گربه های ایرانی دیگر جق نمی زنند - سه




نکته اول این که برای بهتر درگیر شدن با این متن بایستی بخش نخست آن را در همین بلاگ مطالعه فرمایید و نکته دوم این که اگر حوصله خواندن متنهای تکراری و شعارگونه را ندارید،‌ از خواندن مقدمه پرهیز کنید. مقدمه تنها نیت من از نوشتن متن اصلی را به خاطر این که در یک جامعه کم تحمل بزرگ شده ام،‌ توضیح می دهد.

*****

مقدمه: نزدیک به چهار دهه از حاکمیت رژیمی که خود را مسلط بر تمام ابعاد زندگی عمومی و خصوصی شهروندان ایرانی می داند،‌ می گذرد. در طول این چهار دهه حاکمیت از به کار بردن هیچ ابزاری برای محدود کردن روابط جنسی آزادانه ایرانیان فروگذار ننموده است (به نیت نزدیک کردن شهروندان به دروازه های بهشت). البته نتیجه این تلاش شبانه روزی و غیورانه چیزی نبوده مگر ظهور نسلی از شهروندان که روز به روز حشری تر می شوند. حاکمیتی که دستش با شلاق آشناست این روزها گویا حسابی به تنگ آمده و آوای تازیانه هاش بر پشت جوانانی که دوست دارند آزادانه جوانی کنند هر روز از اینجا و آنجای ایران به گوش می رسد. آیا به راستی تمام آن گیر و بندهایی که رژیم در چهار دهه گذشته به کار برده فایده ای داشته است؟

*****

رابطه شرم و شلوار در ادبیات و در فرهنگ ایرانی، یک رابطه عرضی، عاطفی، عمیق و طولانی است. و البته فهم این رابطه در شناخت عناصر زیست جنسی مردم ایران در دوره های مختلف تاریخی، کارکردی کلیدی دارد.

لازم به توضیح نیست که شلوار بخشی از پوشش، برای پوشاندن شرمگاه بوده و احتمالا به همین دلیل با بهره بردن از این واژه، پیشینیان ما خیلی معانی را بدون شرم توصیف می کردند؛ به عنوان مثال در گذشته ای نه چندان دور، فارسی زبانان به آدمهای هوسباز و شهوتران بدشلوار و به مراقبان و پاکدامنان پاک شلوار می گفتند. 

البته گروهی از مردان ایرانی در گوشه ای از تاریخ اتهام بدشلواری را تاب نیاورده و جهت تلطیف شرایط، این ترکیب غریب را با دو تا و سه تا و چند تا شدن شلوارشان جاگزین کردند؛ حشریها! 

و حشریت در خون تاریخ دوید و نسل به نسل منتقل شد، تا ما به تجدد رسیدیم و فرزندان اوشان در میان بده و بستانهای فرهنگی-جنسی، واژه روشلواری را ابداع نمودند. آنها که هنوز پای اصطلاحات غربی به اتاق خوابشان باز نشده و معنی پوزیشن را نمی دانستند، یکی از کنشهای جنسی آن زمان محبوب و امروز منسوخ شده را با نوآوری نشانه گذاری کردند.

روشلواری اما تنها یک ترکیب ادبی نبود؛ پوزیشن نبود؛ سنت بود. شیوه ای از هماغوشی پیچیده در شتاب و شکلی از رها شدن، در ثانیه های دوری از امکانات، که میزان حشری بودن یک ملت را با تواناییهای ایشان همسنگ می کرد. 

روشلواری ترکیبی شگرف از عناصر مختلف زمانی، مکانی و روانشناختی بود!‌عصاره فرهنگ مردمی که دلشان می خواست، اما خجالت می کشیدند یا شاید هم نمی توانستند ... مردمی که دین فروشان با باورهای رنگ به رنگ فریبکارانه نمی گذاشتندشان آسوده پایین بکشند.

البته این کنش داوطلبانه در روزگاری ناگزیر شد ...

در متن روزگار مورد اشاره، برادران عزیز پاسدار که بهشت زورکی را نمایندگی می کردند، در غالب اوقات چاره ای جز از روشلواری برای ملت باقی نگذاشته بودند و ما که پسران آن ملت به شمار می رفتیم همیشه از دل این سنت پیروز خارج نمی شدیم و این می شد که ما می ماندیم و چشم های فرورفته و دستانی که با لرزش فراوان رویای باز کردن بند شلوار می دیدند. 

حالا همه آن خاطرات روشلواری به کنار، گاهی به این فکر می کنم اگر فارسی زبانان نسل جدید جایی به این واژه برخوردند و از ما توضیح خواستند چگونه توجیهشان کنیم؟ بگوییم به چه درجه ای از چه حالی باید می رسیدیم تا با شلوارهای تا کمر بسته، هم را به هم مالانده و پیچانده و ... هیچ! ما می ماندیم و دستهامان که فرداش ارغوانی بودند. 

کاش این نسل حاضر، قدر شلوارهایی که دست کم، کمی آسوده تر بالا و پایین می روند را بیشتر بدانند.





گربه های ایرانی دیگر جق نمی زنند - بخش پنجم




نکته اول این که برای بهتر درگیر شدن با این متن بایستی بخش نخست آن را در همین بلاگ مطالعه فرمایید و نکته دوم این که اگر حوصله خواندن متنهای تکراری و شعارگونه را ندارید،‌ از خواندن مقدمه پرهیز کنید. مقدمه تنها نیت من از نوشتن متن اصلی را به خاطر این که در یک جامعه کم تحمل بزرگ شده ام،‌ توضیح می دهد.

*****

مقدمه: نزدیک به چهار دهه از حاکمیت رژیمی که خود را مسلط بر تمام ابعاد زندگی عمومی و خصوصی شهروندان ایرانی می داند،‌ می گذرد. در طول این چهار دهه حاکمیت از به کار بردن هیچ ابزاری برای محدود کردن روابط جنسی آزادانه ایرانیان فروگذار ننموده است (به نیت نزدیک کردن شهروندان به دروازه های بهشت). البته نتیجه این تلاش شبانه روزی و غیورانه چیزی نبوده مگر ظهور نسلی از شهروندان که روز به روز حشری تر می شوند. حاکمیتی که دستش با شلاق آشناست این روزها گویا حسابی به تنگ آمده و آوای تازیانه هاش بر پشت جوانانی که دوست دارند آزادانه جوانی کنند هر روز از اینجا و آنجای ایران به گوش می رسد. آیا به راستی تمام آن گیر و بندهایی که رژیم در چهار دهه گذشته به کار برده فایده ای داشته است؟

*****

همزمان با ورود عناصر نامتعارف زیست غیر بومی به زندگی ما ایرانیها، واژه های ناآشنا نیز آرام آرام وارد زندگیهامان شدند؛ اگر چه ایشان رفته رفته غریبگی را کنار گذاشته و خیلی لطیف در ساختار فرهنگی و ذهن زبانی ما خانه کردند. حالا ما جای عمارت و سرا را با ویلا و فلت عوض کرده بودیم. دستی به سر موال با آن دهان گشاد و عجیب و عمیق کشیده و توالت صدایش می زدیم. مهمانخانه و پذیرایی هم که شده بودند هال و سالن؛ مطبخ اما با آن که به دلیل محتویات و کارکردش، سرشت میهنی خود را حفظ نموده و خیلی با کلاس به آشپزخانه تغییر نام داده بود. گو این که آشپزخانه هامان دست آخر نتوانستند در مقابل بیگانگیها چندان مقاومت کند و اوپن شدند. 

البته در میان این وامگیریهای فرهنگی و تاثیرپذیریهای زبانی، ما گاهی هم ایرادات و مشکلات خود را به گردن فرنگیها می انداختیم. ما که داشتیم به لحاظ مفاهیم جنسی حیات پوست می انداختیم، با همان گرایش مردسالارانه خاک بر سر، اختیار و حق غیر قابل انکار کنار گذاشتن بکارت دختران شهر را گناه تلقی کرده و این گناه خیالی را به گردن فرهنگ فرنگیها می گذاشتیم. ما دختران با شهامتی که دلشان خواسته بود برای شاهزاده ای خیالی انتظار نکشند را اوپن صدا می زدیم؛ تنها نمی دانم چرا وقتی می خواستیم بگوییم کسی اوپن است خیلی یواش و درگوشی حرف می زدیم، انگار که بخواهیم رازی را با هم در میان بگذاریم. شاید هم درونمان می دانست که کارمان چقدر غلط است.

و البته همیشه در میان ما یک خالی بند پیدا می شد تا رویای فاتحانه همبستری با فلان دختر همسایه یا هم محل، یا به ترتیبی آشنا را با شایعه اوپن سازی گره بزند تا به خیال خودش ما لرزش دستان و گودی چشمانش را بیخیال شویم. حال آن که اوپن بودن یا نبودن دخترک از همه جا بیخبری که به احتمال زیاد لنگه کفشش را هم به ما نمی داد تا لیس بزنیم، در خیال ما، با ماهیت رویاهامان نسبت داشت: اگر آن دختر در رویاهای ما حضور داشت، بود و در غیر این صورت نبود.

دست به دست کردن شایعه گستاخانه اوپن بودن دوشیزگان همشهری برای نسل پوست اندازی که ما بودیم لذت زایدالوصفی داشت؛ ضمن این که می توانست ضیافت دست و دستاویز را فراهم کند تا ما چند روزی را میزبان چشمان گودافتاده مان باشیم. چنین نسل در کف مانده ای بودیم ما! 

ما در میان سنت دست و پا گیر، باورهای اشتباه و گرفت و بندهای بی دلیل حاکمیت و تعاریف نوآورانه حریم خصوصی گیج می زدیم و نمی توانستیم ذهن بسته مان را به سادگی به رعایت حقوق دیگران عادت بدهیم. به همین خاطر با واژگان وارداتی پشت درهای بسته، رویای اوپن می بافتیم. ما و عذاگشته مان اسیر اصرار برادران پاسدار در پرهیز از دوزخ بودیم و این چنین با کف دستهای خیسمان آب بر آتش می ریختیم.

نسل جدیدتر را اما گمان کنم بانوان به راه راست آورده اند. بگیر و ببندهای حاکمیت و بربریت اندیشه قانون سازان عقیم مانده و خیلیها با مفهوم حقوق دیگران آشنا شده اند و این قطعا به سود طرفین ماجراست. آن یکی بیشتر حریم خود را محفوظ دانسته و این یکی کمتر به دستانش زحمت می دهد. 


رضا هاشمپور
سی ام خرداد نود و نه
Manchester

قرنطینامه - چهار


کودک نازنین من
 سلام

امیدوارم فرداروزی که این نامه را می خوانی تن درست باشی و سرشار و پیروز! 

رهام نازنین من!‌ حوصله تو را با تشریح عقاید مذهبی و اجتماعی خود در دوران نوجوانی و جوانی به سر نمی برم. با همه آن چیزهایی که پدرت را در طول سالیان سرگردان کرده وقتت را نمی گیرم؛ و در عوض خیلی ساده و صمیمی این نکته را یادآور می شوم که نگذاری دیگرانی، عقاید، نظرات و آرا خود را با آسودگی به تو بفروشند؛ نگذار آنانی که خودشان ساده لوحانه فریب خورده اند یا فریبکارانه شیادی می نمایند به سراغ تو آمده و ذهنت را پر کنند از افکاری که تا چند ده سال و شاید هرگز به آسانی از ذهن تو خارج نمی شوند. 

رهام جان! همین ثانیه که من دست در کار نوشتن نامه ای به تو هستم، به دلیل رسوب همه هراسهای بی جهتی که به من تحمیل نموده اند،‌ نمی توانم هدایت واژه ها را چنان که باید بر عهده بگیرم. نمی توانم آن چیزی که در ذهنم جریان دارد را با فراغ بال به جان متن بیندازم. روان من را فریبکاران با وحشتی غریب در هم تنیده اند. 

من قربانی بوده و هستم بابا! تو نباش ...

در چشم ما نگاه کردند و پشت نقاب فریب، چیزهایی به ما فروختند که تا سالها حتی به خودمان اجازه ندادیم به راستیشان ذره ای اندیشه کنیم. فهم را پاسوز مفاهیم بی خردی کردند و شعور ما را به بازی گرفتند، در قالب قصه هایی که دیگر نخ نما شده اند. قهرمانان قصه های آنان هم بیچارگانی پر از فریب و تناقض هستند رهام جان!‌ گاهی مردان و زنانی فرابشری که دست به کارهای محیر العقول می زنند و هیچ انسانی حریفشان نیست و گاهی مظلومانی بی پناه که بایست به طول تاریخ بر بی کسیشان گریست.

همه آن قهرمانان خیالی هم قربانی هستند بابا! قربانیان دروغ ...

آنها در گوش ما از عدالت مردی سخن گفته و می گویند که دستور داد قاتلش را تنها با یک ضربه شمشیر به فرق سر مجازات کنند (در تقاص تنها یک ضربه شمشیر که قاتل وارد کرده بود) و البته برای ما توضیح ندادند که آن مرد دادگستر آیا انتظار داشته که متهم با یک ضربه شمشیر به فرق سر زنده بماند؟ آنها فلسفه انتقام منصفانه (انصاف متوهم) را جاگزین عدل نموده و تا همچنان همین برداشت پر از فریبشان را به فریب خوردگان تحمیل می کنند. و همین می شود که در روزگار بدشگون تسلط ایشان بر سرزمین ما، جان گرانمایه انسان دستمایه بقای بی خردی بوده و چه بسیار نفسها که در برابر عدالتی فرضی تباه می شوند. 

پسرم!‌ آنهایی که گفتم با باور حق به جانب، دست کم برای ظاهر سازی، حتی در بستر تاریخ خود ساخته شان به آن مرد عادل اجازه نمی دهند که متهم را به دست عدالت و دادگاه سپرده و دستور انتقام را در ذهن مخاطبان خویش به فضیلت بدل می نمایند. آنها نه تنها آن مرد، که همه ایل و تبار وی را قربانی دروغهایشان ساخته و فریب پیشه کرده اند و البته این آنها که می گویم تنها آنهای مورد نظر من نیستند. آنها از شوم بختی انسان، در تاریخ و در جغرافیا تکثیر می شوند. آنها از گذشته دروغ ساخته و از باور، فریب و در قالب تعاریفی متفاوت، هر روز از جایی از این کره خاکی سر در می آورند. جایی مردم را با مرد متن من فریب می دهند و جایی دیگر با یک عصا، یا یک سبد ماهی، یا حتی یک تجسم فرازمینی ... و چنین از فریب خوردگان سواری می گیرند. 

کودک نازنین من! نگذار این آنها که گفتم به سراغت آمده و آن چه نیست را به هست تو گره زده و تا فردایی ناپیدا به کج اندیشیها گرفتارت نمایند. 

شاید دیگرانی هستند امروز که می گویند فردای کودک من از فریبکاران پاک خواهد بود؛ اما من ایمان دارم که شیادان مذهب، تا حضور انسان حضور خواهند داشت.


پدرت که تو را خیلی دوست دارد 
رضا
بیست و پنجم اردیبهشت نود و نه 
Manchester 




ده فیلم تاثیرگذار زندگی من - قسمت دو


نسترن جان و علی آقای نازنین 

پیش از ورود به دومین بخش از پاسخ من به دعوت شما به چالش انتخاب ده فیلم تاثیر گذار تاریخ زندگی شخصی، آن اندازه ذوق زده هستم که می خواهم دوباره از شما بابت این دعوت سپاسگزاری کرده و به خاطر این که قواعد بازی را رعایت نکرده ام از صمیم قلب عذر خواهی کنم. 

دوستان خوب من! تاریخ معاصر ایران به ترتیبی رقم خورده است که کمتر چیزی را (اگر از اساس چیزی پیدا بشود) می توان از سیاست جدا و منفک دانست؛ طبعا سینما هم به عنوان یکی از مقولات مهم زیست انسان امروزی از این قاعده مستثنی نیست. و من به تبعیت از این داستان، انتخاب ده فیلم تاثیرگذار تاریخ زندگیم را با توجه به زمان تماشا و نه زمان ساخت، به دو بخش پیش و پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۷۶ تقسیم می کنم. 

علی آقای گل! با روی کار آمدن عناصر اصلاح طلب، گشایشهایی در زمینه های مختلف زندگی شهروندان ایرانی پدید آمد که از جمله آن گشایشها، آزادگیریهای کج دار و مریز فرهنگی بود. در متن این آزادگیریهای نسبی اتفاقات فرهنگی زیادی روی داد و از جمله آنها، از جشنواره فیلم فجر تمرکز زدایی شد. و من بابت همین یک مساله هم که شده، با وجود همه فشارهایی که وجدانم به من وارد آورده،‌ هنوز از رای دادن به خاتمی پشیمان نشده ام. دقیقا به خاطر نمی آورم که از چه سالی پای جشنواره فیلم فجر به شیراز رسید، اما در بهمن ماه سال ۱۳۸۱، من متفاوت ترین تجربه تماشای یک فیلم ایرانی را در خاطرات خود ثبت کردم. بازی با طراوت هنرپیشه زن فیلم، فیلمنامه پیشرو و ساختار بی ادعای اثر، همه و همه برای من تازگی کم نظیری داشت و البته این تازگی هنوز تاثیر خود را از دست نداده است. جایزه غیر منصفانه ترین جشنواره سینمایی جهان در آن سال به فیلم دلخواه من نرسید؛ اما این ساخته جذاب سینمایی، تا امروز، برای من برنده تمام ادوار جشنواره های فیلم فجر است:

