دیدار دوباره خانواده هر جای دنیا که باشد غنیمت است، حتی اگر مجبور باشی فاصله شانزده ساعته ی پروازی را در متن صندلی ی جا ندار و آزار دهنده ی هواپیما مچاله شوی! ... خلاصه که به آهنگ در آغوش کشیدن پدر و مادر و خواهر و داماد و دو فسقلی ی دوست داشتنی رهسپار مالزی شدم.
خدا می داند از اولین ثانیه ای که سوار هواپیما شدم به هیچ چیز فکر نمی کردم مگر چگونه سپری نمودن شانزده ساعت عذاب آور؛ زمانی که هر چه به پایانش نزدیک تر می شدم، از به پایان رسیدنش نا امید تر می شدم. هیچ چیز تسلی ی خاطر نبود. سپردن دست خاطر به هیج دستاویزی مرا از خستگی و کلافگی رها نمی کرد؛ انگار من بودم و آسمان و یک حجم فلزی که قرار نیست هرگز پا به زمین سفت بچسباند. خدایا ناجوانمردانه است، اما حتی اشتیاق باز دیدن پدر و مادر و خواهر و خواهرزاده ها هیچ تغییری در خفگی ی زمانی ی آن ثانیه های من ایجاد نکرد!
امروز، یک هفته از آن سفر به یاد ماندنی (!!) می گذرد و من تن سپرده به آفتاب گرم آسمان این شهر به این می اندیشم که کاش شانزده ساعت دیگر در آن پرواز نفس گیر می نشستم و این یک هفته ی سپری شده در کنار عزیزانم، این همه زود و ساده نمی گذشت.
تکلیف هیچ موجودی روی این کره خاکی و شاید در تمام پهنه گیتی، نامشخص تر از تکلیف انسان ضعیف و سرگردان با خودش نیست. هیچ موجود کوچک یا بزرگی، این همه که ما انسانها در به در اندیشه های مشوش خودمانیم، خاک بر سر ثانیه های از دست رفته و ثانیه های به دست نیامده نیست.
یازدهم بهمن هزار و سیصد و نود و دو
رضا
Kuala Lumpur
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر