سفرنامه پاریس - بخش سوم


آقا جان دروغ چرا؟ من هم مثل هر جوون دیگه ای که تازه استعدادهای جنسیش را کشف می کنه، در دوره بلوغ چندتایی فیلم پورنو که در ایران به نام فیلم سوپر شناخته می شود، دیده ام. البته تماشای فیلم سوپر زمانی که من دوران کشف استعدادهای نوظهور را می گذراندم، چندان هم ساده نبود. یک بده بستان فرهنگی بایستی میان چند دوست و هم کلاسی جریان می یافت و یک شبکه انحرافی باید شکل میگرفت تا ما قهرمانهای دوران بلوغ را در حال جانفشانی تماشا کنیم. من برای حصول اطمینان صد در صدی در چندتایی از این شبکه های انحرافی عضویت داشتم. یکی از این شبکه ها از دل توافقی دو نفره میان من و یکی از دوستانم بیرون می آمد که خانه خالیهایمان را با هم به اشتراک می گذاشتیم. خوراک فرهنگی را اما سایر اعضا فراهم می کردند.

خانه این رفیق ما اما یک خصوصیت ویژه داشت که در ساختار شبکه جایگاه منحصر به فردی را به او می بخشید. خانه آنها دو درب ورودی داشت که به دو کوچه مختلف باز می شد. البته تنها امتیاز خانه دوست ما دو دره بودن آن نبود. پدر دوست ما ماشین ژیان زرد رنگی داشت که موتورش تقریبا صدای تانک میداد. به همین خاطر و از آنجا که صدای ماشین پدر دوست که از فاصله بسیار زیاد قابل شنیدن بود، اعضای شبکه با نزدیک شدن خطر به آرامی و آسودگی و البته با استعدادهای متورم از درب مخالف خانه خارج می شدند.

به این ترتیب تماشای جانفشانیهای قهرمانان مستعد فیلمهای دروه بلوغ،‌ برای اعضای شبکه خانگی ما، پیوندی غریب با نعره های ژیان بابای دوستمان داشت و ...

*****

و از قضا هتلی که ما برای اقامت در پاریس انتخاب کردیم (با توجه به قیمت و موقعیت و امکانات و دیگر هیچ!) در خیابان قرار دارد. در قلب شبانه های شیطنت آمیز پاریسی. چاره ای نداریم.


هر شب ما بایست از مقابل دهها مغازه ای عبور کنیم که وسایل لهو و لعب می فروشند. فروشگاههایی با ویترینهای پر زرق و برق و گاهی خنده دار و البته گاهی ترسناک. خدا خودش رحم کند. بعضیشان را با چنان دقت و ظرافتی ساخته اند که آدم می ترسد مثل حوا وسوسه شود.

کلیشی خیابان بسیار بسیار زیبایی است. پیاده روی سبز و عریض میانی آن شباهت زیادی به چهارباغ اصفهان دارد و مولن روژ خاطره انگیز در قلب آن خودنمایی می کند. کوچه هایی شیبداری که شما را به موماخت می رسانند بوی هنر می دهند و زندگی در کافه ها و بارها و رستورانها موج می زند. مغازه ها و تماشاخانه هایی که آدات و ادوات خوشگذرانی عرضه می کنند هم البته حکایت خودشان را دارند.

مغازه های نورافشانی شده کلیشی،‌ تنوع کم نظیری از اسباب بازیهای جنسی را ارایه می دهند. بعضیشان خیلی پیش پا افتاده و معمولی به نظر می رسند، اما غالب آنها خلاقیت بشر را در کنشهای این جهانی به یاد می آورند و بعضی حتی به آثار ارزشمند هنری پهلو می زنند. گاهی با خودم فکر می کنم که بهره گیری از این نوآوریهای بشری حتما آمادگی بدنی بالایی می خواهد؛ هر چند که لابه لای ادوات می شود چیزهایی پیدا کرد که لزوما برای افرادی که از نا آمادگی بدنی در رنج هستند ساخته شده اند. به هر حال و به هر ترتیب شبها که ما به هتل برمی گردیم یکی از سرگرمیهای ما خندیدن به ابزار و ادوات فروشگاههای کلیشی هست.

دو شب اول اقامت ولی خوابم نبرد. نیمه های شب،‌ در حدود ساعت سه و در خواب، بابای دوستم را می دیدم که با موی کم پشت و سبیل پرپشتی که پایینهاش زرد شده و آن خال گنده روی صورتش و آن آورکت سبز رنگی که همیشه به تن داشت،‌ در حالی که یکی از بزرگترین اسباب بازیهای فروشگاههای کلیشی را در دست گرفته به سمت من می آید و ... خدا وکیلی هر دو شب از وحشت از خواب پریدم.


دیشب اما از کوچه پس کوچه ها آمدیم تا چشممان به مغازه های رنگارنگ کلیشی نخورد. بعد از رسیدن هم من از ترس دیدن کابوس بابای دوستم به اتاق نرفتم و در لابی هتل نشستم و در میانه های شب و در عین ناباوری نکته حیرت انگیزی را کشف کردم.

در لابی نشسته بودم و دنیای مجازی را زیر و رو می کردم که در حدود ساعت سه صدای گوشخراش و آشنایی توجه من را به خودش جلب کرد. به سمت درب ورودی هتل که رفتم صدا نزدیک و نزدیک و نزدیکتر شد و بعد از یکی دو دقیقه ماشین ژیان سبز خوش آب و رنگی از کوچه پشتی هتل ظاهر شد و درست در مقابل هتل پارک کرد ...