شماره شش) نفس عمیق، پرویز شهبازی

نسترن جان! اصلاحات هم که از همان روزهای اول لنگ می زد، در میانه راه پنچر شد و کار به جایی رسید که برای من چاره ای به غیر از مهاجرت نمانده بود. کار به بیکاری رسید و انتظار طولانی در تهران برای یافتن راهی به جهان غرب؛ و دشواری این انتظار کشنده را هیچ چیز بهتر از سینما نمی توانست هموار نماید. جایی در تخت طاووس، جوانکی لاغر اندام، با عینک ته استکانیش فهرستی از نامهای بزرگ سینما را پیش روی تو می گذاشت تا تیک زده و بعد از تنها بیست و چهار ساعت تحویل بگیری. در آن دخمه نمدار و غمبار، برگمان، وندرس، وایدا، کوریسماکی، پولانسکی، کیشلوفسکی، ایمامورا، کایگه، شله زینگر، لینچ و خیلیهای دیگر یک جا جمع شده و در صف تیک خوردن منتطر بودند. و به این ترتیب نه ماه انتظار من تبدیل به یک ضیافت به یادماندنی شد و در میانه این ضیافت، دست جادویی سینما، از بساط آن جوانک همه چیز دان، یک معجزه برای من رو کرد. برگی زرین از سینمای حدیث نفس؛ عاشقانه ای، شاعرانه ای سینمایی که انگار سرود آیینی و مشترک همه فیلمبینها باشد. اثری که شام آخر سینمایی من در سرزمینی شد که دیگر ندیدمش:

شماره هفت) سینما پارادیزو، جوزپه تورناتوره

مجید دوست داشتنی سینمای ایران، آن شخصیت غریب و سوته دلی که زنده یاد علی حاتمی جاودانه اش کرده، جایی می گوید: بلا روزگاریه عاشقیت. عشق به سینما اما برای من بلا نبود، دوا بود؛ تنها چیزی که می توانست غم دور شدن از عزیزان و هراس از سرنوشت نامعلوم را تسکین بدهد. من حتی فاصله مهرآباد و هیترو را با سینما طی کردم، اگر چه نه از مدل چندان تاثیرگذارش: آخرین سامورایی و گماشته (یا گماشتن، یا رزم آموز - فیلمی با بازی آل پاچینو و کالین فارل که در ایران از آن به عنوان کارآموز یاد می شود).

در آن سالهای ابتدایی زندگی در غرب علی جان! مادیات برای من نقش تعیین کننده ای ایفا می کرد و صرفه جویی حیاتی بود و بلیط سینما جزو کالاهای لوکس به حساب می آمد. یک عاشق سینما اما نمی توانست از رفتن به سینما پرهیز کند! چاره چه بود؟ بهره گرفتن از راههای میانبر که یکی از آنها تماشای فیلم در نوبت نمایش کودکان به شمار می رفت؛ و به این ترتیب بخش عمده ای از تجربه های ابتدایی تماشای فیلم در سینما و در بریتانیا را برای من آثار انیمیشن شکل دادند. اعتراضی اما به هیچ وجه وجود نداشت و ندارد. سینما چنان در پوست و استخوان من ریشه دوانده که حتی کودک درون نیز از آن بی بهره نیست. و در یکی از همین میانبر زدنها بود که یک موش کوچولوی پاریسی قلب من را به تسخیر درآورد. با فهرست بلندی از انیمیشنهای جذاب و خاطره انگیز، این فیلم جایی ایستاد که گمان نمی برم تا مدتها، اگر نگویم همیشه، هیچ انیمیشن دیگری بتواند جای آن را بگیرد. خلاقیت این اثر زیبا به اندازه ای بود که مرز فانتزی و حقیقت را برای ذهن من تا همیشه بی تعریف کرد:

شماره هشت) رته تویی، براد برد و یان پینکاوا 

نسترن جان!‌ با هر سخت جانی که بود توانستم دوران فترت مهاجرت را از سر گذرانده و خودم را با زیست در میان جامعه میزبان هماهنگ کنم. مشغول فراهم کردن مقدمات ادامه تحصیل شدم و اقتصاد خانه را آرام آرام در مسیری پذیرفتنی هدایت کردم. و البته در این بین سینما رفتن خود را هم با معیارهای شناخته شده انطباق داده و توانستم فیلمهای بیشتر و متنوعتری را از بدنه اصلی سینما، در سالن سینما،‌ به تماشا بنشینم. و درست در همین روزها بود که با انگیزه دیدن فیلمی از رالف فاینز و بدون این که چیز زیادی از خود فیلم بدانم قدم به سالن سینما گذاشتم تا بزرگترین غافلگیری سینمایی زندگی من اتفاق بیفتد. همه چیز نوآورانه بود. شیوه روایت داستان، شخصیت پردازی، تدوین و گفت و گوها ... گفت و گوهای این فیلم با من کاری کردند که تا چند روز ذهن من درگیر مرزهایی بود که فیلمنامه فیلم خیلی ساده شکسته بود. در طی چند روز بعد از مرتبه نخست، دوباره و دوباره به تماشای این اثر متفاوت رفتم. فیلم تاثیر خود را گذاشته بود؛ حالا دیگر و بعد از سالها و دور از فشار و منع خانواده می خواستم سینما بخوانم:

