درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه چهارم


ما آدمها گاهی حرف هم را نمیفهمیم.

ببخشید دوست نازنین من!
اشتباه شد.


ما آدمها تنها گاهی حرف هم را میفهمیم! ما شنیده هامان را دستچین می کنیم و آن چه دوست داریم را از میان آنها بیرون می کشیم و در ادامه، مجموعه استباط ما از گفته های طرف مقابلمان می شود آن چه دوست داشته ایم بشنویم. بخش خنده آور (یا به عبارتی تراژیک) داستان آنجاست که آن چه دوست داریم بشنویم دقیقا همان چیزی است که دوست نداریم بشنویم!

بس که ما آدمها لوس هستیم!

باور کن دوست من! ما آدمها به دلیل پیوستگی سرخوردگیهامان که کم و بیش در مورد همه یکسان است،‌ گاهی خودمان را به شدت مظلوم نشان داده و چنان خودخواسته ستمدیده جلوه گر می شویم که می رویم و از میان حرفهای آنها که با ما هم صحبت می شوند گزنده ترین و سخت ترین عبارات را جسته و با غیر ممکن ترین تعابیر تفسیرشان می کنیم و به هزاران دلیل جور و واجور ثانیه هامان را به تلخی غریبی پیوند می زنیم؛‌ با این همه، این خصلت که از پیچیدگیهای رفتاریمان هست را با تعصبی مثال زدنی حفظ کرده و نمی گذاریم تمام تلخیهای دنیا به اندازه سرسوزنی این عادت ناپسند را از ما دور کند.

ما آدمها تنها گاهی حرف هم را می فهمیم و آن ثانیه ی کمیاب درست همان لحظه هست که ما از پیش داوری پرهیز کرده باشیم. ما که خودهامان را مبدا و مرجع تمام دانسته های این جهانی می دانیم،‌ زمانی می توانیم متوجه حرفهای طرف مقابلمان بشویم که انتظار حرف، کلمه یا جمله ای خاص را نکشیم. ما اگر عادت کنیم واژه ها را بی واسطه بشنویم و اگر فرا بگیریم که از قضاوت دیگران بر پایه بدآمد و خوشامدهامان دور شویم، شاید حرف هم را بفهمیم؛ شاید!


دوست نازنین من!

می دانم همه مان پر شده ایم از شکایت احتمالا یکی دو مرتبه ای که به کسانی اعتماد کرده ایم و حرفهاشان را چنان که شنیده ایم پذیرفته ایم و بعدا متوجه شده ایم که چه کلاه گشادی سرمان رفته است. همه مان خاطره مشابهی داریم، بگذریم از آن لوسی اشاره شده ما آدمها که این خاطره مشترک را کمی پر رنگتر از آنچه هست بازتاب می دهد، اما همه مان خاطره مشابهی داریم. اما خود آن خاطره مشترک همه آدمها ریشه در این اصل دارد که ما تنها گاهی حرف هم را می فهمیم. برمی گردد به این همه خودخواه که آفریده شده ایم. انگار که یک نیروی ماورایی که از خودخواهی ما آدمها و تبعات آن لذت فراوانی می برده ذهن همه آدمها را مطابق فرمول واحدی برنامه ریزی کرده باشد. آن نیروی برتر با دقتی مثال زدنی چنین روابط ساده زمینی را به پیچیدگی گره زده که گاهی، یا بهتر بگویم اغلب اوقات می نشینیم و آن چه می شنویم را به شیوه ای دستچین کرده و به مغزمان می فرستیم که در نهایت گوش درونمان آن چیزی را که اصلا دوست نداریم بشنویم را بشنود! این عادت غریب انسانی ما است: شنیدن آن چیزی را به باورمان تحمیل می کنیم که بدترین گزینه ممکن باشد.

ما در متن عاشقانه ها تنفر را جستجو می کنیم؛‌ ما یک چنین پیچیدگیهای روان شناختی داریم و از چنین قابلیتهای شگفت انگیزی بهره می بریم.


رضا
ششم فروردین نود و چهار
Manchester

هیچ نظری موجود نیست: