موضوع آزاد - شیشه شور


به تعطیلات آخر سال که نزدیک می شویم کوچه و خیابان پر می شود از آدمهای جور و واجوری که به اشکال مختلف می خواهند از سفره گسترده بازار شب سال نو نانی به دست بیاورند. یکی بساط عروسکهای رنگ و رو رفته پهن کرده و یکی سینی رنگارنگ پنیر در دست، دوره می گردد. یکی کفشهای از نفس افتاده مردان را واکس می زند و یکی با شوری مثال زدنی، با خطوط در هم تنیده ای از نخ، مو از صورت زنان بر می دارد. روزهای نعمات معلق در هوا ولی بیشمار نیستند و همه می دانند که بایستی بهترینهاشان را رو کنند. در این میان یک جوانک خوش چهره و رعنا،‌ قوطی اسپری در دست،‌ قلبی را با کَف روی شیشه جلوی ماشین من می کشد تا من را درگیر این چند ثانیه ای کند که خواهم گفت:

خدایا الان شیشه ماشین را کثیف می کند … آقا جان بیا پول بهت بدم و تو دست به این شیشه نزن … زبان نفهم است و به کارش ادامه می دهد … راستی من به کسی که کاری نکرده، چرا باید پول بدهم؟ … گداپروری!؟ …  سرنشینان ماشینهای بغلی چه فکری می کنند؟ … پس می گذارم به کارش ادامه دهد … تند و تند و ناشیانه لجن می کشد به شیشه ماشین! … این با این قد و قامت چرا کار آبرومندی نمی کند؟ … حتما یکی از این کولیهای دوره گرد است که خوش قلبی شهروندان را هدف گرفته … بعد از دیدن خرابکاری هر چه سرش فریاد میزنم نکن! باز هم به کارش ادامه می دهد! … اگر بیشتر پرخاش کنم سرنشینان باقی ماشینها چه فکری می کنند؟ … روی در هم کشیده و اخم من را که می بیند یک قلب دیگر می کشد و باز هم به کارش ادامه می دهد … گناه دارد! اگر هم که دارد سو استفاده می کند،‌ بالاخره حتما از قشر فرودست جامعه است و نیازمند … ای وای! نکند چراغ سبز شود و این هنوز کارش را نکرده باشد! آن وقت سرنشینان باقی ماشینها چه برخوردی می کنند؟… کارش که تمام شد اگر از من پنج پوند خواست چه؟ حقش که نیست! اما اگر خواست و من ندادم، سرنشینان ماشینهای بغل دستی در مورد من چه فکری می کنند؟ … چند سکه که یک سکه یک پوندی هم در میانشان هست را به شیشه شور می دهم در حالی که هنوز به این فکر می کنم که کار درستی انجام نداده ام … احتمالا بعضی از سرنشینهای ماشینهایی که اطراف بودند فکر می کنند من و امثال من با حمایت از این افراد، چهره شهر را خراب کرده ایم. بعضی هاشان هم هستند که اگر پولی به آن بنده خدا نداده بودم غرق نفرت می شدند. خوب شد چند سکه دادم که کسی گمان نکند پول کمی داده ام؛ آنهایی هم که فکر می کنند من گدا پرورم به درک! اما کاش فرصتی بود که برایشان توضیح می دادم ….

چند ثانیه که می گذرد دیگر آن پسرک شیشه شور در ذهنی که چهره های سرنشینان ماشینهای بغلی اشغالش کرده اند جایی ندارد. 

یک چالش چند ثانیه ای کافی است. ما در انجام هر کاری بیشتر از آن که به خودمان بازگردیم به آن چیزی که در ذهن دیگران از خودمان خواهیم ساخت مراجعه می کنیم. این همان حقیقتی است که ساختمان اجتماعی بشریت را در تمام این سالها و سالهای پیشتر و سالهای خیلی دور به آشوب کشیده. همه ماییم و تصویرهایی که یکسره از خودمان در آیینه تصورات دیگران می سازیم و شاید هم به ترتیبی بر آمدن بسیاری از مفاهیم انسانی را به همین حسمان بدهکاریم. 

آن اندازه در این رابطه حرف برای زدن دارم که ترجیح می دهم سکوت کنم. حرفهایی که فداکاری،‌ شهامت،‌ شهادت،‌ جنایت،‌ خشونت و بسیاری دیگر از کنشهای بشری را به داستان من و آن پسرک شیشه شور متصل می سازد.

سکوت!


رضا
سیزدهم آذر نود و سه
Manchester

درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه دوم


دوست نازنین من!

وقتی در کودکی دلباخته جغرافیا بودم و اسباب بازیهایم اطلس و کره جغرافیایی و کتابهای جغرافیای دبیرستان عمویم بودند؛‌ زمانی که با افتخار باد به گلویم می انداختم و نام پایتخت کشورهای مختلف را پیش روی میهمانان یا میزبانان مبهوت به زبان می آوردم و معلومات خود را از درازترین رود جهان و عمیق ترین گودال گیتی و بلندترین نقطه زمین به رخ مخاطبین می کشیدم،‌ هرگز تصور نمی کردم جغرافیا با تمام مفاهیم گزنده ای که از فاصله به دست می دهد تا این اندازه تلخ و عذاب آور باشد. من کجا می دانستم تو در پایتخت انگلستان چه اندازه می توانی دلتنگ مرکز استان فارس در ایران باشی و دستت به هیچ کجا نرسد. آن زمان در ذهن نارس من نمی گنجید که شاید کسی در دامنه اورست دلتنگ کسی در ساحل می سی سی پی باشد و هیچ کس از هیچ کدام از قبایل آشنا و نا آشنای دنیا نتواند کاری برای ایشان پیش ببرد. آن زمان هنوز برای من زود بود بدانم فاصله چیست؟ آن هنگام من نمی دانستم چگونه فاصله با زمان همخوابی می کنند و غربت می زایند؛ این حرام زاده ی شیطانی که اساس هیچ خانه ای را بر قرار نمی گذارد.

دوست نازنین من!

آمریکای ما صدای سوت کشتی های بخار و فریاد مردان کابوی بود که قلب سرزمین رویاها را می شکافتند. چین تجسم یک دیوار مارگون و نیل آن خط بلند آبی بود که بلنداش روی نقشه چاپی غبار گرفته نیز شگفت انگیز به نظر می رسید. شکوه هیمالیا را می شد حتی در متن کتابها لمس کرد و دانستن سبز سرشار اروپا البته چیزی مگر چشم بینا نمی خواست. اینها همه برآمد دوستیهای من با جغرافیا بودند در سالهایی که دانش،‌ هر چند محدود و کم دامنه،‌ فضیلت شمرده می شد و مایه مباهات خانواده! اما در تمام این تعاملات فاخر،‌ فاصله غیبت داشت. من می دانستم که از کرانه های اقیانوس آرام بایست متغیری از زمان و مکان سپری می شد تا کسی مختصات جغرافیایی سکونتش را مثلا به شیراز تغییر دهد،‌ اما این هرگز بر من روشن نبود که برای پیمودن این مفهوم که فاصله نام دارد او چه اندازه بایست خون دل بخورد.

حالا اما می دانم عزیز! حالا یک گوشی هوشمند دارم که ساعت تمام نقاطی از این جهان که دلم به شکلی در آنها می تپد را نشانم می دهد و من می دانم که این سه ساعت و شش ساعت فاصله تنها عدد،‌ یا توصیف جغرافیایی نیستند. اینها با همه اندازه به ظاهر کوچکشان‌، حجمی باور نکردنی از دلتنگی و اشک و بغض را در خود نگاه داشته اند. این اعداد،‌ این ارقام،‌ این توصیف ریاضی از مفهوم فاصله در جغرافیا،‌ جبر نامیرا و دلهره آوری است که می تواند به آسودگی پیوستگی ساعتهای فراوانی از من را به کابوسی هراس انگیز تبدیل کند. 

من اگر می دانستم فاصله چنین مفهوم تلخی دارد، تمام کتابها و نشانه های جغرافیایی را سالها پیش به آتش می کشیدم. من از فاصله نفرت دارم. 


رضا
نهم آذر ماه نود و سه
Manchester

درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه نخست


دوست نازنین من نترس!
به هم عادت نمی کنیم.

نه مثل مردمی که عاشقانه های پر از توهمشان را پشت حجمی از فریب مخفی می کنند و نه مثل همه چیز دانانی که از بیرون افتادن رازهاشان هراس دارند،‌ به هم عادت نمی کنیم. ما هرگز راه آنها که خودشان را به بده و بستان بی پایانی از دیگر نمایی و جلوه گریهای بی مایه عادت داده و وابستگیهاشان را با مشتی واژه نخ نما شده تعریف می کنند به هم عادت نمی کنیم. نترس دوست نازنین من!

درد و دل می کنیم با هم. ما که به بی انصافی و بیدادگریهای این جهان عادتمان داده اند، به هم عادت نمی کنیم. تو میدانی و من هم و البته همه کسانی که شاید این دست نوشته را بخوانند که ما در متن روزمرگیهامان چه استعداد بی نظیری داریم در وابسته شدن به یکدیگر،‌ در به جان خریدن دردی که می آید تا با همه دردهای دیگرمان پیوند یابد.

آدمها به تکرار مشتی واژه یا تکرار کوتاه و بلند چند پیام یا شنیدن تکراری یک صدا،‌ آدمها تنها و بی واسطه به یک حضور وابسته می شوند و شوربختانه در بودن این حضور چیزی نخواهند یافت که در نبودنش چیزی از دست بدهند؛ این حضور اما سایه می گسترد بر همه زوایایی که زندگی با ثانیه های وابسته به آن می سازد. پرسش اینجاست که آیا بایست در گذار تمام لحظه های این جهانیمان،‌ لحظه هایی که از تنهایی لبریز شده اند،‌ چشمهامان را بر احتمال حرکت به سمت یک حضور،‌ یا حرکت یک حضور به سمت خودمان ببندیم؟

حضور همیشه پیام آور وابستگی نیست؛‌ حضور چشم انداز یک فرصت است گاهی که می شود ثانیه ها را به دانستن متقابل عادت داد،‌ نه به یک دلبستگی کور و بی هدف! یک حضور دلخواسته آن نیست که بار بی هدفی و تنهایی را بر دوشش بگذاری تا خدای نکرده به دام هراس آور افسردگی اسیر نشوی،‌ بودن را بایست نبض تپنده یک فرصت شمرد که به تو امکان رهایی می دهد؛ رهایی از همه آن چیزهایی که ثانیه هایت را پای بسته دل نگرانیهای این جهانی کرده اند.

دوست نازنین من! درد و دل می کنیم با هم با چشمانی که به فرصتهای گرمابخش گره خورده اند. درد و دل می کنیم از این همه روزمرگی ملال آور و این همه هراس که هدیه از زیست خاکیمان است. درد و دل می کنیم عزیز!


رضا
یکم آذر ماه نود و سه
Manchester 

نامه های غلط گیری نشده - شصت و نه


دایی مهدی نازنین سلام!
خوب هستی؟

دایی جان،‌ موهبت بهره مندی از داشتن یک دایی هم سن و سال از آن مواهب کم نظیر است که کمتر در خانه کسی را زده یا می زند. اتفاق خجسته ای است که کسی یا کسانی بتوانند همبازی برادر مادرشان باشند؛‌ من که بخت فرخنده یارم بود و تمام  تابستانهای تازه سالیم گره خورد به کودکانه های مشترک با دایی ی دوست و مهربانم.

زادروزت همه شاد،‌ دایی جان!

می دانم که یک به یک آن بازیهای تازه سالی را به خاطر می آوری؛‌ از دوچرخه سواری و چیش بیگیرک* و استپ هوایی گرفته تا ماشین بازی و ساختمان سازیهای پر از دقت و مهندسی! می دانم که خوب به یاد می آوری همه آن ساعتهایی را که بی واهمه و پر حوصله می نشستیم و از مجموعه اسباب بازیهامان شهرهایی پدید می آوردیم که از آدمهاش جز انعکاس رویاهامان صدایی برنمی خاست. شهرهامان به اندازه ای در رنگ و گونه گونه بودنهاشان غرق می شدند که چشمان رهگذر ما در هر گردش ناگریز لبخند می زدند.

دلم هوای سفر به یکی از آن شهرها را کرده است؛‌ شهرهایی که قالیهای خانه هامان گلبارانشان کرده بودند.

دایی جان! راستی خدا خیر به بزرگترهامان بدهد که هرگز دستشان به خرید ماشین پلیس آلوده نشده بود. می دانی که چه ناگوار می شد اگر ما می خواستیم برای آن سازه های خوش،‌ ایستگاه پلیس ساخته و در خیالهامان برای شهروندان  شیرین شهر پاسبان مقرر کنیم. دایی مهدی نازنین! ما خواب در بیداری می دیدیم و برداشت کودکانه مان از زندگی را بر دوش اسباب بازیهامان استوار می کردیم. ما که نمی دانستیم آدم بزرگها برای به دست آوردن معوض آن اسکناسهای کاغذی که در شهر پخش کرده بودیم و بین خودمان دست به دست می شد یکسره دروغ می گویند. ما چه می دانستیم بافت ظریف شهر ما،‌ تجسممان از رویای خود ساخته ی پدرهایی است که دیگر حتی به یک روز بی فریب هم باور ندارند.

دلم هوای سفر به یکی از آن ساعتهای خوش را کرده است؛‌ ساعتهایی که خود خواسته به سرزمین رنگ به رنگ آرزوها تبعید می شدیم.

دایی جان! چه خوب بود که ماشینهای شهرهای ما سوختی مصرف نکرده و بوی نفت را در مشام شهروندان نپراکندند. من چند سالی بیشتر نیست که دانسته ام نفت بوی خون می دهد. آدمهای شهرمان دایی! بازتاب سادگیهای کودکانه مان بودند و با نانواییها و بقالی و کتاب فروشی و سینما و رستورانهاشان دغدغه هامان را به رخ می کشیدند،‌ وقتی که کافی بود سیر بمانیم و دنیای پیرامونمان سرمان را به دلخوشیهای بچگی گرم کند. آن آدمها هرگز هیچ اخباری را دنبال نمی کردند چون در دنیاشان کسی سر از کسی نمی برید و از آسمان گلوله نمی بارید.

زادروزت فرخنده دایی جان و سپاس از آن دستی که دادی تا خاطرات خوب را بنا کنیم. دست کم امروز در خیالهامان شهرهایی هستند که برای چند دقیقه پناهنده شان باشیم.


رضا
نهم شهریور نود و سه
Bolton


* چیش بیگیرک: قایم باشک

نامه های غلط گیری نشده - شصت و هشت


خواننده ی فردای نامه های امروز من!
خوبی؟

دوست من! حالا چند سالی از آن اولین روز که تصمیم گرفتم نوشته هام را در فضای اینترنت نوشته و ثبت کنم می گذرد؛‌ شیوه ای که در گذر این چند سال با عادات و رفتارهای ویژه ای همراه شده،‌ مثل گشت و گذار در فضای مجاز و چرخ زدن در اخبار و معلق شدن در علایق رنگ به رنگ. دست بر سر کلید ها نمی رقصد اگر چند ساعتی را چشم به چریدن لابه لای سطور و تصاویر با ربط و بی ربط نگذرانده باشد. چه می شود کرد؟ این بهای جهانی شدن در عصر الکترونیک است؛ پدیده ای که گاهی بی انتخاب و بی دفاعت می کند در برابر سیل سهمگین اطلاعات خوانده و ناخوانده.

مهربانی که فردا روز میهمان ضیافت واژه های منی! این ضیافت که گفتم خواب خوشی است که با هزار زحمت برای واژه هایی میبینم که به دعوت من در کنار هم نشسته اند،‌ اگر نه ماههاست کلمات دست به دست هم نمی دهند مگر به ناشادی. ثانیه های عبوری یکسره دستخوش خونبازی شده اند. همه چیز بوی نامردمی می دهد. انسانیت به آن درجه از بی بهایی رسیده که سر بریدن فضیلت و قتل قصه ی غالب شده است. به لطف زیستن در میانه ی شرقی زمین چشممان را از دیدن خون و خشونت هرگز ناپرهیزی نداده اند، اما رفیق! امروز چشم به خون خو گرفته مان حتی، به لطف میراث داران ابراهیم از شدت شگفتی، مردم گشاده است.

دوست مهربان من! مگر واژه ها را من به جز از فضای پیرامونم وام گرفته و مگر آنها را به جز در متن دیده ها و شنیده های روزمره گره می زنم. آخر در غبار برخاسته از خاک شسته به خوناب کجا می شود سراغی از اندیشه و اندیشیدن گرفت؟ کجا می شود از دوست داشتن نوشت،‌ یا حتی دوست نداشتن؟ عزیز من! امروز به جرم این که دوستت ندارند این نیست که دوست داشته نشوی،‌ در جهانی که نفیر گلوله بی توقف نفرت می پراکند. خدا می داند که هیچ اندیشه ای در ذهن نارس من پخته نمی شود تا زمانی که سر بریده ترجیع بند تصاویر ثانیه های عبوری است.

خواننده ی فردای نامه های امروز من! کاش امروز جهان من خواب هراسناک و در گذاری بیشتر نباشد. نمی خواهم با خواندن این نامه روزت خراب شود، اما اگر به فرض محال، فردا زمین دست از خون شسته بود،‌ بدان که بوی خاک آغشته به خون اصلا چیز خوبی نیست؛ همین!


رضا
سی ام مرداد نود و سه
Bolton


نامه های غلط گیری نشده - شصت و پنج


آرام نازنین!
می دانم که خوبی … کاش همه به خوبی ی تو بودند؛‌ نه؟

عزیز دل! چند روزی هست که یکسره از من می خواهی بنویسم. خودت شاید ندانی،‌ ولی خدایت خوب می داند که خود من چه بی اندازه،‌ بی تاب نوشتنم. روزها یکی پشت سر دیگری می آیند و می روند و صفحات تقویم بی آن که به نوشته ی جدیدی پیوندشان داده باشم به حساب خاطره ها خط می خورند و این همه یعنی بیهودگی.

آرام نازنین!
همه سالهای عمرمان را انگار بایست با بیهودگیهامان در نبرد باشیم و البته تمرین شکست خوردن کنیم،‌ چون یادمان داده اند به تکرار بیهودگی عادت داشته باشیم. نگذاشته اند یاد بگیریم کدام مسیر به این باور منتهی می شود که در این چند روزه زیستمان کاری کرده ایم؛ فایده ای داشته ایم،‌ یا دست کم به یک از هزار این زندگی پی برده ایم و این همه یعنی خندیدن آنها به تمام اشتباهاتی که به زیستهای زمینی ما راه دارد. تو اما از این که آنها چه کسانی هستند سراغ نگیر عشق من، چرا که ظرفیت ذهن دستان جوهریم فراوان کمتر از به چالش کشیدن آنها بعد از یک غیبت طولانی است.

آرام نازنین!
تو گفتی بنویس و من نوشتم. حواست باشد گاهی به من نگویی بمیر! که تقاضای تو دو فرجام پر از شرمندگی بیشتر نخواهد داشت. یا نخواهم مرد و با به زیر پا گذاشتن حرف تو اسباب شرمندگی ی خود را فراهم خواهم کرد، یا خواهم مرد و شرمساری برای تو می ماند؛ اتفاقی که کم و بیش در مورد نوشتن من هم افتاده است. نگاهی که به متن میکنم،‌ می فهمم این نوشته ی کم مایه تا چه اندازه مایه ی خجالت زدگی را در خود مستتر دارد. چه می شود کرد؟ بایست از یک نقطه شروع کرد. بایست باز نوشت،‌ با همه بیهودگیها.

آرام نازنین!
نوشتم. دستم را با هزار زور و زحمت به ذهن خاک خورده رساندم و نوشتم. نگران نباش اگر واژه ها آنجا که باید ننشسته اند. نگران نباش اگر این نوشتن بعد از عمری،‌ آن نیست که منتظرش بوده ای. شاد باش که برای چند ثانیه هم که شده،‌ از خیال بیهوده بودن رسته ام،‌ در متن یک زیست هراسناک که ما را به شدت از خود متوقع ساخته است و این همه یعنی خندیدن آنها که البته قرار شد از هویتشان پرسشی به میان نیاوری.

عزیز دل! تا همچنان به من فشار بیاور تا بنویسم. این بعد از چند کار دیگر بهترین کاری است که میتوانی انجام بدهی.


رضا
بیست و ششم مرداد نود و سه
Bolton

ثانیه های بی تکلف،‌ ثانیه های آرام


در زندگی ثانیه هایی هستند که در متن سپری شدنشان، واژگان در سینه زندانی،‌ اشتیاق رهایی دارند. ثانیه هایی هستند که پا به پای عبور بی تکلفشان،‌ حجم نارهیده ای از حرف، خود را به آغوش دستان جوهری می سپارند تا جاوادنه شوند. در زندگی ثانیه هایی هستند رسته از رنگ روزمرگی. ثانیه هایی هستند کمیاب و زود گریز و دل انگیز؛‌ ثانیه هایی هستند آرام.

همیشه که نمی شود از ناملایماتی سخن گفت که گویا پایانی برایشان متصور نیست. یک سره که نمی شود از این دنیا و گردش گریبانگیر و کم حوصله اش شکایت کرد. ما انسانها که نمی توانیم پیوسته از این همه که در برابر هم بی محبتیم گله گذاری نماییم و روز و شبهامان را پیوند بزنیم به دلخوریهای بی انتهایمان. همه ی ما ثانیه های خوب هم داریم؛‌ اگر چه کمیاب،‌ اما داریم! همه مان ثانیه هایی داریم که تنها در آرزوی تکرار دست کم یکیشان روزهامان را به دستان تاریک شب میسپاریم؛ ثانیه های بی تکلف،‌ ثانیه های آرام!


****

خدا می داند که هیچ نزدیک به صواب نیست اگر خاطره ی ثانیه های آرام را با فردایی که باز هم تنها خدا از محتوایش با خبر است به اشتراک نگذارم. هیچ جوانمردانه نیست که خواننده را تنها با حرص امروز و حسرت دیروز خوردن استقبال کرده و با خاطر مکدر بدرقه نمایم. درک ثانیه های بی تکلف را بی هیچ تردید و بی رعایت هیچ آدابی بایست به اشتراک گذاشت.

و من این لحظه،‌ فارغ از چه پیش آید لحظه ای بعد،‌ غرق در آرامشم
شادم
زیر آسمان روشن و آفتاب درخشنده اش
سپاسدار ثانیه های بی تکلفم

انتظار در قالب کم آزار و نوید آوری جلوه گری میکند
زمان چهره دیگری دارد
زندگی طرح تازه ای
و من دلم نمی خواهد حتی یک جمله ام را با نقطه به انتها برسانم

من که در آغوش این ثانیه های آرام
به این همه سبز که چشم انداز اطرافم هست می اندیشم
سپاسدار ثانیه های آرامم



نوزدهم اسفند هزار و سیصد و نود و دو
رضا
In Train - London to Manchester

نامه های غلط گیری نشده - شصت و چهار


دوستان گرامی و دوست دار پرده نقره ای،‌ درود!

آرزو می کنم همه شاد و همیشه شاد باشید


دوستان من! حالا چند روزی می شود که منِ از میهن دور، تصاویر دلپذیری می بینم از روزی که انگار روز سلام کردن به سینما معرفی شده و مسوولین و دست اندرکاران ایرانی تصمیم گرفته اند درهای سینماهای از رونق افتاده را رایگان به روی مردم بگشایند. خبر امید بخش و تصاویر دلگرم کننده بودند برای منی که در آخرین سالهای حضورم در ایران و در بسیاری از مراجعات سینماییم،‌ زمان تماشای فیلم با حجمی از صندلیهای خالی همراه می شدم.

تصاویر دلگرم کننده بودند،‌ حتی آنها که شیشه های شکسته و سر و دستهای زخمی و انبوه پس ماندهای خوراکی را نمایندگی می کردند؛‌ همانها که حالا خوراک همیشه غرغرو ها شده اند.

دوستان گرامی! من به احترام سینما، اسم این هجوم مردمی را اشتیاق می گذارم. اشتیاق و تنها اشتیاق! نه می خواهم به عادت لوس بازیهای سایبری، فرهنگ مردمِ حالا سالها محروم میهنمان را به پرسش گره بزنم و نه به رسم وکیل مدافعان همیشه حاضر کورش-محور راستیهای یک سرزمین را انکار کنم. من می خواهم فارغ از دسته بندی ی چیستی ی علتِ اشتیاقِ آنها که به سینماهای بی دفاع هجوم برده اند،‌ به احترام همه شان روی پاهام بایستم و بگویم که فراوان سپاس! هر چه بوده و نبوده،‌ نام سینما برای چند روز در فضای رسانه ای ی ملتهب ایرانی طنین انداز شده است؛ در فضایی که سالهاست هر چه گوش دوانده ام،‌ مگر استبداد و قتل و غارت و تجاوز و نامردمی چیزی نشنیده ام.

دوستان خوب من! ایمان دارم که حتی تنهای خاک خورده و خسته ی سینماهای منزوی ی میهنم نیز از خراش شیشه های شکسته و آلودگی ی مشتی پوست پفک و بستنی و ته مانده ی آجیل و ساندویچ نیمه خورده شکایتی ندارند،‌ امروز که پس از سالی و ماهی صدای همهمه مردم در گوشهاشان طنین انداز شده است.

در انتها،‌ پچ و پچ غرغروها و نوشته های عریض و طویل جامعه شناسان خود خوانده و دفاعیات همه آنهایی که گوش و چشمشان را به خواب زده اند ندیده گرفته و باز و باز،‌ شادیم را از تکرار خوشایند نام سینما یاد آور می شوم.

دوستان نازنین من! آرزو می کنم پرده های از رمق افتاده ی نقره ای ی سرزمینم، تا همیشه حاضر و زینت بخش نام خوشایند سینما باشند!



سیزدهم بهمن ماه نود و دو
رضا
Kuala Lumpur

سفرنامه مالزی - برگ دوم


زیست جهان اولی و زیست جهان سومی،‌ ؛ گاهی آینه ی تمام قد تلاش فزاینده ی گروهی از مردم عقب مانده از کاروان پر شتاب پیشرفتهای بشری است که به خیال خودشان می توانند بدون پرداخت به زیر ساختهای کهنه ی پس ماندگی، با هزینه کردن منابع مالی ی سرشار و بزک و دوزک کردن چهره ی خانه ها و شهرهاشان،‌ قیافه ی همراهان کاروانی که اشاره شد را به خود بگیرند؛‌ غافل از این که فاصله ی میان خیال و حقیقت گاهی از ابعاد تصور زمینی بارها و بارها فراتر است.

نکته: لطفا پیش از هر داوری، به واژه ی گاهی در سطر نخست،‌ خوب دقت کنید!

****

پرواز هفت ساعته از لندن به دوحه را در یکی از صندلیهای میانی ی ردیف میانی سپری کردم. نفر اول در تمام طول پرواز، خواب و راه من را به دالان منتهی به آبرزیگاه سد کرده بود. مهماندارها هم متقابلا با چند حمله ی مستقیم و غیر مستقیم،‌ من و سایر مسافرها را بستند به آب و چای و آب میوه و چشم شمای خواننده روز بد نبیند. می دانم که به راحتی می توانی دقیقه های بی انتهای پایانی ی پرواز را خودت تصور کنی!

این بود که ذهن درگیر با پس ماندهای بشری ی من،‌ خود را آویخت به امید یک ساعت زمانی که می بایست در فرودگاه دوحه به سر می بردم تا زمان پرواز دوم من به فرودگاه کوالالامپور فرا برسد. در آن ثانیه های پایانی ی پرواز، میزبانی ی جام جهانی،‌ بالاترین نرخ رشد درآمد سرانه ملی،‌ سفره های گسترده ی گاز مشترک با ایران،‌ جشنواره ها و مسابقات بین المللی ی فرهنگی و ورزشی،‌ آسمانخراشهای خوش تراش و شبکه تلویزیونی جهانی ی الجزیره و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر به من وعده ی یک ....،‌ یک ....،‌ یک چیز دلپذیر دادند. من آن لحظه ها به این می اندیشیدم که بیدار نکردن همسفرم از خواب و تحمل فشار پهلوها،‌ قطعا ارزش رهایی در فرودگاه دوحه را خواهد داشت.

اما همه مان می دانیم که امید،‌ با همه تعریفها و تمجیدهایی که ما خرجش می کنیم،‌ چه اندازه می تواند مایوس کننده و خجالت آور ظاهر شود. به فرودگاه دوحه که رسیدم و با نیش تا بنا گوش گشاده که نشانگرهای مسیر رسیدن به آبریزگاه تعقیب کردم،‌ خودم را مواجه دیدم با صف در انتظار مردمی که با چهره های برافروخته به بدنهاشان پیچ و تابهای پیوسته و عصبی می دادند. دقیقه های ناباوری را که در انتظار ماندم، به فضای غوطه ور در آب و لجنی پای گذاشتم که بخش دوم و بزرگتر صف را پشت درهای جهنمیش پنهان کرده بود. می ترسم اگر تا پایان راه را تشریح کنم، دیگر هرگز به نوشته های من سرک نکشی. خلاصه این که یاد آن آبریزگاههای خدا لعنت کرده ی بین راهی ی جاده های میهنم به خیر!

****

آن تلاش خنده آور و بی ریشه که می خواهد به زور پول و اندازه و ارتفاع و قیافه های تصنعی ی عوام فریب از دروازه های تمدن عبور کند، همیشه جاییش خواهد لنگید؛‌ زمان و مکان هم در این قاعده هیچ تاثیری نخواهند داشت!



یازدهم بهمن هزار و سیصد و نود و دو
رضا
Kuala Lumpur







سفرنامه مالزی - برگ اول


دیدار دوباره خانواده هر جای دنیا که باشد غنیمت است،‌ حتی اگر مجبور باشی فاصله شانزده ساعته ی پروازی را در متن صندلی ی جا ندار و آزار دهنده ی هواپیما مچاله شوی! ... خلاصه که به آهنگ در آغوش کشیدن پدر و مادر و خواهر و داماد و دو فسقلی ی دوست داشتنی رهسپار مالزی شدم.

خدا می داند از اولین ثانیه ای که سوار هواپیما شدم به هیچ چیز فکر نمی کردم مگر چگونه سپری نمودن شانزده ساعت عذاب آور؛‌ زمانی که هر چه به پایانش نزدیک تر می شدم،‌ از به پایان رسیدنش نا امید تر می شدم. هیچ چیز تسلی ی خاطر نبود. سپردن دست خاطر به هیج دستاویزی مرا از خستگی و کلافگی رها نمی کرد؛‌ انگار من بودم و آسمان و یک حجم فلزی که قرار نیست هرگز پا به زمین سفت بچسباند. خدایا ناجوانمردانه است،‌ اما حتی اشتیاق باز دیدن پدر و مادر و خواهر و خواهرزاده ها هیچ تغییری در خفگی ی زمانی ی آن ثانیه های من ایجاد نکرد!

امروز،‌ یک هفته از آن سفر به یاد ماندنی (!!) می گذرد و من تن سپرده به آفتاب گرم آسمان این شهر به این می اندیشم که کاش شانزده ساعت دیگر در آن پرواز نفس گیر می نشستم و این یک هفته ی سپری شده در کنار عزیزانم، این همه زود و ساده نمی گذشت.

تکلیف هیچ موجودی روی این کره خاکی و شاید در تمام پهنه گیتی،‌ نامشخص تر از تکلیف انسان ضعیف و سرگردان با خودش نیست. هیچ موجود کوچک یا بزرگی،‌ این همه که ما انسانها در به در اندیشه های مشوش خودمانیم،‌ خاک بر سر ثانیه های از دست رفته و ثانیه های به دست نیامده نیست.


یازدهم بهمن هزار و سیصد و نود و دو
رضا
Kuala Lumpur


نوشتن از انفجار نور ـ دومین ترقه


حرکت سیاسی-اجتماعی مردم ایران در سال ۵۷ با سادگی پیوند پیچیده ای دارد. به سادگی می شود از سادگیهای ماجرای انقلاب ایرانی داستانها سرایید و کتابها نوشت. فرزندان این کنش "هیجان محور" تاریخی،‌ به ویژه آنها که تازه سالیهاشان را با نوجوانیهای انقلاب سپری کرده اند به خوبی می دانند چه اندازه راهبر این جریان ساده زیست بود و چه اندازه راهروان وی بر ساده زیستی تاکید داشتند؛ همانها که امروز زیسته هاشان ساده سر به آسمان می کشد.

ساده زیستی اما تنها موهبت و فضیلت فرمانده ی ستاد تسلط بر پیاده نظام درگیر به شمار نمی آمد؛‌ ساده اندیش،‌ ساده پندار ... و البته هنوز چند سالی نگذشته بود که میزان حقانیت او به اثبات رسید و به همان سادگی که همه دیدیم،‌ یا دست کم شنیدیم،‌ سنگرها یکی یکی به تسخیر سرسپردگان فرضیه ی خود پرداخته ی قیمومیت مذهبی درآمدند. لازم نبود که یکسره کتاب و جزوه و تاریخ و فلسفه و منطق بخوانی و دیالکتیک های رنگ به رنگ مرور کنی؛ جماعت سرمست را ساده که پنداشت، می توان به سادگی با چند وعده اقتصادی و سخن از شکرین شدن دوباره فرداهاشن فریفت.

آن مرد که آمد، از سر ساده اندیشی(!؟) و از آنجا که مخاطبانش را بسیار ساده پنداشته بود، در پاسخ به این که پس از این همه سال دوری چه احساسی از بازگشتن به میهنش دارد، گفت "هیچ"!

چه ساده، درست پنداشته بود.

نوشتن از انفجار نور - اولین ترقه


یکی از آن اسمهای ایرانی که برای سالها ذهن من را به خودش درگیر کرده *خدا خواست* هست.

خدا خواست،‌ که به گویش محلی خدا خواس تلفظ می شود،‌ اعتراف خواسته و ناخواسته ی پدر و مادری است (درصد بزرگی از تقصیر متوجه پدر است) که در تنظیم لحظه ی اوج هم آغوشیشان احتمالا دچار خطای محاسباتی و خارج از اراده طبیعی صاحب فرزند شده اند. خدا خواست،‌ حواله نمودن ناتوانی در جمع کردن دست و پای آلات و ادوات به گردن خداوندی است که بخشاینده ی بی منت همان آلات و ادوات به شمار می رود؛ خداخواست،‌ تلاش نافرجام نامگذار در گریز از اشتباهی تاریخی است.

از خودم میپرسم آیا اگر از من می خواستند نامی برای حرکت سیاسی-اجتماعی مردم ایران در سال ۵۷ انتخاب کنم،‌ چه گزینه هایی پیش رو داشتم؟ بهمن؟ بهار؟ پیروز؟ رها؟ کامران؟ نسیم؟ .... یا شاید خدا خواست!؟


نامه های غلط گیری نشده - شصت و دو



این نامه را خطاب به همه کسانی می نویسم که با تقویم سر سازگاری ندارند. این نامه را خطاب به همه دوستانی می نویسم که با شتاب بی مدارای زمان مشکل دارند. خطاب به همه نازنینانی می نویسم که می دانند چه آسان می توان زمین و البته زمان را یکسره به فحش کشید؛ به رکیک ترین ناسزاهای ممکن،‌ اما بی فایده!

دوستان عزیز من!
امیدوارم خوب باشید،‌ اگر این گذار کم طاقت زمان بگذارد!

چند ساعت پیش،‌ تقویم غالب جهان برگ دیگری خورد و حجم بزرگی از تقصیرات و کم کاریهای ما را در حالی که به صفحات خط خورده سال پیشین سنجاق شده اند به محاق بهانه جوییهای تکراری برد. من که شکایتی ندارم! در گذار این همه بیفایدگیهای تاریخی و تاریخ بیفایدگیها خوب یاد گرفته ام که سال و ماه و عدد و رقم را با چاشنی خرافات به شیوه نه چندان بدیعی به باد فراموشی بسپرم،‌ ویژه آن که پای سیزده در میان باشد.

دوستان خوب من! ایمان دارم که چندان شگفت زده نخواهید شد اگر من بگویم سال گذشته،‌ دو هزار و سیزده سال پس از آن طویله دوست داشتنی، بدترین سال زندگی من بوده است و من اکنون می روم در آستانه ی بدترین سال بعدی زندگی خودم،‌ یک دنیا آرزوی خوب و رویای نشکافته را با خدایی که نمیشناسمش مرور کنم. تا بوده همین بوده:‌ انسان تاریخ را پدید آورده تا مبدا گشاینده ای برای تکرار اشتباهتش یافته و مرجع قابل اعتمادی برای فریفتن خود و خود پسندیهایش فرآهم آورد.

عزیزان من! باور کنید یکی از معدود خوبیهای مهاجرت همین است که شما بی آن که بخواهید دو دستاویز زمانی برای میخ کردن اشتباهات به دیوار کوتاه ثانیه های از دست رفته دارید. یک روز با خود وعده می کنید که از ابتدای این یکی تقویم به سلسله ی بی پایان اشتباهات فرمان ایست بدهید،‌ فردا در عین بی خیالی (بخوانید نا امیدی توام با اعتماد به نفس)‌ ابتدای تقویم دیگر را هدف می گیرید؛ غافل از آن که دیر سالی نگذشته، چشمتان به حلقه ای گشوده می شود که بسته تر از آن متصور نیست.

از این همه خود افشاگری چه باک! ماییم و اتصال سالیانه به مبدا تازه ی خودویرانگری. این ترسالی ی خوش خیالیها خجسته،‌ که اگر این تازه شدن نبود و اگر بهانه ای برای یک پایان موقت نداشتیم،‌ خدا می داند چه اندازه باید در برابر خود خجالت می کشیدیم.

عزیزان من! غرق خنده ام از این همه که خدای خوبم گستاخم آفریده ... همانا که سپاس و ستایش سزاوار اوست!



رضا
یازدهم دی ماه نود و دو 
Kentish Town