دایی مهدی نازنین سلام!
خوب هستی؟
دایی جان، موهبت بهره مندی از داشتن یک دایی هم سن و سال از آن مواهب کم نظیر است که کمتر در خانه کسی را زده یا می زند. اتفاق خجسته ای است که کسی یا کسانی بتوانند همبازی برادر مادرشان باشند؛ من که بخت فرخنده یارم بود و تمام تابستانهای تازه سالیم گره خورد به کودکانه های مشترک با دایی ی دوست و مهربانم.
زادروزت همه شاد، دایی جان!
می دانم که یک به یک آن بازیهای تازه سالی را به خاطر می آوری؛ از دوچرخه سواری و چیش بیگیرک* و استپ هوایی گرفته تا ماشین بازی و ساختمان سازیهای پر از دقت و مهندسی! می دانم که خوب به یاد می آوری همه آن ساعتهایی را که بی واهمه و پر حوصله می نشستیم و از مجموعه اسباب بازیهامان شهرهایی پدید می آوردیم که از آدمهاش جز انعکاس رویاهامان صدایی برنمی خاست. شهرهامان به اندازه ای در رنگ و گونه گونه بودنهاشان غرق می شدند که چشمان رهگذر ما در هر گردش ناگریز لبخند می زدند.
دلم هوای سفر به یکی از آن شهرها را کرده است؛ شهرهایی که قالیهای خانه هامان گلبارانشان کرده بودند.
دایی جان! راستی خدا خیر به بزرگترهامان بدهد که هرگز دستشان به خرید ماشین پلیس آلوده نشده بود. می دانی که چه ناگوار می شد اگر ما می خواستیم برای آن سازه های خوش، ایستگاه پلیس ساخته و در خیالهامان برای شهروندان شیرین شهر پاسبان مقرر کنیم. دایی مهدی نازنین! ما خواب در بیداری می دیدیم و برداشت کودکانه مان از زندگی را بر دوش اسباب بازیهامان استوار می کردیم. ما که نمی دانستیم آدم بزرگها برای به دست آوردن معوض آن اسکناسهای کاغذی که در شهر پخش کرده بودیم و بین خودمان دست به دست می شد یکسره دروغ می گویند. ما چه می دانستیم بافت ظریف شهر ما، تجسممان از رویای خود ساخته ی پدرهایی است که دیگر حتی به یک روز بی فریب هم باور ندارند.
دلم هوای سفر به یکی از آن ساعتهای خوش را کرده است؛ ساعتهایی که خود خواسته به سرزمین رنگ به رنگ آرزوها تبعید می شدیم.
دایی جان! چه خوب بود که ماشینهای شهرهای ما سوختی مصرف نکرده و بوی نفت را در مشام شهروندان نپراکندند. من چند سالی بیشتر نیست که دانسته ام نفت بوی خون می دهد. آدمهای شهرمان دایی! بازتاب سادگیهای کودکانه مان بودند و با نانواییها و بقالی و کتاب فروشی و سینما و رستورانهاشان دغدغه هامان را به رخ می کشیدند، وقتی که کافی بود سیر بمانیم و دنیای پیرامونمان سرمان را به دلخوشیهای بچگی گرم کند. آن آدمها هرگز هیچ اخباری را دنبال نمی کردند چون در دنیاشان کسی سر از کسی نمی برید و از آسمان گلوله نمی بارید.
زادروزت فرخنده دایی جان و سپاس از آن دستی که دادی تا خاطرات خوب را بنا کنیم. دست کم امروز در خیالهامان شهرهایی هستند که برای چند دقیقه پناهنده شان باشیم.
رضا
نهم شهریور نود و سه
Bolton
* چیش بیگیرک: قایم باشک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر