیهای لمیده بر ساحل را انکار می کند
گویا نمی داند
حوّا، سالهاست
بر سقف کلیسای سیتیان
دزدانه، چشم به انتظار لحظه ای دوخته
که مادرانه هایش را
به باغهای زمینی لذت بسپارد

شراب، که در سایه-روشن تازگی موج بزند
خدایش با تاج برگ و انگور، پذیرا می شود
ونوس، پیکان آمور را رهن برهنه اش می گیرد
سبب
اما سیب طلایی پاریس را
پای عاشقانه ها
پس می زند
و چشم برهنه ترین پیکر پوشیده
در سفیدِ تا بی نهایتی جاری، جریان می یابد

برهنگی را می توان زیست
حتی در خوابهای در زمان تنیده دالی
برهنگی را می توان زیست
بر بدنهای بند نخورده ای که شکوه زندگی را می رقصند
برهنگی را می توان زیست
در پویای پله هایی که پایین می خزند
در پیچیدگیهای شکسته یک ساز
در مرگ حبابهای صابون
که گوششان را فراز و فرودهای زمان، می نوازد

و مرگ، حقیقتی است
که مثل یک دسته کلاغ
از سر گندمها می گذرد
و سیاه سایه ها
پشت به آسمانی که انگار آتش گرفته
وعده اش را می دهند

چه فرق دارد
ابراهیم، کارد را در دست بفشرد
یا وانهدش
هرگز به فرشته، نیازی نبوده
آنجا که همیشه
انسان، قربانی است
همیشه
حتی، در سوم خونین می
که سفیدِ بر آن نور پاشیده ای
سرخش را می ترسد
همیشه
حتی، در متن انقلابی
که افتخارش بوی خون و باروت می دهد
و شهید زنده اش
با چشمان بسته
تا ابد به فهم نارس تاریخ
خیره خواهد ماند

اما
مرگ خاکستری
روی تخته پاره مدوسا
خودش را به امید می بازد
و در آستانه آزادی
ارابه آتش
رو به آسمان گشاده
زبانش، مگر به سکوت نمی گردد
اگر
باور بیاوریم
شاخه درختی
می تواند آینه مان کند
در آوردگاه یعقوب
و
ایمان بیاوریم
زیبایی می تواند
دیگرگونه گردن بکشد
اگر
بیاموزیم
می شود
عاشقانه شاخه گلی را به گاوی بخشید
می شود
در ستاره باران شبهای دوست داشتنی ون گوگ غرق شد
و در دستهای عاطفه
مثل سردِ آبی
آرامش را بر حجم تشنه دیوار منتشر کرد

نقاشی که زیر سایه مشتاق معصومیت
تمام دلبستگیهایش را کنار خود می چیند
خوب می داند که راه بوسه
از بستر های گلپوش می گذرد
و در مهتاب است
که می شود
هراس را به آسودگی خوابید

آه
که چقدر دلم می خواهد
با یکی از فاحشه های خیابان آوینیون همخواب شوم
و در گوش پر از اضطراب مادران گیورنیکا زمزمه کنم
خانه غمزده را
بایست از چشم دخترک بینوایی نگریست
که پاهای ناتوانش
مفهوم رسیدن را
خوب می فهمند.


رضا هاشمپور
پاییز 1389


 (The Bathers, Paul Cezanne, (1905
(The Creation of Adam, Michelangelo (1508-12
(The Garden of Earthly Delights, Hiernymus Bosch (after 1500
(Bacchus, Caravaggio (1593
(Venus, Cupid, Time and Folly, Bronzino (1540s
(The Fountain of Love, Jean-Honore Fragonard (1785
(Milk Maid, Johannes Vermeer (1658
(The Persistence of Memory, Salvador Dali (1931
(Dance, Henri Matisse (1909
(Nude Descending a Staircase II, Marcel Duchamp (1912
(Violin and Palette, Georges Braque (1909-10
(A Dance to the Music of Time, Nicolas Poussin (1637-39
(Wheatfield with Crows, Vincent van Gogh (1890
(The Scream, Edvard Munch (1893
(Abraham's Sacrifice, Caravaggio (1603
(Abraham's Sacrifice, Rembrandt (1637
(Fireside Angel, Max Ernst (1937
(The Third of May 1808, Francisco Goya (1814-15
(Liberty Leading the People, Ferdinand-Victor-Eugene Delacroix (1830
(The Death of Marat, Jacues-Louis David (1793
(The Raft of Medusa, Theodore Gericault (1819
(On the Threshold of Liberty, Rene Magritte (1937
(Jacob Wrestling with an Angel, Paul Gauguin (1888
(Woman with a Fan, Amedeo Modigliani (1919
(I and the Village, Marc Chagall (1911
(Starry Night, Vincent van Gogh (1889
(The Last of England, Ford Madox Brown (1855
(1734) The Copper Drinking Fountain, Jean-Baptiste-Simeon Chardin
(The Studioo of the Painter, Gustave Coubert (1854-5
(The Kiss, Gustave Klimt (1907-8
(The Sleeping Gipsy, Henri Rousseau (1897
(Les Demoiselles d'Avignon, Pablo Picasso (1906-7
(Guernica, Pablo Picasso (1937
(Christina's World, Andrew Wyeth (1948