مقدمه: یکی از مشخصات نقاطی که در شهرهای بزرگ غربی جاذبه گردشگری به شمار می آیند، حضور پرتعداد ریکشا هست. ریکشاهای امروزی البته تفاوتهای فراوانی دارند با تصاویری که از نمادهای استثمار در ذهن ما نقش بسته است. نمونه ای از ریکشاهای امروزی که رکابی هستند، موتورهای الکتریکی دارند که با رکاب زدن راننده انرژی گرفته و زمانی که وسیله سنگین می شود و یا قرار است از شیبی بالا رود او را یاری می دهند. انرژی ذخیره شده در این موتور کوچک الکتریکی با چند چراغ قرمز رنگ که به عنوان نمایشگر روی دسته ریکشا تعبیه شده نشان داده می شود و بالطبع، روشنی تعداد بیشتر چراغها به معنی وجود و خاموشی آنها به معنی نبود انرژی ذخیره شده است.
*****
یک زمانهایی می رسند که آدمی برای خودش هم غریبه باشد. کارهای عجیب می کند. مثلا شب گذشته که ما تصمیم گرفتیم از هتل پیاده به سمت خیابان شانزه لیزه حرکت کنیم و سر راه برج ایفل را هم ببینیم، من برای خودم که حتی جهت خریدن یک نان در کوچه بغلی هم سوار ماشین می شوم کاملا غریبه بودم. قسمت اول مسیر را تا به حاشیه رود سن برسیم، خیلی قهرمانانه و سربلند حرکت کردیم و هیچ کدام از ما دو نفر به روی دیگری نیاورد که چقدر همین دو قدم را سخت گذرانده؛ همه خنده های فتح بود و دلاوری. به حاشیه سن که رسیدیم و ایفل را که دیدیم، تازه فهمیدیم چه شکری خورده ایم. اندازه ایفل به قدر یکی از همان تندیسهای کوچولوی مسخره ای بود که دوستان و اقوام با زحمت و به صورت فله ای خریداری کرده و به رسم اجبار سوغاتی می دهند.
یا حضرت فیل!
حالا کدام ما می توانست خودش را بشکند و به آن یکی بگوید، بیا بقیه مسیر را پیاده نرویم. کمی به بهانه عکس گرفتن نفس چاق کردیم و در حالی که به خودمان فحش می دادیم از پله ها پایین رفته و در حاشیه سن، ضمن مرور خاطرات به سمت سایه ایفل به راه افتادیم. زیبایی کم نظیر محیط به ذوقمان آورده بود. دیدن دلباختگانی که این گوشه و آن گوشه نشسته و در گوش و گاهی لبان و گاهی دست و پای هم اظهار عشق می کردند صفایی داشت. من که حسابی از تماشای اطراف به وجد آمده بودم گفتم: راستی که پاریس شهر دلدادگی است! و درست در همین لحظه بود که یکی از دلداده های لمیده در کنار سن سر پا ایستاد و آنچه نوشیده بود را به سطح خروشان سن پس داد. کمی از مسیر به سکوت گذشت و در ادامه و پس از چند تجربه چشمی هر دو به این نتیجه رسیدیم که انگار این سرپا ایستادنها که گاهی رو به رودخانه و گاهی پشت به رودخانه بودند، قسمتی از رفتار آدمها در حاشیه سن است. حالا چشمهایمان را از ایفل که داشت آرام آرام قد می کشید گرفتیم و حواسمان به کفشهایمان بود که دستخوش عملهای سرپایی نشوند.
از سرپاییها که بگذریم من نمی دانم چرا مسیر پیاده رفتن را با سنگفرشهای نامتقارن پوشانده اند. یعنی خدا نکند آدم بخواهد دست به یک کار هرگز نکرده بزند؛ زمین و زمان مقابلش قد علم می کنند. چاره ای جز شکستن غرور نبود: بیا برویم بالا! شکر خوردم! بلکه یک تاکسی، چیزی پیدا کنیم و ...
دردسرتان ندهم، از پله هایی که از سرپاییها در امان نمانده بودند به شیوه مارپیچ بالا آمدیم و دیدیم خیابان در خلاف جهت حرکت ما یک طرفه است! رفتیم و فحش و رفتیم و فحش و فحش و رفتیم و فحش و فحش و فحش و ... ناگهان چشممان به ریکشاها افتاد. اولین راننده ریکشا تا ما را دید رویش را برگرداند و خودش را سرگرم کار نشان داد. دومی که بیچاره دخترک جوان و ریزاندامی بود، با شرمندگی و زبان شکسته بسته به ما حالی کرد که قبلا توسط مادر و دختری که چند متری مانده بود به ما برسند رزرو شده است. هنوز به سومی نرسیده بودیم که مادر و دختر مورد اشاره بدون به زبان آوردن حتی یک کلمه حرف از کنار دخترک بیچاره حرف گذشتند. التماس در چشمان راننده سوم موج میزد.
به چهره اش نگاه کردم و گفتم افغانی هستی آقا؟
بنده خدا در حالی که داشت وزن ما دو نفر را روی هم تقریبی جمع می زد، با حالتی گرفته گفت: بله آقا جان!
من: ما را تا ایفل میبری؟
نگون بخت: پنج و بیست یورو آقا جان!
من: اینجا نوشته پونزده یورو.
نگون بخت در حالی که لبخندی از شرم به لب داشت و سرتاپای من را برانداز میکرد: ماشالله آقا ...
نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم باشد آقاجان.
سوار شدیم و نگون بخت در حالتی شبیه به جان کندن ریکشا را به راه انداخت. خیابانهای پاریس از زیبایی چیزی کم ندارند؛ با همه شگفتیهای ایستاده و نشسته شان. یک چشمم به محیط بود و یک چشمم به ایفل که هر لحظه بزرگتر می شد و یک چشمم به چراغهای قرمز موتور برقی ریکشا که یکی یکی خاموش می شدند و یک چشمم به راننده نگون بخت افغان که نمی دانم آن لحظه داشت به طالبان ناسزا می گفت، یا به بختش، یا ...؛ تنها ایمان داشتم که با هر دست و پایی که میزد ناسزا را می داد.
تقریبا به ایفل رسیده بودیم و راننده افغان داشت به معنی کلمه، جان می داد. وارد کوچه پشتی محوطه برج شدیم. سایه دو مرد را از دور دیدم که ایستادگی می کردند. برگشتم تا همراه را در خنده خود شریک کنم که چشمم به آخرین چراغ قرمز افتاد که چشمک زن شده بود. چراغ که خاموش شد، راننده بیچاره سر را به روی دسته های ریکشا گذاشت و تقریبا از حال رفت. همراه می خواست توجه من را به دو مرد ایستاده در دو قدمی جلب کند و من داشتم دنبال جایی میگشتم که پایم را در ایستادگیها نگذارم و پیاده شوم که وجود نداشت.
رضا
پاریس
سوم نوامبر دو هزار و پانزده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر