نسترن جان و علی آقای نازنین
پیش از ورود به دومین بخش از پاسخ من به دعوت شما به چالش انتخاب ده فیلم تاثیر گذار تاریخ زندگی شخصی، آن اندازه ذوق زده هستم که می خواهم دوباره از شما بابت این دعوت سپاسگزاری کرده و به خاطر این که قواعد بازی را رعایت نکرده ام از صمیم قلب عذر خواهی کنم.
دوستان خوب من! تاریخ معاصر ایران به ترتیبی رقم خورده است که کمتر چیزی را (اگر از اساس چیزی پیدا بشود) می توان از سیاست جدا و منفک دانست؛ طبعا سینما هم به عنوان یکی از مقولات مهم زیست انسان امروزی از این قاعده مستثنی نیست. و من به تبعیت از این داستان، انتخاب ده فیلم تاثیرگذار تاریخ زندگیم را با توجه به زمان تماشا و نه زمان ساخت، به دو بخش پیش و پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۷۶ تقسیم می کنم.
علی آقای گل! با روی کار آمدن عناصر اصلاح طلب، گشایشهایی در زمینه های مختلف زندگی شهروندان ایرانی پدید آمد که از جمله آن گشایشها، آزادگیریهای کج دار و مریز فرهنگی بود. در متن این آزادگیریهای نسبی اتفاقات فرهنگی زیادی روی داد و از جمله آنها، از جشنواره فیلم فجر تمرکز زدایی شد. و من بابت همین یک مساله هم که شده، با وجود همه فشارهایی که وجدانم به من وارد آورده، هنوز از رای دادن به خاتمی پشیمان نشده ام. دقیقا به خاطر نمی آورم که از چه سالی پای جشنواره فیلم فجر به شیراز رسید، اما در بهمن ماه سال ۱۳۸۱، من متفاوت ترین تجربه تماشای یک فیلم ایرانی را در خاطرات خود ثبت کردم. بازی با طراوت هنرپیشه زن فیلم، فیلمنامه پیشرو و ساختار بی ادعای اثر، همه و همه برای من تازگی کم نظیری داشت و البته این تازگی هنوز تاثیر خود را از دست نداده است. جایزه غیر منصفانه ترین جشنواره سینمایی جهان در آن سال به فیلم دلخواه من نرسید؛ اما این ساخته جذاب سینمایی، تا امروز، برای من برنده تمام ادوار جشنواره های فیلم فجر است:
شماره شش) نفس عمیق، پرویز شهبازی
نسترن جان! اصلاحات هم که از همان روزهای اول لنگ می زد، در میانه راه پنچر شد و کار به جایی رسید که برای من چاره ای به غیر از مهاجرت نمانده بود. کار به بیکاری رسید و انتظار طولانی در تهران برای یافتن راهی به جهان غرب؛ و دشواری این انتظار کشنده را هیچ چیز بهتر از سینما نمی توانست هموار نماید. جایی در تخت طاووس، جوانکی لاغر اندام، با عینک ته استکانیش فهرستی از نامهای بزرگ سینما را پیش روی تو می گذاشت تا تیک زده و بعد از تنها بیست و چهار ساعت تحویل بگیری. در آن دخمه نمدار و غمبار، برگمان، وندرس، وایدا، کوریسماکی، پولانسکی، کیشلوفسکی، ایمامورا، کایگه، شله زینگر، لینچ و خیلیهای دیگر یک جا جمع شده و در صف تیک خوردن منتطر بودند. و به این ترتیب نه ماه انتظار من تبدیل به یک ضیافت به یادماندنی شد و در میانه این ضیافت، دست جادویی سینما، از بساط آن جوانک همه چیز دان، یک معجزه برای من رو کرد. برگی زرین از سینمای حدیث نفس؛ عاشقانه ای، شاعرانه ای سینمایی که انگار سرود آیینی و مشترک همه فیلمبینها باشد. اثری که شام آخر سینمایی من در سرزمینی شد که دیگر ندیدمش:
شماره هفت) سینما پارادیزو، جوزپه تورناتوره
مجید دوست داشتنی سینمای ایران، آن شخصیت غریب و سوته دلی که زنده یاد علی حاتمی جاودانه اش کرده، جایی می گوید: بلا روزگاریه عاشقیت. عشق به سینما اما برای من بلا نبود، دوا بود؛ تنها چیزی که می توانست غم دور شدن از عزیزان و هراس از سرنوشت نامعلوم را تسکین بدهد. من حتی فاصله مهرآباد و هیترو را با سینما طی کردم، اگر چه نه از مدل چندان تاثیرگذارش: آخرین سامورایی و گماشته (یا گماشتن، یا رزم آموز - فیلمی با بازی آل پاچینو و کالین فارل که در ایران از آن به عنوان کارآموز یاد می شود).
در آن سالهای ابتدایی زندگی در غرب علی جان! مادیات برای من نقش تعیین کننده ای ایفا می کرد و صرفه جویی حیاتی بود و بلیط سینما جزو کالاهای لوکس به حساب می آمد. یک عاشق سینما اما نمی توانست از رفتن به سینما پرهیز کند! چاره چه بود؟ بهره گرفتن از راههای میانبر که یکی از آنها تماشای فیلم در نوبت نمایش کودکان به شمار می رفت؛ و به این ترتیب بخش عمده ای از تجربه های ابتدایی تماشای فیلم در سینما و در بریتانیا را برای من آثار انیمیشن شکل دادند. اعتراضی اما به هیچ وجه وجود نداشت و ندارد. سینما چنان در پوست و استخوان من ریشه دوانده که حتی کودک درون نیز از آن بی بهره نیست. و در یکی از همین میانبر زدنها بود که یک موش کوچولوی پاریسی قلب من را به تسخیر درآورد. با فهرست بلندی از انیمیشنهای جذاب و خاطره انگیز، این فیلم جایی ایستاد که گمان نمی برم تا مدتها، اگر نگویم همیشه، هیچ انیمیشن دیگری بتواند جای آن را بگیرد. خلاقیت این اثر زیبا به اندازه ای بود که مرز فانتزی و حقیقت را برای ذهن من تا همیشه بی تعریف کرد:
شماره هشت) رته تویی، براد برد و یان پینکاوا
نسترن جان! با هر سخت جانی که بود توانستم دوران فترت مهاجرت را از سر گذرانده و خودم را با زیست در میان جامعه میزبان هماهنگ کنم. مشغول فراهم کردن مقدمات ادامه تحصیل شدم و اقتصاد خانه را آرام آرام در مسیری پذیرفتنی هدایت کردم. و البته در این بین سینما رفتن خود را هم با معیارهای شناخته شده انطباق داده و توانستم فیلمهای بیشتر و متنوعتری را از بدنه اصلی سینما، در سالن سینما، به تماشا بنشینم. و درست در همین روزها بود که با انگیزه دیدن فیلمی از رالف فاینز و بدون این که چیز زیادی از خود فیلم بدانم قدم به سالن سینما گذاشتم تا بزرگترین غافلگیری سینمایی زندگی من اتفاق بیفتد. همه چیز نوآورانه بود. شیوه روایت داستان، شخصیت پردازی، تدوین و گفت و گوها ... گفت و گوهای این فیلم با من کاری کردند که تا چند روز ذهن من درگیر مرزهایی بود که فیلمنامه فیلم خیلی ساده شکسته بود. در طی چند روز بعد از مرتبه نخست، دوباره و دوباره به تماشای این اثر متفاوت رفتم. فیلم تاثیر خود را گذاشته بود؛ حالا دیگر و بعد از سالها و دور از فشار و منع خانواده می خواستم سینما بخوانم:
شماره نه) در بروژ، مارتین مک دانا
علی آقای نازنین! در مهاجرت، مهاجرت کرده و در غرب لندن مشغول تحصیل سینما شدم. ابتدا فکر می کردم با مطالعه متون علمی سینمایی نگاه و تفکر من تغییر خواهد کرد، اما نکرد. آن چیزی که من و سینما را به هم متصل نگاه می داشت، عشق بود، نه کتاب و مقاله و رساله و دفتر. ساعاتی متمادی را در سینمای مرکزی انستیتوی فیلم بریتانیا می گذارندم، اما هر چه بیشتر زمان می گذشت بیشتر به میخانه دنج و تاریک و دوست داشتنی این مرکز متمایل می شدم تا سخنرانیهای کسل کننده پژوهشگران فیلمهای خاص، پیش از شروع فیلمها؛ تا این که نوبت به درس و امتحان و نمره رسید و من به تبعیت از یک عادت قدیمی، تا یک هفته مانده به تحویل پروژه بیکار نشسته بودم. چاره ای نبود! جدول اطلاعاتی مرکز را برداشتم و دیدم که تمام آن هفته، موج نوی سینمای ژاپن را بررسی می کنند. برای شروع و با اکراه پای یکی از همان سخنرانیهای کسل کننده نشستم: هنوز و البته صد باره کسل کننده تر از همیشه، اما فیلم یک رویداد تازه بود. با پایان یافتن فیلم به سالن بعدی خزیدم، و بعدی، و بعدی ... سخنرانیها را عامدانه و گاهی به قیمت نشستن در ردیف جلو از سر می گذراندم، اما همزمان در جادوی سینمای ژاپن غرق می شدم. من در جهان غرب، ناب ترین سینما را از جهان شرق یافتم. چه جادوی بی انتهایی دارد سینمای دهه پنجاه و شصت قرن بیستم ژاپن! و من از بین دو جین فیلم سحرانگیز، یکی را به عنوان دهمین فیلم تاثیرگذار تاریخ فیلم دیدنهام و به نمایندگی از مجموعه سینمای ژاپن انتخاب می کنم:
شماره ده) یک بعد از ظهر پاییزی، یاساجیرو ازو
دوستان نازنین من! اگر این نامه را نخواندید که هیچ؛ اما اگر خواندید، ببخشید که سرتان را درد می آوردم. این خلاصه یک گذار تقریبا سی ساله در تاریخ فیلم دیدنهای من بود و فهرستی که خیلی به دقت آن اندیشه کردم.
نسترن جان و علی آقای مهربان! روزی که می خواستم ورودی دانشگاهی که در آن سینما (هنرهای مدرن) می خواندم را به دست بیاورم، مدیر گروه به نام پیتر دوکس از من پرسید: تو با وجود پیش زمینه فنی و مهندسی و در این سن، برای چه می خواهی سینما بخوانی؟ هدف تو چیست؟ گفتم دلم می خواهد یک روز جایزه اسکار را در دستان خودم احساس کنم. خندید و گفت: شاگردان من خیلی باحالتر از این هستند که به جایزه اسکار فکر کنند. و من هرگز نتوانستم به آن درجه از باحالی در سینما برسم و هنوز هم نتوانسته ام و هرگز نخواهم توانست.
راستی! از دیدن آخرین فیلم تاثیرگذار هفت سال می گذرد! هفت سال پر از فراز و نشیب و پر از داستان که امیدوارم یک روز و در متن چالشی دیگر مرورش کنم.
دوستدار شما
رضا
اردیبهشت نود و نه
Manchester
شماره نه) در بروژ، مارتین مک دانا
علی آقای نازنین! در مهاجرت، مهاجرت کرده و در غرب لندن مشغول تحصیل سینما شدم. ابتدا فکر می کردم با مطالعه متون علمی سینمایی نگاه و تفکر من تغییر خواهد کرد، اما نکرد. آن چیزی که من و سینما را به هم متصل نگاه می داشت، عشق بود، نه کتاب و مقاله و رساله و دفتر. ساعاتی متمادی را در سینمای مرکزی انستیتوی فیلم بریتانیا می گذارندم، اما هر چه بیشتر زمان می گذشت بیشتر به میخانه دنج و تاریک و دوست داشتنی این مرکز متمایل می شدم تا سخنرانیهای کسل کننده پژوهشگران فیلمهای خاص، پیش از شروع فیلمها؛ تا این که نوبت به درس و امتحان و نمره رسید و من به تبعیت از یک عادت قدیمی، تا یک هفته مانده به تحویل پروژه بیکار نشسته بودم. چاره ای نبود! جدول اطلاعاتی مرکز را برداشتم و دیدم که تمام آن هفته، موج نوی سینمای ژاپن را بررسی می کنند. برای شروع و با اکراه پای یکی از همان سخنرانیهای کسل کننده نشستم: هنوز و البته صد باره کسل کننده تر از همیشه، اما فیلم یک رویداد تازه بود. با پایان یافتن فیلم به سالن بعدی خزیدم، و بعدی، و بعدی ... سخنرانیها را عامدانه و گاهی به قیمت نشستن در ردیف جلو از سر می گذراندم، اما همزمان در جادوی سینمای ژاپن غرق می شدم. من در جهان غرب، ناب ترین سینما را از جهان شرق یافتم. چه جادوی بی انتهایی دارد سینمای دهه پنجاه و شصت قرن بیستم ژاپن! و من از بین دو جین فیلم سحرانگیز، یکی را به عنوان دهمین فیلم تاثیرگذار تاریخ فیلم دیدنهام و به نمایندگی از مجموعه سینمای ژاپن انتخاب می کنم:
شماره ده) یک بعد از ظهر پاییزی، یاساجیرو ازو
دوستان نازنین من! اگر این نامه را نخواندید که هیچ؛ اما اگر خواندید، ببخشید که سرتان را درد می آوردم. این خلاصه یک گذار تقریبا سی ساله در تاریخ فیلم دیدنهای من بود و فهرستی که خیلی به دقت آن اندیشه کردم.
نسترن جان و علی آقای مهربان! روزی که می خواستم ورودی دانشگاهی که در آن سینما (هنرهای مدرن) می خواندم را به دست بیاورم، مدیر گروه به نام پیتر دوکس از من پرسید: تو با وجود پیش زمینه فنی و مهندسی و در این سن، برای چه می خواهی سینما بخوانی؟ هدف تو چیست؟ گفتم دلم می خواهد یک روز جایزه اسکار را در دستان خودم احساس کنم. خندید و گفت: شاگردان من خیلی باحالتر از این هستند که به جایزه اسکار فکر کنند. و من هرگز نتوانستم به آن درجه از باحالی در سینما برسم و هنوز هم نتوانسته ام و هرگز نخواهم توانست.
راستی! از دیدن آخرین فیلم تاثیرگذار هفت سال می گذرد! هفت سال پر از فراز و نشیب و پر از داستان که امیدوارم یک روز و در متن چالشی دیگر مرورش کنم.
دوستدار شما
رضا
اردیبهشت نود و نه
Manchester
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر