دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟
فکر می کنی، چه اندازه می شود، در کنار یک توپ بزرگ سیاه، که موش بزرگ قهوه ای رنگی، روی تنش راه می رود، ایستاد و از دیدنش، سیر نشد؟ توپی، که شکمش را پر کرده اند از، زاغهای دزد و کلاغهای مشکی براق؛ با مشتی جواهر و یک پاشنه کفش و یک مار زنگی، که دیگر زنگ نمی زند، مگر، در گوش بیننده ای که طعم مرگ را در واگویه های این حجم غریب، می چشد!
نازنین! ذره ای نور، که دستش را بر سیاهی این حجم، می گسترد، بر سفید دیوار، شمایل زنی را پیش چشمت می سازد، که تاریک چهره اش، خطوط ناخرسندی را فریاد می زند. انگار آن جواهرات، یا پاشنه کفشی که دیگر هرگز جلوه گریها را، به دوش نمی کشد، یا آن رژ لب، باید آنجا باشند، تا لا به لای منقار کلاغان بخوانیم، که فاصله مرگ، تا زیباییهای متوهم زمینی، تا کجا، کوتاه است؛ اما مگر مرگ، خود به خود، غیر از زیبایی است؟!
گل م! سر ایزابل، به نمایندگی از تمام جلوه گرانِ تمام این سالها، تا بهار سال آینده، بر دیوار گالری ملی پرتره لندن، خودنمایی خواهد کرد، و تا سالیان بلند، بر دیوار های دیگری؛ اما، آن سایه ی مرگ، که خطی از نور، در تصادفش، با عناصری، همه زمینی، پدید می آورد را، هر ثانیه می شود در هر نقطه ای یافت، نفس کشید، وبردش تا مرز دل نبستنها، تا مرز خیالهای پوچی که گاهی، حتی پردارنده شان را به خنده می اندازند.
دوست خوبم! گوش چشمم را که پیش دهان نیمه باز ایزابل گشودم، شنیدم که شکایت داشت از خیره سری کلاغهایی که نمایه های زیباییش را به تاراج می برند؛ گمان کردم اشتباه شنیده ام ... پیشتر رفتم، و بله! او انگشت شکوه را به خودش اشاره رفته بود ...
راستی گل م! ... این سیاه هم، ثروتی است!
رضا
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
با الهام از
The Head of Isabella Blow, 2002
by
Tim Noble and Sue Webster
خوبی، گل م؟
فکر می کنی، چه اندازه می شود، در کنار یک توپ بزرگ سیاه، که موش بزرگ قهوه ای رنگی، روی تنش راه می رود، ایستاد و از دیدنش، سیر نشد؟ توپی، که شکمش را پر کرده اند از، زاغهای دزد و کلاغهای مشکی براق؛ با مشتی جواهر و یک پاشنه کفش و یک مار زنگی، که دیگر زنگ نمی زند، مگر، در گوش بیننده ای که طعم مرگ را در واگویه های این حجم غریب، می چشد!
نازنین! ذره ای نور، که دستش را بر سیاهی این حجم، می گسترد، بر سفید دیوار، شمایل زنی را پیش چشمت می سازد، که تاریک چهره اش، خطوط ناخرسندی را فریاد می زند. انگار آن جواهرات، یا پاشنه کفشی که دیگر هرگز جلوه گریها را، به دوش نمی کشد، یا آن رژ لب، باید آنجا باشند، تا لا به لای منقار کلاغان بخوانیم، که فاصله مرگ، تا زیباییهای متوهم زمینی، تا کجا، کوتاه است؛ اما مگر مرگ، خود به خود، غیر از زیبایی است؟!
گل م! سر ایزابل، به نمایندگی از تمام جلوه گرانِ تمام این سالها، تا بهار سال آینده، بر دیوار گالری ملی پرتره لندن، خودنمایی خواهد کرد، و تا سالیان بلند، بر دیوار های دیگری؛ اما، آن سایه ی مرگ، که خطی از نور، در تصادفش، با عناصری، همه زمینی، پدید می آورد را، هر ثانیه می شود در هر نقطه ای یافت، نفس کشید، وبردش تا مرز دل نبستنها، تا مرز خیالهای پوچی که گاهی، حتی پردارنده شان را به خنده می اندازند.
دوست خوبم! گوش چشمم را که پیش دهان نیمه باز ایزابل گشودم، شنیدم که شکایت داشت از خیره سری کلاغهایی که نمایه های زیباییش را به تاراج می برند؛ گمان کردم اشتباه شنیده ام ... پیشتر رفتم، و بله! او انگشت شکوه را به خودش اشاره رفته بود ...
راستی گل م! ... این سیاه هم، ثروتی است!
رضا
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
با الهام از
The Head of Isabella Blow, 2002
by
Tim Noble and Sue Webster