رضا
پاریس
چهارم نوامبر دو هزار و پانزده

سفرنامه پاریس - بخش دوم




مقدمه: یکی از مشخصات نقاطی که در شهرهای بزرگ غربی جاذبه گردشگری به شمار می آیند،‌ حضور پرتعداد ریکشا هست. ریکشاهای امروزی البته تفاوتهای فراوانی دارند با تصاویری که از نمادهای استثمار در ذهن ما نقش بسته است. نمونه ای از ریکشاهای امروزی که رکابی هستند،‌ موتورهای الکتریکی دارند که با رکاب زدن راننده انرژی گرفته و زمانی که وسیله سنگین می شود و یا قرار است از شیبی بالا رود او را یاری می دهند. انرژی ذخیره شده در این موتور کوچک الکتریکی با چند چراغ قرمز رنگ که به عنوان نمایشگر روی دسته ریکشا تعبیه شده نشان داده می شود و بالطبع،‌ روشنی تعداد بیشتر چراغها به معنی وجود و خاموشی آنها به معنی نبود انرژی ذخیره شده است.

*****

یک زمانهایی می رسند که آدمی برای خودش هم غریبه باشد. کارهای عجیب می کند. مثلا شب گذشته که ما تصمیم گرفتیم از هتل پیاده به سمت خیابان شانزه لیزه حرکت کنیم و سر راه برج ایفل را هم ببینیم،‌ من برای خودم که حتی جهت خریدن یک نان در کوچه بغلی هم سوار ماشین می شوم کاملا غریبه بودم. قسمت اول مسیر را تا به حاشیه رود سن برسیم، خیلی قهرمانانه و سربلند حرکت کردیم و هیچ کدام از ما دو نفر به روی دیگری نیاورد که چقدر همین دو قدم را سخت گذرانده؛ همه خنده های فتح بود و دلاوری. به حاشیه سن که رسیدیم و ایفل را که دیدیم،‌ تازه فهمیدیم چه شکری خورده ایم. اندازه ایفل به قدر یکی از همان تندیسهای کوچولوی مسخره ای بود که دوستان و اقوام با زحمت و به صورت فله ای خریداری کرده و به رسم اجبار سوغاتی می دهند.

یا حضرت فیل!

حالا کدام ما می توانست خودش را بشکند و به آن یکی بگوید،‌ بیا بقیه مسیر را پیاده نرویم. کمی به بهانه عکس گرفتن نفس چاق کردیم و در حالی که به خودمان فحش می دادیم از پله ها پایین رفته و در حاشیه سن،‌ ضمن مرور خاطرات به سمت سایه ایفل به راه افتادیم. زیبایی کم نظیر محیط به ذوقمان آورده بود. دیدن دلباختگانی که این گوشه و آن گوشه نشسته و در گوش و گاهی لبان و گاهی دست و پای هم اظهار عشق می کردند صفایی داشت. من که حسابی از تماشای اطراف به وجد آمده بودم گفتم: راستی که پاریس شهر دلدادگی است! و درست در همین لحظه بود که یکی از دلداده های لمیده در کنار سن سر پا ایستاد و آنچه نوشیده بود را به سطح خروشان سن پس داد. کمی از مسیر به سکوت گذشت و در ادامه و پس از چند تجربه چشمی هر دو به این نتیجه رسیدیم که انگار این سرپا ایستادنها که گاهی رو به رودخانه و گاهی پشت به رودخانه بودند، قسمتی از رفتار آدمها در حاشیه سن است. حالا چشمهایمان را از ایفل که داشت آرام آرام قد می کشید گرفتیم و حواسمان به کفشهایمان بود که دستخوش عملهای سرپایی نشوند.

از سرپاییها که بگذریم من نمی دانم چرا مسیر پیاده رفتن را با سنگفرشهای نامتقارن پوشانده اند. یعنی خدا نکند آدم بخواهد دست به یک کار هرگز نکرده بزند؛‌ زمین و زمان مقابلش قد علم می کنند. چاره ای جز شکستن غرور نبود: بیا برویم بالا! شکر خوردم! بلکه یک تاکسی،‌ چیزی پیدا کنیم و ...

دردسرتان ندهم،‌ از پله هایی که از سرپاییها در امان نمانده بودند به شیوه مارپیچ بالا آمدیم و دیدیم خیابان در خلاف جهت حرکت ما یک طرفه است! رفتیم و فحش و رفتیم و فحش و فحش و رفتیم و فحش و فحش و فحش و ... ناگهان چشممان به ریکشاها افتاد. اولین راننده ریکشا تا ما را دید رویش را برگرداند و خودش را سرگرم کار نشان داد. دومی که بیچاره دخترک جوان و ریزاندامی بود،‌ با شرمندگی و زبان شکسته بسته به ما حالی کرد که قبلا توسط مادر و دختری که چند متری مانده بود به ما برسند رزرو شده است. هنوز به سومی نرسیده بودیم که مادر و دختر مورد اشاره بدون به زبان آوردن حتی یک کلمه حرف از کنار دخترک بیچاره حرف گذشتند. التماس در چشمان راننده سوم موج میزد.

به چهره اش نگاه کردم و گفتم افغانی هستی آقا؟
بنده خدا در حالی که داشت وزن ما دو نفر را روی هم تقریبی جمع می زد، با حالتی گرفته گفت: بله آقا جان!
من: ما را تا ایفل میبری؟
نگون بخت: پنج و بیست یورو آقا جان!
من: اینجا نوشته پونزده یورو.
نگون بخت در حالی که لبخندی از شرم به لب داشت و سرتاپای من را برانداز میکرد: ماشالله آقا ...
نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم باشد آقاجان.

سوار شدیم و نگون بخت در حالتی شبیه به جان کندن ریکشا را به راه انداخت. خیابانهای پاریس از زیبایی چیزی کم ندارند؛ با همه شگفتیهای ایستاده و نشسته شان. یک چشمم به محیط بود و یک چشمم به ایفل که هر لحظه بزرگتر می شد و یک چشمم به چراغهای قرمز موتور برقی ریکشا که یکی یکی خاموش می شدند و یک چشمم به راننده نگون بخت افغان که نمی دانم آن لحظه داشت به طالبان ناسزا می گفت،‌ یا به بختش، یا ...؛‌ تنها ایمان داشتم که با هر دست و پایی که میزد ناسزا را می داد.

تقریبا به ایفل رسیده بودیم و راننده افغان داشت به معنی کلمه، جان می داد. وارد کوچه پشتی محوطه برج شدیم. سایه دو مرد را از دور دیدم که ایستادگی می کردند. برگشتم تا همراه را در خنده خود شریک کنم که چشمم به آخرین چراغ قرمز افتاد که چشمک زن شده بود. چراغ که خاموش شد،‌ راننده بیچاره سر را به روی دسته های ریکشا گذاشت و تقریبا از حال رفت. همراه می خواست توجه من را به دو مرد ایستاده در دو قدمی جلب کند و من داشتم دنبال جایی میگشتم که پایم را در ایستادگیها نگذارم و پیاده شوم که وجود نداشت.


رضا
پاریس
سوم نوامبر دو هزار و پانزده

سفرنامه پاریس - بخش نخست


از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، من از سفر کردن با هواپیما نه خاطره خوشی دارم و نه دلی خوش. یعنی از همان اولین ثانیه ای که هواپیما از زمین جدا می شود اعصاب من در حلقم هست تا ثانیه ای که هواپیما دوباره و با هزار سلام و صلوات به زمین می چسبد. کار تا جایی پیش رفته که من برای احتیاط، ارتباط خودم را با اصحاب عصمت و طهارت کاملا قطع نکرده ام؛‌ یاد ایشان به ویژه در مسیرهایی که چاههای هوایی فراوان دارد و در وضعیت بد آب و هوایی کارایی قابل توجهی پیدا می کند.
 

خلاصه این که با همه پرهیز من از سفرهای هوایی،‌ هفته گذشته تصمیم گرفتم از منچستر با هواپیما به پاریس بروم و درست از همان نخستین ثانیه ای که مصمم به پذیرفتن این خطر بزرگ شدم، چشمانم به آسمان غالبا ابری و معمولا بارانی دوخته بود مگر تابش آفتاب به اندازه ذره ای هم که شده تسلای خاطر باشد. در طول مدت خیرگی به آسمان در ناخودآگاهم برای مسافران نگون بخت هواپیماهایی که می دیدم دل می سوزاندم و دلم می خواست می توانستم خودم را جای آنها بگذارم،‌ اگر چه به هیچ ترتیبی نمی دانم آن بیچاره ها که آشنایی چندانی با تقی و نقی و حسن و حسین و به ویژه ابالفضل ندارند،‌ چگونه لرزشهای دهان سرویس کن را از سر می گذرانند.

صرف نظر از تمام آسیبهای روانی و روحی بالاخره هر جوری که بود خودم را آماده سوار شدن به هواپیما کردم و صبح دیروز از خواب بیدار شدم تا از آخرین لحظه های راه رفتن بر زمین سفت لذت ببرم. طبق معمول هر روزه در حالی که با چشمان باز و بسته به سمت دستشویی میرفتم، با موبایل آخرین اخبار را چک می کردم که ناگهان خواندن یک خبر من را سر جای خودم میخکوب کرد: یک هواپیمای مسافربری روسیه با دویست و چند نفر سرنشین در مصر با زمین برخورد کرده و تمام مسافران کشته شده اند و البته دسترسی به محل سقوط، فعلا به دلیل شرایط جوی منطقه امکان پذیر نمی باشد. یا ابالفضل! حالا بایستی بشینم و چند ساعت برای خودم محاسبه کنم که ثانیه ای چند صد پرواز در دنیا انجام می شود و سالانه میلیونها پرواز و فقط چندتایی سانحه می بینند و چه و چه! نه ... سفر من به پاریس اینقدرها عرض و طول ندارد که من بخواهم چندین و چند ساعتش را صرف کلنجار رفتن با خودم کنم. ترجیح می دهم یک روز دیرتر بروم و هزینه بیشتری بدهم، اما با قطاری بروم که پاهاش به زمین چسبیده و چراغی ندارد که به مسافران هشدار بدهد کمربندهایشان را ببندند.

صبح امروز اما خیالم خیلی راحتتر از دیروز بود. درست مثل کسانی که توانسته باشند یک دوره طولانی بیماری را پشت سر بگذارند،‌ فاتحانه وارد ایستگاه بین المللی قطار شدم و با غرور خاصی از مراکز کنترلی مختلف عبور کردم و بعد از کمی انتظار به سمت محل سوار شدن رفتم. دو قدمی مانده بود تا به درب ورودی واگن مورد نظر برسم که ناگهان یکی از ماموران پذیرایی قطار و بعد از او هم دو مامور پلیس شتابزده و هراسان به سمت من آمدند و از من خواستند که فورا به سالن انتظار برگردم و همانجا منتظر بمانم. جو وحشنتناکی بود. مسافران همه شتابزده و ترسیده واگنها را ترک کمی کردند و سرگردان به سمت سرسرای اصلی می رفتند. هیچ ایده ای نداشتم که چه اتفاقی دارد میافتد تا این که یکی از ماموران پذیرایی برای ما افرادی که از همه جا بیخبر بودیم مجموعه اتفاقات را توضیح داد،‌ که البته به اندازه کافی مختصر بود: سه چمدان بدون صاحب در سه نقطه قطار به حال خود رها شده اند.

یا ضامن آهو!


رضا
پاریس
یکم نوامبر هزار و سیصد و نود و چهار

موضوع آزاد - دفترچه راهنمای دختران دم بخت


در میان خانواده های سنتی شهر ما و طبعا شهرهای دیگر ایران، یک دفترچه راهنما وجود داشت که مادران پسران کَف کرده از اطلاعات مندرج در آن جهت انتخاب عروسهای آینده شان بهره می بردند. شیوه کار این بانکهای ارزشمند اطلاعاتی به این ترتیب بود که خانمهای مجرب خانواده در متن مراسمهای مختلفی که حاضر می شدند و البته میهمانیها و مجالس، به محض این که بوی یک دختر جوان به مشامشان میرسید،‌ اطلاعات مربوطه را جستجو کرده و برای پیشبرد امور تناسلی خانواده در دفتر مورد اشاره ثبت می کردند. البته حجم،‌ دقت و جنس اطلاعات بایگانی شده با میزان توانمندی و درجه تجرب شخص پرسشگر ارتباط مستقیم داشت.

میزان اعتقاد و التزام به دین، چه در مورد دختر مورد نظر و چه خانواده ایشان، در ردیف اول داده های ثبت شده بود و البته گاهی جزییاتی مانند فرکانس مراجعه به مسجد و اندازه تحرک فرد در امور مرتبط با مذهب و شیوه پوشش در اماکن عمومی و خصوصی برای ساده تر نمودن انتخاب، با داده های مذهبی همراه می شدند . ثبت شغل پدر و میزان تمول خانواده و تاریخچه تعامل اقتصادی ایشان با مسایل گوناگون و به ویژه ازدواج نزدیکانشان واجبترین نکته در پاسبانی از این بانک اطلاعاتی به حساب می آمد که در مواردی با داده های رسمی در ارتباط با میزان تحصیلات و مجموعه دستاوردهای علمی،‌ ادبی،‌ فرهنگی و هنری سوژه همراه می شد. ثبت مشخصات فیزیکی نیز از جمله ی الزامات گرد آوری دانسته ها به شمار می آمد. قد و وزن که به شیوه بصری غیر مجهز به ابزار اندازه گیری سنجیده می شدند و رنگ چشم و مو و پوست هم که با نگاهی کارشناسانه قابل آمارگیری بودند، اما آمار گرفتن از بعضی مختصات فیزیکی خصوصی تر تا اندازه ای غیر ممکن به نظر می رسید؛‌ هر چند همان داده های صعب الوصول هم با کوشش کارشناسان کارآزموده،‌ در موارد فراوانی ثبت و ضبط می گردیدند و با توجه به سلایق مختلف مردانه در برخورد با شعایر جنسی زندگی می توانستند بسیار کارایی فراوانی داشته باشند.

ذکر این نکته ضروری است که لازمه ورود افراد به فهرستهای رویایی خانواده های محقق، بکارت دست نخورده بود و در مواردی حتی،‌ جهت آسودگی خیال محقق، گواهی پزشک ضمیمه صفحه مربوطه می گردید و خدا می داند که چندین و چند مرتبه این بانکهای بینوای اطلاعاتی فریب خورده اند.

فارغ از شیوه کسب و ثبت داده ها،‌ شیوه بهره بردن از این بانک اطلاعاتی نیزمتفاوت و متغیر و متنوع به نظر می رسید و ارتباط مستقیم و انکار ناپذیری با مقدار کَف کردگی داماد و وسواس اطرافیانش داشت. خانواده های پسران خیلی کَف کرده لاجرم از روش باستانی از سر به ته استفاده می کردند و بدون بد و خوب کردن معنی داری دفتر را تا رسیدن به مقصود نهایی دوره می نمودند. خانواده های پسران نیمه کَف کرده با توسل به بخت، فال گرفته و سوژه ها را بر پایه یک گزینش تصادفی هدف قرار می دادند و نهایتا خانواده پسران کمتر در کَف، با چاشنی روشن بینی و بر اساس معیارهای اجتماعی و اقتصادی و جنسی،‌ سوژه های دلخواهشان را از دل بانک اطلاعاتی بیرون می کشیدند.

لازم به یادآوری است که این دفترچه ها با توجه به رادارهای متعددی که خانواده ها در سطح جامعه کارگذاری کرده بودند،‌ مرتبا به روز شده و البته حجم بزرگی از پیشنهادات و انتقادات را از سوژه های ثبت شده به دوش می کشیدند؛‌ گو این که دختران هم میهن من با توجه به شرایط پیرامونیشان،‌ خود را رشد داده و به شدت رادار گریز شده بودند. ضمنا و احتمالا دفترچه های مورد اشاره در گذار این سالهایی که من افتخار حضور در جوامع سنتی سرزمینم را نداشته ام همپای پیشرفتهای تکنولوژیک جهانی مدرن شده و شکل متعارف خود را از دست داده و دیجیتال شده اند. خدا را چه دیده اید؟ شاید همین ثانیه یکی از همان کارشناسان خبره دارد در راستای همکاری با یک کارشناس امور رایانه اپلیکیشن خاله زنکی را تدوین و طراحی می نماید.

****

این همه را نوشتم تا به خواننده عزیزم بگویم تنها خودت و اطرافیانت را نبین! بستر تفاوت گذار و مرد سالار جامعه ایرانی، تا رسیدن به احترام متقابل جنسیتی راه بسیار طولانی و طالقت فرسایی را بایست طی کند.


رضا
هفتم تیر ماه نود و چهار
Lincoln


موضوع آزاد - برادر




برادردار شدن بهترین اتفاق این جهان نیست،‌ اما در این جهان اتفاقی بهتر از برادردار شدن برای آدم نمی افتد.

این جمله را ممکن است خواننده این نوشته به سرعت درک نکند،‌ که البته ایرادی ندارد! برای من هم رسیدن به مفهوم این جمله سالها به طول انجامید،‌ اما امروز مطلقا به یک باور عمیق و به یک ایمان تبدیل شده؛ این که شاید نشود برادر دار شدن را بهتر از چند حادثه خوب و کم شمار دیگر این جهانی دانست،‌ اما متقابلا نمی توان ذره ای هم کمترش شمرد.

برادر باور مردانه خانواده است. برادر شانه ای هست که هست؛‌ شاید در تمام زندگی تکیه ای به آن نکنی،‌ اما می دانی که هست و همین دلگرمی پیشت می برد. برادر آن نسبت با شکوهی است که هویت دلخواسته ات را بازتاب می دهد. برادر یعنی بهانه ای که گاه و بیگاه به داستان خون و خاندان مراجعه و دست کم برای چند ثانیه حسی آمیخته از غرور و افتخار را تجربه کنی. برادردار شدن حادثه خجسته ای است،‌ بسیار خواستنی.

من در ساعات آغازی بامدادی از یک روز تابستانی برادردار شدم. تابستانی که درست مثل تابستان امسال با رمضان هم آغوش شده بود و روزی که من از برادر تازه رسیده ام یک اتوبوس مجهز به درهای باز شو هدیه گرفتم تا مجموعه ماشینهای کوچک بازییم تکمیل شود. بیچاره برادر،‌ که هنوز از راه نرسیده باید برادر بزرگتر را خوشحال می کرد. آن پدیده تازه از راه رسیده مو فرفری،‌ اتفاقی بود که بیشتر از سی سال طول کشید تا درکش کنم. بایست غربت پایش را میان زندگیهامان می گذاشت تا معنی برادر را بفهمم. امروز اما،‌ امروز که برای حجم حرفهای در سینه حبس،‌ گوش خریداری نیست، هر ثانیه آرزو میکنم کاش آن اتوبوس پلاستیکی می توانست بالی درآورده و من را به برادرم برساند. نمی دانم! شاید دیدمش و باز هم زبانم به حرف زدن گشوده نشد،‌ اما می دانم که خیالم راحت خواهد بود که اگر زبانم سر به گشایش بگذارد برادرم در یک قدمی است. برادری که تجلی باور مردانه خانواده است.


رضا
چهارم تیر نود و چهار
Knightsbridge

نامه های غلط گیری نشده - هفتاد و سه



آرام جان
روز به خیر!

از چند گام آن سوتر سلامی فرستاده و بهترین آرزوها را همراهش می کنم.

داستان فرخنده باد گفتن زادروز آدمها حالا انگار به یک قدمی رسیده است. چه باک؟ از همین یک قدمی به پیشوازش میروم و صمیمانه ترین خجسته بادها را ضمیمه می کنم به این نامه که قرار است بار سنگین دوستت دارمها را به دوش بکشد. آرام جان! میدانی؟ از اصل دوستت دارم گفتن آن اندازه هم ساده نیست که گمان می بری! دوست داشتن،‌ داشتن چیزی هست که از به زبان آوردنش پرهیز داریم،‌ ما آدمهایی که دلمان نمی خواهد کسی لوس صدایمان کند.

کاری است که شده، تیری است که از کمان گریخته و قلبی است که حالا بعد از مدتها هدفدار می تپد و این همه از مهربانیهای تو هست عزیز دل. کاش دهها زادروز دیگرت برسد و من باز دست به قلم شوم تا از همه این مهری که انباشته شده،‌ ذره ایش را هم اگر شده به زمین بگذارم. تقصیر خودت هست. هزار بار به تو گفتم که شیرازی تحمل این همه بار اضافه ندارد.

آرام جان! ترس این که خواننده های این نامه لوستر از آن لوسی که فکر می کردم صدایم کنند دارد کلمات را از دستان جوهری من می دزدد،‌ با این همه آن قدر ذهنم از خوب بودنهات سرشار است که نگران هیچ چیز نیستم. نمی دانم این همه آرامش را امروز مدیون تو هستم یا آن اراده ای که تو را سر راه من قرار داد،‌ اما و به هر ترتیب از تو سپاسگذارم و امیدوارم بتوانم در روزهایی که در پیش هستند قدری از این همه مهربانی را جبران کنم. ثانیه ها با آن سرعت غریب و شتاب پیوسته ای که دارند در گذارند و هیچ نمی ایستند تا برای چشم بر هم زدنی هم که شده دوست داشتن را در سکون و سکوت تجربه کنیم؛ اما این را بدان که به خاطر حضور خوب تو،‌ دوست داشتن را در جریان و در میان فریادهای زمانی که هرگز باز نمی ایستد، به تعداد هر ثانیه که از کنارمان گذشته لمس کرده و نفس کشیده ام. امید که تا هنوز باشی و مرا همچنان مست این بودنت کنی.


زادروزت فرخنده آرام جان


رضا

سی ام خرداد نود و چهار
Manchester

نامه های غلط گیری نشده - هفتاد و دو


اشکان نازنین!
زادروزت خجسته قدیمی ترین رفیق


سی و چند سال رفاقت آن همه حرف گفته و نگفته دارد که انتخاب یک موضوع برای نوشتن نامه را سخت می کند. تو بخوان غیر ممکن!

اشکان! ما از همان اولین روز که به دنیا آمده ایم بازیگر-تماشاگران هستی خنده آور این جهانی بوده و احتمالا تا پایان زمان حضورمان در لیگ غیر متعارف انسانی،‌ هرگز به اندازه خنده آوری مجموعه بازیها پی نخواهیم برد و احتمالا آن روز بیشتر از هر چیز به اشکهایی که در مسیر این بازیها ریخته ایم خواهیم خندید.

دوست عزیز من! ما انسانها را چنان به خودمان مشغول کرده اند که به دم دست ترین تعاریف برای آفرینش چنگ زده و سطحی ترین سیستمهای تدافعی و تهاجمی را برای موجه جلوه دادن تعاریفمان برگزیده ایم. البته امروز این قسمت ماجرا را رها کرده و به سراغ بازیهای کمی ابتدایی تر می روم.

اشکان! ما بازیگر-تماشاگران دسته چندم، قسمت عمده ای از زندگیمان را سرگرم تماشای بازیهای جذاب آن دسته از بازیگر-تماشاگرانی بوده ایم و خواهیم بود که این لیگ انسانی را بیش از حد جدی گرفته اند. تو و من که شانس متولد شدن در خاورمیانه را داشته ایم معنی بازیهای کلاسیک و بازیگران ساخته و پرداخته را خوب می فهمیم. بازیهای این زمین که ما تماشاگران پر و پا قرصش بوده ایم حرف بچه بازی و ساده گیری نیست. بیچاره بازیگران بازیهایی که ما تماشاگرانش بوده ایم، غالبا به بازی دیگری نرسیده اند.

قدیمی ترین رفیق! زمان به ما که هشت سال تماشاگران یک بازی تمام عیار منطقه ای بودیم رحم کرد. داشتیم می رفتیم روی نیمکت بنشینیم که سوت پایان را نواختند. فکرش را بکن اشکان! اگر از قالب تماشاگر بیرون آمده و بازیگر آن بازی پر زد و خورد می شدیم شانس تماشای همه بازیهای بعدی را از دست می دادیم؛ خصوصا این آخریها را که خدا می داند چه اندازه بعدها به آنها خنده کنیم.

من و تو که نمی دانم به کدام دلیل چندان بخت بازی در سطوح بالا را نیافته و احتمالا در نهایت در قامت تماشاگرانی حرفه ای لیگ را ترک می کنیم،‌ حالا چند سالی است تماشاگر بازی پر نیرنگ تیمی هستیم که نمایندگی کشور عزیزمان را در مسابقات انتصابی داخلی و رقابتهای بین المللی را ساده رها نمی کند. ما که می دانیم اینها چقدر حق کشی کرده و چه بازیگران فراوانی را ناجوانمردانه از زمین بیرون رانده اند،‌ به جبر زمانه بایست بنشینیم و تشویقشان کنیم. پیروزی هم که رویای شیرین دست نیافتنی شده است سالها!

....


اشکان نازنین! خواستم در این زادروز دوست داشتنیت ساده تر بنویسم. نشد! رنگ بازی هسته ای گرفت نوشتنم رفیق!

به هر ترتیب به روال سی و چند سال گذشته بهترینها را برایت آرزو می کنم. کاش روزی برسد که در یکی از این بازیها،‌ بازیگر- تماشاگر نامحرم دسته چندم نباشیم؛‌ هر چند که چندان امیدوار نیستم. زنده باشی نازنین!


رضا 

نهم فروردین ماه نود و چهار
Manchester

*** این متن پر از بازی تقدیم به تو رفیق! ***

نامه های غلط گیری نشده - هفتاد و یک


دوست خوب من،‌ خسرو جان!

قبل از هر حرفی باز هم تازه سال را فرخنده باد گفته و بهترینها را برایت آرزو می کنم؛ برای تو و تمام کسانی که دوستشان داری.

خسرو نازنین! حالا که در آستانه پنجمین دهه از زیست نه چندان بابهره ام هستم، به جرات می گویم که هیچ کاری به اندازه نوشتن مرا سرخوش نمی کند. هیچ چیز به اندازه نوشتن نمی تواند مرا به باوری از زیست برساند که در متن آن امید نفس می کشد. نوشتن گونه ای از زادن است،‌ درست زمانی که تو باز و باز در میان واژه هایی که جان بخشیده ای زاده می شوی.

خسرو جان! گاهی همه این سالهایی که ننوشته ام کابوس می شوند و برای ساعتها و بلکه روزها رهایم نمی کنند. چنان دردی متوجه من می شود در این روزهای حسرت که خارج از توصیف است و خدا می داند بزرگترین آرزوی من در این روزها این است که دست کم به اندازه این کابوسها اضافه نشود. به همین خاطر است که انگار چیزی در من پیش می خواند مرا به دست گرفتن قلم یا واداشتن انگشتها به رقص بر کلیدهای صفحه کلید. به نوشتن.

به همین خاطر است خسرو! من که رهبر هیچ کجای این جهان نیستم،‌ امسال را سال نهضت نوشتن نامگذاری کرده و از خودم و تمام کسانی که از من تبعیت نمی کنند می خواهم که تمام دانسته ها شان را به کار گیرند تا بتوانند به بهترین شکل ممکن به واژه ها جان بدهند. حالا سالهاست که کمتر اتفاق قابل دفاعی در حوزه نوشته هامان روی داده و اگر تمام کسانی که از من تبعیت نمی کنند (از جمله خودم)،‌ کمر همت بسته و اندازه بزرگتری از زمان را صرف نوشتن کنند، شاید طلسم ادبیات کم رمق بشکند. نه این که من با خود شیفتگی رسالت خاصی برای خود قایل باشم خسرو! خیر! حرف این است که اندازه تولید اندیشه بایست پویا باشد که نیست.

پس امسال میان ما دست کم باشد سال نوشتن؛‌ شاید فراگیر شد؛ کسی چه می داند؟



رضا
هشتم فروردین نود و چهار
Manchester

درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه چهارم


ما آدمها گاهی حرف هم را نمیفهمیم.

ببخشید دوست نازنین من!
اشتباه شد.


ما آدمها تنها گاهی حرف هم را میفهمیم! ما شنیده هامان را دستچین می کنیم و آن چه دوست داریم را از میان آنها بیرون می کشیم و در ادامه، مجموعه استباط ما از گفته های طرف مقابلمان می شود آن چه دوست داشته ایم بشنویم. بخش خنده آور (یا به عبارتی تراژیک) داستان آنجاست که آن چه دوست داریم بشنویم دقیقا همان چیزی است که دوست نداریم بشنویم!

بس که ما آدمها لوس هستیم!

باور کن دوست من! ما آدمها به دلیل پیوستگی سرخوردگیهامان که کم و بیش در مورد همه یکسان است،‌ گاهی خودمان را به شدت مظلوم نشان داده و چنان خودخواسته ستمدیده جلوه گر می شویم که می رویم و از میان حرفهای آنها که با ما هم صحبت می شوند گزنده ترین و سخت ترین عبارات را جسته و با غیر ممکن ترین تعابیر تفسیرشان می کنیم و به هزاران دلیل جور و واجور ثانیه هامان را به تلخی غریبی پیوند می زنیم؛‌ با این همه، این خصلت که از پیچیدگیهای رفتاریمان هست را با تعصبی مثال زدنی حفظ کرده و نمی گذاریم تمام تلخیهای دنیا به اندازه سرسوزنی این عادت ناپسند را از ما دور کند.

ما آدمها تنها گاهی حرف هم را می فهمیم و آن ثانیه ی کمیاب درست همان لحظه هست که ما از پیش داوری پرهیز کرده باشیم. ما که خودهامان را مبدا و مرجع تمام دانسته های این جهانی می دانیم،‌ زمانی می توانیم متوجه حرفهای طرف مقابلمان بشویم که انتظار حرف، کلمه یا جمله ای خاص را نکشیم. ما اگر عادت کنیم واژه ها را بی واسطه بشنویم و اگر فرا بگیریم که از قضاوت دیگران بر پایه بدآمد و خوشامدهامان دور شویم، شاید حرف هم را بفهمیم؛ شاید!


دوست نازنین من!

می دانم همه مان پر شده ایم از شکایت احتمالا یکی دو مرتبه ای که به کسانی اعتماد کرده ایم و حرفهاشان را چنان که شنیده ایم پذیرفته ایم و بعدا متوجه شده ایم که چه کلاه گشادی سرمان رفته است. همه مان خاطره مشابهی داریم، بگذریم از آن لوسی اشاره شده ما آدمها که این خاطره مشترک را کمی پر رنگتر از آنچه هست بازتاب می دهد، اما همه مان خاطره مشابهی داریم. اما خود آن خاطره مشترک همه آدمها ریشه در این اصل دارد که ما تنها گاهی حرف هم را می فهمیم. برمی گردد به این همه خودخواه که آفریده شده ایم. انگار که یک نیروی ماورایی که از خودخواهی ما آدمها و تبعات آن لذت فراوانی می برده ذهن همه آدمها را مطابق فرمول واحدی برنامه ریزی کرده باشد. آن نیروی برتر با دقتی مثال زدنی چنین روابط ساده زمینی را به پیچیدگی گره زده که گاهی، یا بهتر بگویم اغلب اوقات می نشینیم و آن چه می شنویم را به شیوه ای دستچین کرده و به مغزمان می فرستیم که در نهایت گوش درونمان آن چیزی را که اصلا دوست نداریم بشنویم را بشنود! این عادت غریب انسانی ما است: شنیدن آن چیزی را به باورمان تحمیل می کنیم که بدترین گزینه ممکن باشد.

ما در متن عاشقانه ها تنفر را جستجو می کنیم؛‌ ما یک چنین پیچیدگیهای روان شناختی داریم و از چنین قابلیتهای شگفت انگیزی بهره می بریم.


رضا
ششم فروردین نود و چهار
Manchester

نامه های غلط گیری نشده - هفتاد


هم میهن نازنین ایرانی من خوبی؟
تازه سالت فرخنده 
بهترینها را برایت آرزو می کنم!

اما، راست بگو
به ما چه میگذرد؟
چرا این همه از هم دوریم؟
کدام پدیده ناخجسته میان ما این همه فاصله انداخته است؟

به نوروزهای ایرانی فکر می کنم. برمیگردم به سالهایی که عیدانه هامان پر بود از سفرهای درون و برون شهری به خانه هایی که بوی دوستی و مهربانی می دادند. آغوشهای گشاده و چهرخندهای از صمیم دل؛ خانه هایی که حتی تیرگی سالهای جنگ نتوانست رنگ را از متن مهربانشان بزداید،‌ تمام تصور من از نوروز است وقتی به سالهای از دست رفته برمیگردم.

دوست خوب ایرانی من! انگار دعای صد سال به این سالهای ما ایرانیها کارگشا نبوده و ما همه خوبیهامان را در همان سالها جا گذاشته ایم.

امروز ما همان مردمی هستیم که هم میهنانمان را از نشست و برخاست با ایرانی پرهیز می دهیم! گمانم خدا هم نداند چند مرتبه در غربت از یک ایرانی شنیده ام که: شکر خدا من اینجا حتی با یک ایرانی هم در ارتباط نیستم. دوست من! کار من و تو به آنجا رسیده که به دور بودن از هم افتخار می کنیم. خدایا! به ما مردم پر مدعا چه میگذرد؟ کدام گوشه از تاریخ، افتخارات نداشته مان را چال کرده ایم که این همه از دیدن هم بیزار شده ایم؟ آن حلقه اتصال و آن پیوستگی که شاید روزنی باشد به رهایی از استبداد چند هزار ساله کجاست؟ وجود ندارد! وجود ندارد رفیق! آن یکی دو بار هیجان موقت و جوگرفتگی تاریخی هم،‌ هذیان جامعه ای تبدار بوده که خیلی زود با خون پاشوره شده است.


همبستگی و پیوستگی ایرانی یک خواب دور از دست هست! رویایی دست نیافتنی برای ملتی که از هیچ برای خود داستان می سراید؛‌ داستان رهایی! ما که هر سال از هم دورتر شده و بافت اجتماعیمان را گسسته تر میبینم، ما که تا پامان از میهن دور میشود یادمان میرود از کجا آمده ایم،‌ به پشت گرمی کدام همدلی خواب آزادی از استبداد می بینیم. ما همان مردم رویابینی هستیم که در جبهه جنگ پیش از هر چیز از خودمان شکست خوردیم.

با این همه،‌ زنده باد نوروز!
تازه سالت خجسته دوست من
چه می شود کرد،‌ با این همه که بدیم،‌ باز هم ایرانی هستیم و دلبسته باستان از یاد رفته ای که خدا می داند حقیقتش چه بوده است.


رضا
پنجم فروردین نود و چهار

Manchester

درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه سوم


این بار خودمونی می نویسم که ...

تموم آدمایی که دور و برم به زندگی مشغولن،‌ فکر می کنن بعد از این اومد و شدشون به دنیای تخمی، یه مرتبه دیگه هم از این اتفاقای مسخره خواهد افتاد،‌ شاید هم بیشتر؛ شما چطور،‌ دوست عزیز!؟

البته این و بگم کاش اینجوری فکر کنن! میدونی چرا؟ آخه اگه بدونن که همین یه مرتبه هم به بادی بند هست و این همه چس و فیس دارن که واویلا!

خلاصه این اولین مرتبه است که توی زندگیم با این ادبیات (که البته دنیایی بیشتر به حرف زدنم نزدیک هست) چیز می نویسم،‌ اما اولین مرتبه نیست که به بی خبری دور و بریهام فکر می کنم. اونا هم می کنن. همه آدما میکنن. تو هم بکن! به تموم دور و بریهات فکر کن. به زندگیهای کمرنگشون نگاه کن. چی می بینی؟ مشتی توده های کوچیک و بزرگ گوشتی که به خرواری از ادعاهای دورغی وصلن و جرآت این که حتی از خودشون انتقاد بشنون و هم ندارن،‌ چه برسه به این که یه بچه گوزویی از راه برسه و بهشون بگه بالای چشمت ابرو! یکی از همه این دور و بریهات هم خود من.

خدا میدونه که به شکل ناراحت کننده ای همه ما به این قصه مضحک زندگی چسبیده و نمیدونیم که با همه مسخرگیش همین یک بار هست. سر این که به اصطلاح خودمون جلوی هم کم نیاریم،‌ به هم پشت میکنیم. درست در همون لحظاتی که فکر میکنیم چه اندازه دلمون برای فلان اخلاق گه فلان کس تنگ شده پشت سرش داستان در می آوریم،‌ بی خبر یا باخبر از این که اون بی پدر هم داره یه جایی چپق خودمون و چاق میکنه. چنان خودمون و برای هم میگیریم و از افتخارات نداشته مون مایه میگذاریم که بیننده های بی طرف به هم بگن: ببین اینا رو که فکر میکنن یک گهی هستن؛ حالا انگار اون بیننده های بی طرف خودشون چه گهی هستن! هر چند که در داستان بدون رمز و راز ما آدمای از خود راضی کسی بی طرف نمی مونه. یعنی ممکنه که پیش ما اینطرفی باشه و پیش اونا اونطرفی باشه،‌ ولی انقد عوضی هست آدمی که بیشتر وقتا بی طرف نباشه.

چی بگم! ما آدما مثل این دنیایی که درش اومد و شد می کنیم تخمی هستیم؛ یعنی خصوصیات تخمی داریم. قهر می کنیم. برا هم چسی میاییم و فخر میفروشیم و سر این که این به اون‌، اون و گفت و اون به من،‌ این و گفت و من به اون خدا میدونه چی گفتم، ترکمون میزنیم به حال و روز هم.

دوست من! حرف امروز و دیروز نیستا! قصه همه آدمایی که من از کنارشون گذشتم و نگذشتم و از کنارم گذشتن و نگذشتن،‌ از همون اولین روزایی که فهمیدم و نفهمیدم این دنیا چه جای خری هست همین بوده. فهمیدی چه دل پری دارم؛ نه!؟ از بس که همه آدما به چس بازی مشغول هستن، بعید میدونم دست رو دل کسی بگذاری و غم بادی ازش در نره.

باشه دیگه! کمتر چس ناله می کنم. میرم و یقه گیری از اونی می کنم که باعث و بانی تمام این تخمی زدگیهای این جهانی هست. میشناسیش؟ کاش میدونستم انقدر اهل ذوق هست که دلش بخواد برای بار دوم یا چندم از این مسخرگیهای ما آدمای معطل بخنده!


رضا
یازدهم بهمن ماه نود و سه
Manchester