شماره نه) در بروژ، مارتین مک دانا 

علی آقای نازنین! در مهاجرت، مهاجرت کرده و در غرب لندن مشغول تحصیل سینما شدم. ابتدا فکر می کردم با مطالعه متون علمی سینمایی نگاه و تفکر من تغییر خواهد کرد، اما نکرد. آن چیزی که من و سینما را به هم متصل نگاه می داشت، عشق بود، نه کتاب و مقاله و رساله و دفتر. ساعاتی متمادی را در سینمای مرکزی انستیتوی فیلم بریتانیا می گذارندم، اما هر چه بیشتر زمان می گذشت بیشتر به میخانه دنج و تاریک و دوست داشتنی این مرکز متمایل می شدم تا سخنرانیهای کسل کننده پژوهشگران فیلمهای خاص، پیش از شروع فیلمها؛ تا این که نوبت به درس و امتحان و نمره رسید و من به تبعیت از یک عادت قدیمی، تا یک هفته مانده به تحویل پروژه بیکار نشسته بودم. چاره ای نبود! جدول اطلاعاتی مرکز را برداشتم و دیدم که تمام آن هفته، موج نوی سینمای ژاپن را بررسی می کنند. برای شروع و با اکراه پای یکی از همان سخنرانیهای کسل کننده نشستم: هنوز و البته صد باره کسل کننده تر از همیشه، اما فیلم یک رویداد تازه بود. با پایان یافتن فیلم به سالن بعدی خزیدم، و بعدی، و بعدی ... سخنرانیها را عامدانه و گاهی به قیمت نشستن در ردیف جلو از سر می گذراندم، اما همزمان در جادوی سینمای ژاپن غرق می شدم. من در جهان غرب، ناب ترین سینما را از جهان شرق یافتم. چه جادوی بی انتهایی دارد سینمای دهه پنجاه و شصت قرن بیستم ژاپن! و من از بین دو جین فیلم سحرانگیز، یکی را به عنوان دهمین فیلم تاثیرگذار تاریخ فیلم دیدنهام و به نمایندگی از مجموعه سینمای ژاپن انتخاب می کنم:

شماره ده) یک بعد از ظهر پاییزی،‌ یاساجیرو ازو

دوستان نازنین من!‌ اگر این نامه را نخواندید که هیچ؛ اما اگر خواندید، ببخشید که سرتان را درد می آوردم. این خلاصه یک گذار تقریبا سی ساله در تاریخ فیلم دیدنهای من بود و فهرستی که خیلی به دقت آن اندیشه کردم. 

نسترن جان و علی آقای مهربان! روزی که می خواستم ورودی دانشگاهی که در آن سینما (هنرهای مدرن) می خواندم را به دست بیاورم، مدیر گروه به نام پیتر دوکس از من پرسید: تو با وجود پیش زمینه فنی و مهندسی و در این سن، برای چه می خواهی سینما بخوانی؟ هدف تو چیست؟ گفتم دلم می خواهد یک روز جایزه اسکار را در دستان خودم احساس کنم. خندید و گفت: شاگردان من خیلی باحالتر از این هستند که به جایزه اسکار فکر کنند. و من هرگز نتوانستم به آن درجه از باحالی در سینما برسم و هنوز هم نتوانسته ام و هرگز نخواهم توانست. 

راستی!‌ از دیدن آخرین فیلم تاثیرگذار هفت سال می گذرد! هفت سال پر از فراز و نشیب و پر از داستان که امیدوارم یک روز و در متن چالشی دیگر مرورش کنم. 


دوستدار شما 
رضا
اردیبهشت نود و نه 
Manchester










ده فیلم تاثیر گذار زندگی من - قسمت اول


نسترن جان و علی آقای نازنین

از شما بابت این که من را به چالش انتخاب ده فیلم تاثیرگذار تاریخ زندگی شخصی دعوت کرده‌ اید بی نهایت ممنون هستم و امیدوارم آن چیزی که در ادامه می‌خوانید شما را دلزده نکند.

دوستان عزیز من!‌ آن واژه انگلیسی که در دعوتنامه چالش، برای توصیف اثرگذاری به کار رفته بار بسیار سنگینی دارد. و من سه روز است دارم با خودم فکر می کنم: به راستی بیشترین تاثیر را کدام یک از آثار سینمایی که تا به امروز دیده ام روی من داشته اند؟

با پیش زمینه ای که در ذهن من وجود داشت و سابقه ذهنی پیرامون آن چه از دیگر دوستانی که با این چالش همراه شده اند دیده بودم،‌ آثار مستقل سینمای جهان و یکی یکی جشنواره ها و یادواره های در یادمانده و همه آن ساخته های سینمایی که کسی حاضر نمی شد همراه من ببیند را مرور کردم؛ پاسخ من به خودم برای گزیدن ده فیلم از چنین فهرستی اما منفی بود ... برای من خیلی از فیلمهای مورد نظر، بار بزرگ واژه تاثیر را نمی توانند تحمل کنند. من هر چه بیشتر فکر کردم، بیشتر به فهرستی نزدیک شدم که خواهید خواند. 

نسترن جان! سینما برای من، مانند خیلی دیگر از اتفاقهای خوب زندگیم، با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز شد. مرکز کانونی که در نزدیکی خانه کودکیهای من قرار داشت، مرکزی فقیرانه و محدود بود با یک سالن اجتماعات کوچک که در اوج دوران جنگ، به نوجوانان محله خدمت فرهنگی می کرد. در آن سالن اجتماعات که گفتم، ما هم نماز می خواندیم، هم فوتبال گل کوچک بازی می کردیم، هم به بازیهای سنتی گروهی مشغول می شدیم و هم فیلم می دیدیم. یکی از فیلمهایی که من در آن سالن کوچک دیدم و روی من تاثیر خیلی زیادی گذاشت، فیلمی بود کوتاه که من به ترتیبی علاقه خودم به سینما را مدیون آن می دانم؛ اگر چه با عرض شرمندگی، حتی یک سکانس از فیلم را هم به خاطر نمی آورم:

شماره یک) نان و کوچه، عباس کیارستمی

همین جا یادی کنم از همه آن دوستانی که با چند سال اختلاف سنی، همپا و هم بازی و هم فکر ما در کانون بودند و در قامت کودک-سربازانی فریب خورده به جنگشان بردند و از ایشان و از جبهه تنها نامشان بازگشت و خاطره خنده هاشان! 

علی آقای گل! من از همان سالهای کودکی و با همان ترتیبی که گفتم فیلمبین شده و پا به پای بزرگترها فیلمهای جور و واجور می دیدم؛ در دوره ای که همزمان بود با شکوفایی ویدیوی خانگی و هجوم فیلمهای بتامکس. آن سالها برادرانی که ما را با فیلمهای متنوع و بی کیفیت خود تغذیه می کردند،‌ فهرست رنگ به رنگی داشتند از فیلمهای پرفروش سینمای هند، فیلمهای سینمای قبل از انقلاب ایران و آثار شاخص دوبله شده سینمای جهان و به ویژه آمریکا. در آن زمان، صداگذاری هنرمندانه دوبلورهای ایرانی برای ما پیشتر از خود آثار سینمایی حرکت می کردند و من با همین صداها بود که از علاقه عبور کرده و مسحور سینما شدم؛ در میان تمام فیلمهایی که می توانم فهرستی چند صحفه ای از آنها را بنویسم،‌ اما یکی تاثیر جاودانه بر من داشت. فیلمی درخشان که دوبله فارسی آن، فیلم را چندین برابر جذاب کرده بود:

شماره دو) بانوی زیبای من، جورج کیوکر

و باز هم جا دارد یادی کنم از برادران فیلمی آن روزها که سرنوشتهای غریبی،‌ همپای فیلمهای سینمایی داشتند. یکی با ابروان کمانی و منحصر به فرد خود،‌ بعدها گوینده اخبار و بعدترها نماینده مجلس غوغای اسلامی شد و یکی در حین انجام وظیفه و رساندن فیلم به دست یک فرد فیلمبین، در پیاده رو قربانی راننده بی احتیاطی شد که نمی دانست چه مجاهدی را فدای بی مغزی خود می کند؛ رساندن فیلم به تشنه دیدنش، تصور من از جهاد است. 

نسترن جان! نمی شود از سالهای بتامکس عبور کرد و از فیلمفارسیهای گاهی دلنشین و آثار ارزنده سینمای پیش از انقلاب،‌ که کم تعداد هم نبودند، یادی نکرد. از دایره مینا و بیتا و تنگنا تا سلطان قلبها و گنج قارون و شوهر جونم عاشق شده ... شبهای بتامکسی دهه شصت من پر است از صدای ایرج و عهدیه و وحدت و ظهوری و صمد و میری و رضا بیک ایمانوردی! آن شبها به روزگاری از یاد رفته گره خورده که فارغ از محتوا و کیفیت، برای ایرانیان تبدیل به یک رویای از دست رفته شده است. من در همان شبهای سینمای ایرونی، فیلمی دیدم که به قولی با اولین نگاه عاشقش شدم، اما تاثیر خارق العاده آن را چندین سال بعد و پس از تماشای چندباره دریافتم: 

شماره سه) کندو، فریدون گله

علی آقای گل! ویدیو با بتامکس تمام نشد و تازه سالیهای ما بوی وی اچ اس گرفت. حالا دیگر برادران فیلمی کمرنگ شده بودند و فیلمها در میان خودهامان دست به دست می شد. این شد که کمی بزرگترهای با سینما آشناتر، ما را با مفاهیم تازه ای آشنا کردند و فیلمهایی دیدیم که از جنس دیگری بودند. شکارچی گوزن و اتوبوسی به نام هوس و چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد و ارتباط فرانسوی ... اما در میان تماشای تمام این آثار، اتفاقی افتاد که تا همین امروز بزرگترین اتفاق سینمایی زندگی من است. من در متن یک اثر سینمایی، خانواده ای پیدا کردم که گاه به گاه دلم برایشان تنگ می شود؛ آنها را به صفحه جادویی خانه ام دعوت می کنم و به میانشان می روم و به طول چند ساعت دنیایشان را نفس می کشم. این کار برای من هرگز از تازگی نیفتاده است:

شماره چهار) پدرخوانده، فرانسیس فورد کاپولا 

شما برادر و خواهر عزیز را با خودم همراه می برم به سالهای شکفتن جوانی! سالهایی که در اگر در شیراز زندگی کنی، همه نفسهایت بوی شعر و عشق می دهند؛ سالهایی که سر من برای نوشتن نامه های عاشقانه ای که به قول سید علی صالحی خیلیهاشان به مقصد نرسیدند، درد می کرد. سالهایی که دستگاههای گیرنده ماهواره،‌ آرام آرام جای ویدیوهای خاطره انگیز را گرفتند. شبکه های ماهواره ای تازه وارد که انگار داشتند ظرفیت مخاطبان خود را امتحان می کردند، فیلمهای کلاسیک و عاشقانه هالیوودی نمایش می دادند و من با دلی نوپا فریفته این آثار شدم. تعطیلات رمی، صبحانه در تیفانی، آپارتمان و داشتن و نداشتن ... در این میان ناگهان من فیلمی دیدم که فیلمنامه اش به زلالی یک نهر آب در میان تصاویر جریان داشت. بعد از همان نخستین نوبت تماشا، با شتاب به تمام فیلمبینهایی که می شناختم زنگ زدم و در نهایت توانستم نسخه دوبله آن را پیدا کنم. گفت و گوهای رندانه فیلم مرا بیشتر و بیشتر شیفته خود کرد و این فیلم شد تنها فیلمی که در زندگی و در یک روز بیشتر از دو مرتبه دیدمش:

شماره پنج) کازابلانکا، مایکل کورتیز


ادامه دارد ...


دوستدار شما
رضا
اردیبهشت نود و نه 
Manchester 

قرنطینامه - سه


دوست نازنین من 
مهرنوش جان 
سلام! 

امیدوارم که خوب بوده و توانسته باشی روزهای تلخ ابتلا به کرونا را با کمترین صدمه‌ای پشت سر بگذاری.

قبل از هر چیز باور کن ساعت هشت یکی از پنج شنبه های گذشته که در مقابل درب خانه رفته بودم تا همپای همسایگان به نیت سپاسگزاری از دکترها و پرستارها و سایر کارمندان شریف دستگاه درمانی بریتانیا کف بزنم، خیلی اختصاصی و ویژه تو را یاد کرده و از خدا خواستم که از آسیب دورت نگاه دارد. اما تو گویی که خداوند گوشش به حرف امثال من بدهکار نبوده و از اساس ما را نمی شنود؛ او خودش خوب می داند این اولین مرتبه نیست که روی من را زمین می اندازد و احتمالا آخرین مرتبه هم نخواهد بود. 

مهرنوش جان! همان پنج شنبه که گفتم، یاد الله اکبر گفتن های دهه شصت افتادم: ساعت نه شب بیست و دوم بهمن ماه هر سال. آن روزها ایرانیانی که تازه داشتند گشادی کلاهی که سرشان رفته را هضم می کردند، به دعوت صدا و سیمای میلی روی پشت بام می‌رفتند و بانگ الله اکبر بر می‌آوردند. تفریح بدی نبود. می شد با یکی دو تا عربده فهمید کدام یکی از همسایه ها پیرو خط امام است و کدام یکی از ترس از دست دادن کوپن ارزاق عمومی تنها خودش را روی پشت بام نشان می‌دهد. پشت بام خانه ما، مثل خیلی از پشت بامهای دیگر در درازنای دهه شصت از دسته اول به دسته دوم خزید، تا این که در نهایت همه رسیدیم به روزهایی که تشت رسوایی و باقی ماجراها ...

دوست خوبم!‌ امیدوارم با طولانی شدن روزهای خانه‌نشینی، کف زدن اهالی بریتانیا به سرنوشت الله اکبر پشت‌بامی ایرانیان دچار نشود. 

مهرنوش جان! خیلی خوشحالم که بهتری ... همان قدیمها که بالاتر گفتم، همیشه دوست داشتم پای حرف کسانی بنشینم که از سفرهای خارجی برمی‌گشتند و می‌توانستند جزییات سفرشان را با من به اشتراک بگذارند. دوست داشتم بشنوم اهالی لندن چگونه صبح خود را شب می‌کنند؟ فرانسویها چگونه با وعده های کوچک غذایی سیر می‌شوند؟ مردم ایتالیا چگونه لباس می‌پوشند؟ ... دوست داشتم بدانم در لاس وگاس کازینوها چگونه کار می‌کنند؟ یا قدم زدن در خیابانهای نیویورک چه حالی دارد؟ باور نمی‌کنی حتی آنها که از مکه بر می‌گشتند را من سوال پیچ می‌کردم. البته حس لذتبخش این کنجکاوی غالبا یکسویه بود و قربانی (آن سفر کرده)‌ چندان بابت پرسشهای جور و واجور من خوشحال نمی‌شد، به ویژه این که پاسخ هر پرسشی را دهها پرسش دیگر دنبال می‌کردند و قربانی بدبخت مجبور بود برای ظاهر سازی هم که شده جوابی چند کلمه ای به پسر بچه جمع بدهد، با اکراه!

حالا باور کن همان جنس از کنجکاوی در ذهن من عمده شده است. خیلی سوال دارم که از تو بپرسم: از این که این مسیر را چگونه طی کردی؟ بر هراس خود چگونه غلبه کردی؟ بی تماس بودن با سایرین را چگونه از سر گذراندی و هزار پرسش دیگر ... غافل از این که، نه من آن پسر بچه سابقم که فرد از سفر برگشته مجبور باشد پاسخش را بدهد و نه تو با این تجربه تلخی که داشته ای احتمالا حاضر خواهی شد پای پرسشهای ناشیانه من بنشینی ... بگذریم!

در حال حاضر مهمترین نکته این است که تو حالت بهتر شده و دست کم زحمت دعا کردن من برای یک نفر از دوستان را کم کرده ای؛ گو این که خدای من نسبت چندانی با چاپلوسی ندارد. 

سلام من را به تک تک عزیزانی که در این مسیر سخت تو را همراهی کرده اند برسان و پوزش من را بابت این که در جمع دوستانت نبوده تا همراهیت کنم، بپذیر. من این روزها از همان آستانه در که برای کف زدن می روم، قدمی بیشتر نمی گذارم، مگر این که تو به هزاران هزار پرسش بی پاسخ من جوابی بدهی و بگذاری بدانم که این سفر چقدر ماجراها دارد. 

همیشه تن درست و همیشه، مثل همیشه خندان باشی.


دوست تو 
رضا 
چهارم اردیبهشت نود و نه 
Manchester

قرنطینامه - دو


دوست دیریافته نازنین
حبیب جان، سلام 
خوبی؟

می دانی حبیب؟ ... قرنطینه آن اندازه هم که فکر می کردم بد نیست! زیست در شرایط قرنطینه این فرصت را به آدم می دهد که با خودش خلوت کند، خودش را برهنه کند و در بی پرده ترین وضعیت ممکن خویشتن خویش را پیش چشم خودش بگذارد. قرنطینه فرصت می دهد آدم پوست از تمام توهمات تنیده در رویا کنده و آن حقیقت پنهان و تا دیروز دور از دست را بیرون بکشد. 

این زبان خشن و غافلگیرکننده اما نتیجه قرنطینه نیست حبیب! این زبان زمانی بر نوشتار من غالب شد که در آن برهنگی که گفتم، غیر از زشتی هیچ ندیدم. آن برهنگی و بی نقابی چنان آشفته ام کرده که دلم می خواهد تا همچنان در شرایط قرنطینه باقی بمانم؛ اما چه چیزی چنین زشت کرده درون ما را دوست عزیز من؟ چه چیز و چه زمانی به این ترتیب ما را از موازین متعارف و امید بخش  دور کرده است؟ آیا زیست ما آدمها در کنار هم تا این اندازه مسموم است؟

هست ...

حبیب جان!

بیست و یک سال از آن روزهای پیاده شیراز قدیم را در نوردیدن گذشته است. ییست و یک سال گذشته از روزهایی که سبک بال در کوچه پس کوچه های گلی بافت قدیم شیراز میان دلخواسته هامان قدم می زدیم و از هر دری که می خواستیم حرف می زدیم، بی هراس و بدون مسوولیت؛ احتمالا آن زمان نمی دانستیم که آن کتاب نوشته ها و آن آرمانگرایی در زیست حقیقی و بی رحم، بیشتر به خیالبافی پهلو می زنند. نمی دانستیم اشعاری که می خوانیم شعار و داستانها به تصورات خیال پردازانه مان تبدیل خواهند شد. در متن آن پیاده رویها، ما ساده دل بودیم حبیب؛ بی خیال ... رها!

حبیب جان!

بعد از بیست و یک سال بی خبری، در شرایطی غریب به دوستت بازگشته ای ... امروز دور از زیست مسموم و مرسوم اجتماعی که به آن دچار هستیم، در شرایطی سترون، با خودهامان در جزایر تنهایی گیر افتاده ایم و فرصتی داریم تا آن بیخیالی فراموش شده را خیلی محدود تجربه کنیم ... و آه ... درست مثل این که یک خوراکی خوشمزه سالهای کودکیت را در یک روز تلخ بزرگسالیهات، زمانی که از همه چیز خسته شده ای و گرسنه گوشه ای افتاده ای به تو می دهند تا مزه مزه کنی و آن آه را می گویم چون نامردها تنها به اندازه مزه مزه کردن به تو از این خوراک می دهند.


دوست همیشگی تو
رضا
فروردین ۱۳۹۹
Manchester 

قرنطینامه - یک


دوست خوب و مهربان من 
یزدان جان! 
درود 

ویروس کرونا بر خلاف همه آن چیزهایی که تا امروز از آنها ترسیده ام نام خیلی دهان پرکن و با کلاسی دارد، اما این با کلاسی کرونا نبود که من را به یاد تو انداخت. راستش را بگویم از سیزده روز پیش که کرونا خانه نشینم کرد تصمیم داشتم درباره جهانگیری این ریزموجودک و ماجراهای پیرامونی قرنطینه داوطلبانه (و بعدا اجباری)‌ به این و به آن نامه بنویسم؛ اما از آنجا که من خیلی آدم تند و پرشتابی نیستم، بین اتخاذ تا اجرای این تصمیم سیزده روز فاصله افتاد. و البته من بابت این فاصله زمانی خوشحالم، چون فرصتی دست داد تا نخستین نامه خانه نشینیهای کرونایی را به تو دوست عزیزم بنویسم. 

یزدان جان
همراه هزاران آرزوی خوب
سالگشت زادروز تو فرخنده 

همیشه برای کسانی که زادروزشان همزمان با تعطیلات نوروزی هست دلم سوخته و احتمالا تا همیشه دلم برای ایشان و از این بابت خواهد سوخت؛ چرا؟ ... صرف نظر از مسایل اقتصادی (دلایل اقتصادی را در نامه سال آینده تفسیر و تقریر خواهم کرد)، همزمانی این مناسبت خجسته (بعضا) با هیجان ناشی از تعطیلات نوروزی از یک طرف و کمبود نیروهای آماده به رقص و افراد خنده کن و دوستان هدیه پرداز، به سبب غیبتهای نوروزی، از طرف دیگر باعث می شود که امکان برگزاری جشن به آسانی فراهم نشود. آن دسته از دوستان کم اقبالی که در این حدودا پانزده روز ابتدایی سال به دنیا آمده اند، به احتمال غریب به یقین در حضور مدعووینی معدود، چند شمع فرتوت را روی یک کیک کم مشتری فوت می کنند. امان از جشن تولدهای نوروزی ... یزدان نازنین! همه اینها را نگفتم که بابت زمستانی بودنم به تو فخر بفروشم؛ خدا آن روز را نیاورد. این حقایق را بازگو کردم تا با چشمکی غریب یادآور شوم که درد تو را می دانم.

یزدان نازنین! نگران اما نباش، چون فارغ از زادروز بی هنگام، در مشترک زیاد داریم. در این روزهای همدردی، در این روزهای از هراس در گوشه خانه چمبره زدن، در این روزهای از ویروس سرشار، از کدام درد بیشتر شکایت کنیم؟ از بی پناهی هم میهنانمان، از اراجیف گویی گردانندگان سرزمینمان بابت جن و پری، یا از این که نیستی تا با هزار خنده با جهت و بی جهت خاطرات سینمایی خود را با هم مرور کنیم. خدا می داند که تو یک خنده کن حرفه ای هستی و من از صمیم قلب آروز می کنم که آن نیش همیشه تا بناگوش باز، همچنان و همیشه تا بنا گوش باز بماند. تو را دوست دارم. تو را بابت همه آن سادگی و آن دلبستگی بی آلایشت به هنر دوست دارم و امیدوارم دوستیمان عمر چند ده ساله داشته باشد. 

از خود قرنطینه برایت نگویم دوست من که نسبتی بی پایان با سینما دارد. این دوره طولانی خانه نشینی، فرصت بسیار خوبی است برای تماشای فیلمهای ندیده و البته دوباره دیدن آثاری که ما پیشتر از تماشای آنها لذت برده ایم. اما یزدان نازنین، آن چیزی که این روزها را سینمایی کرده تنها تماشای فیلم نیست؛ محتوای این روزهای زندگیهامان بیشترین نزدیکی را با سینما دارد ... شکل کوچه و برزن این روزها به ترتیبی غافلگیرکننده سینما و به ویژه آثار آخرالزمانی هالیوود را تداعی می کند. باورت نمی شود یزدان جان! در این خانه نشینی بی سابقه آن اندازه در تصورات سینمایی خودم غرق شده ام که شبها کابوس حمله مریخیها را می بینم. شانس که نداریم ما برادر! از میان ارتش مریخیها این سعید طوسی شان هست که به کوچه ما که از قضا بن بست است حمله می کند. 

دیدی گفتم که نیش تو همیشه تا بنا گوش باز است. بهترین و خوشترین روزها را برایت آرزو می کنم و امیدوارم که سفره این ویروس نامرد هر چه زودتر و قبل از این که کابوسهای هالیوودی ما به وقوع بپیوندد به پایان برسد.

باز و باز زادروزت را فرخنده باد می گویم. 

دوستدارت 
رضا
فروردین ۱۳۹۹
Manchester