درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه سوم


این بار خودمونی می نویسم که ...

تموم آدمایی که دور و برم به زندگی مشغولن،‌ فکر می کنن بعد از این اومد و شدشون به دنیای تخمی، یه مرتبه دیگه هم از این اتفاقای مسخره خواهد افتاد،‌ شاید هم بیشتر؛ شما چطور،‌ دوست عزیز!؟

البته این و بگم کاش اینجوری فکر کنن! میدونی چرا؟ آخه اگه بدونن که همین یه مرتبه هم به بادی بند هست و این همه چس و فیس دارن که واویلا!

خلاصه این اولین مرتبه است که توی زندگیم با این ادبیات (که البته دنیایی بیشتر به حرف زدنم نزدیک هست) چیز می نویسم،‌ اما اولین مرتبه نیست که به بی خبری دور و بریهام فکر می کنم. اونا هم می کنن. همه آدما میکنن. تو هم بکن! به تموم دور و بریهات فکر کن. به زندگیهای کمرنگشون نگاه کن. چی می بینی؟ مشتی توده های کوچیک و بزرگ گوشتی که به خرواری از ادعاهای دورغی وصلن و جرآت این که حتی از خودشون انتقاد بشنون و هم ندارن،‌ چه برسه به این که یه بچه گوزویی از راه برسه و بهشون بگه بالای چشمت ابرو! یکی از همه این دور و بریهات هم خود من.

خدا میدونه که به شکل ناراحت کننده ای همه ما به این قصه مضحک زندگی چسبیده و نمیدونیم که با همه مسخرگیش همین یک بار هست. سر این که به اصطلاح خودمون جلوی هم کم نیاریم،‌ به هم پشت میکنیم. درست در همون لحظاتی که فکر میکنیم چه اندازه دلمون برای فلان اخلاق گه فلان کس تنگ شده پشت سرش داستان در می آوریم،‌ بی خبر یا باخبر از این که اون بی پدر هم داره یه جایی چپق خودمون و چاق میکنه. چنان خودمون و برای هم میگیریم و از افتخارات نداشته مون مایه میگذاریم که بیننده های بی طرف به هم بگن: ببین اینا رو که فکر میکنن یک گهی هستن؛ حالا انگار اون بیننده های بی طرف خودشون چه گهی هستن! هر چند که در داستان بدون رمز و راز ما آدمای از خود راضی کسی بی طرف نمی مونه. یعنی ممکنه که پیش ما اینطرفی باشه و پیش اونا اونطرفی باشه،‌ ولی انقد عوضی هست آدمی که بیشتر وقتا بی طرف نباشه.

چی بگم! ما آدما مثل این دنیایی که درش اومد و شد می کنیم تخمی هستیم؛ یعنی خصوصیات تخمی داریم. قهر می کنیم. برا هم چسی میاییم و فخر میفروشیم و سر این که این به اون‌، اون و گفت و اون به من،‌ این و گفت و من به اون خدا میدونه چی گفتم، ترکمون میزنیم به حال و روز هم.

دوست من! حرف امروز و دیروز نیستا! قصه همه آدمایی که من از کنارشون گذشتم و نگذشتم و از کنارم گذشتن و نگذشتن،‌ از همون اولین روزایی که فهمیدم و نفهمیدم این دنیا چه جای خری هست همین بوده. فهمیدی چه دل پری دارم؛ نه!؟ از بس که همه آدما به چس بازی مشغول هستن، بعید میدونم دست رو دل کسی بگذاری و غم بادی ازش در نره.

باشه دیگه! کمتر چس ناله می کنم. میرم و یقه گیری از اونی می کنم که باعث و بانی تمام این تخمی زدگیهای این جهانی هست. میشناسیش؟ کاش میدونستم انقدر اهل ذوق هست که دلش بخواد برای بار دوم یا چندم از این مسخرگیهای ما آدمای معطل بخنده!


رضا
یازدهم بهمن ماه نود و سه
Manchester

هیچ نظری موجود نیست: