دوست خوب من، خسرو جان!
قبل از هر حرفی باز هم تازه سال را فرخنده باد گفته و بهترینها را برایت آرزو می کنم؛ برای تو و تمام کسانی که دوستشان داری.
خسرو نازنین! حالا که در آستانه پنجمین دهه از زیست نه چندان بابهره ام هستم، به جرات می گویم که هیچ کاری به اندازه نوشتن مرا سرخوش نمی کند. هیچ چیز به اندازه نوشتن نمی تواند مرا به باوری از زیست برساند که در متن آن امید نفس می کشد. نوشتن گونه ای از زادن است، درست زمانی که تو باز و باز در میان واژه هایی که جان بخشیده ای زاده می شوی.
خسرو جان! گاهی همه این سالهایی که ننوشته ام کابوس می شوند و برای ساعتها و بلکه روزها رهایم نمی کنند. چنان دردی متوجه من می شود در این روزهای حسرت که خارج از توصیف است و خدا می داند بزرگترین آرزوی من در این روزها این است که دست کم به اندازه این کابوسها اضافه نشود. به همین خاطر است که انگار چیزی در من پیش می خواند مرا به دست گرفتن قلم یا واداشتن انگشتها به رقص بر کلیدهای صفحه کلید. به نوشتن.
به همین خاطر است خسرو! من که رهبر هیچ کجای این جهان نیستم، امسال را سال نهضت نوشتن نامگذاری کرده و از خودم و تمام کسانی که از من تبعیت نمی کنند می خواهم که تمام دانسته ها شان را به کار گیرند تا بتوانند به بهترین شکل ممکن به واژه ها جان بدهند. حالا سالهاست که کمتر اتفاق قابل دفاعی در حوزه نوشته هامان روی داده و اگر تمام کسانی که از من تبعیت نمی کنند (از جمله خودم)، کمر همت بسته و اندازه بزرگتری از زمان را صرف نوشتن کنند، شاید طلسم ادبیات کم رمق بشکند. نه این که من با خود شیفتگی رسالت خاصی برای خود قایل باشم خسرو! خیر! حرف این است که اندازه تولید اندیشه بایست پویا باشد که نیست.
پس امسال میان ما دست کم باشد سال نوشتن؛ شاید فراگیر شد؛ کسی چه می داند؟
رضا
هشتم فروردین نود و چهار
Manchester
۱ نظر:
وقتی بین داشتهها و نداشتهها توازنی نباشد، سرخوردگی از راه میرسد. این را تصور کن که داشتههای من از واژهها، نه به قد و قوارهی نخواستههایم که از لابلای نداشتههایم حسرتی قد علم کرده است به بیرحمی گذشتهیی بیتخفیف که کمرنگ از آموزش و خواندن، و آموزش و تمرین در پی رسیدن به تمام خواستههایم تلخند میزند، و نزدیکتر از همیشه به من میگوید: گذشت... آنچه که میبایست به کار میبستی و نبستی.
و قصه فقط این نیست رضا! اینکه که من در روزمره و روزمرگی عمری که به چهل پهلو میزند، زیر آوار گند و بد "فقط نفس بکش" و " فقط روز را شب و برعکس" بکن و بمان که تا شکم خود و اهل بیت را سیر کنی و از این دست بشمار و بیشمار از سر صبح تا ته شب؛ کار و کار و کار... خب نگفته پیداست که حرفها کلمهها و واژهها خیلی حق بهجانب قهر میکنند که محق هستند و... و از من فقط آدمی میماند، مانده است اسیر ابتداییترین ملزومات بیبهای مثلن زندگی. من مینویسم زندگی از تو میخواهم که "زندگی" نخوانیاش ـ نشان به نشان نفسی که در رفت و آمد هر روزهاش، ذکر زوال است و فقط زاییدهی ضربان قلبی که تا کی از کار بماند. بماند.
....
اما همهی اینها و بیشتر حتا، دلیلی نمیشود به گمگشتگی شوق من از این فراخوان.
خوشحالم که با قلم آشتی کردهیی. خوشحالم. پس "سال نوشتن" را به فال نیک میگیرم و برای آغاز این ضیافت، خواهشام رنگ و بویی دارد از جنس "درخت تگری" که سالهاست دل در گرو نبی دارم و چشمبراه روزان و شبان بچههای همپیالهی آبودان.
رضا! برای من برای ما بنویس که بالندگی و سرخوشی واژهها در این کوچه همیشگی شود. که تا به رقص هجاها و سکوت میان من و تو، قامت بیریخت "دلتنگی" گم شود...
ارسال یک نظر