نسترن جان و علی آقای نازنین
از شما بابت این که من را به چالش انتخاب ده فیلم تاثیرگذار تاریخ زندگی شخصی دعوت کرده اید بی نهایت ممنون هستم و امیدوارم آن چیزی که در ادامه میخوانید شما را دلزده نکند.
دوستان عزیز من! آن واژه انگلیسی که در دعوتنامه چالش، برای توصیف اثرگذاری به کار رفته بار بسیار سنگینی دارد. و من سه روز است دارم با خودم فکر می کنم: به راستی بیشترین تاثیر را کدام یک از آثار سینمایی که تا به امروز دیده ام روی من داشته اند؟
با پیش زمینه ای که در ذهن من وجود داشت و سابقه ذهنی پیرامون آن چه از دیگر دوستانی که با این چالش همراه شده اند دیده بودم، آثار مستقل سینمای جهان و یکی یکی جشنواره ها و یادواره های در یادمانده و همه آن ساخته های سینمایی که کسی حاضر نمی شد همراه من ببیند را مرور کردم؛ پاسخ من به خودم برای گزیدن ده فیلم از چنین فهرستی اما منفی بود ... برای من خیلی از فیلمهای مورد نظر، بار بزرگ واژه تاثیر را نمی توانند تحمل کنند. من هر چه بیشتر فکر کردم، بیشتر به فهرستی نزدیک شدم که خواهید خواند.
نسترن جان! سینما برای من، مانند خیلی دیگر از اتفاقهای خوب زندگیم، با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز شد. مرکز کانونی که در نزدیکی خانه کودکیهای من قرار داشت، مرکزی فقیرانه و محدود بود با یک سالن اجتماعات کوچک که در اوج دوران جنگ، به نوجوانان محله خدمت فرهنگی می کرد. در آن سالن اجتماعات که گفتم، ما هم نماز می خواندیم، هم فوتبال گل کوچک بازی می کردیم، هم به بازیهای سنتی گروهی مشغول می شدیم و هم فیلم می دیدیم. یکی از فیلمهایی که من در آن سالن کوچک دیدم و روی من تاثیر خیلی زیادی گذاشت، فیلمی بود کوتاه که من به ترتیبی علاقه خودم به سینما را مدیون آن می دانم؛ اگر چه با عرض شرمندگی، حتی یک سکانس از فیلم را هم به خاطر نمی آورم:
شماره یک) نان و کوچه، عباس کیارستمی
همین جا یادی کنم از همه آن دوستانی که با چند سال اختلاف سنی، همپا و هم بازی و هم فکر ما در کانون بودند و در قامت کودک-سربازانی فریب خورده به جنگشان بردند و از ایشان و از جبهه تنها نامشان بازگشت و خاطره خنده هاشان!
علی آقای گل! من از همان سالهای کودکی و با همان ترتیبی که گفتم فیلمبین شده و پا به پای بزرگترها فیلمهای جور و واجور می دیدم؛ در دوره ای که همزمان بود با شکوفایی ویدیوی خانگی و هجوم فیلمهای بتامکس. آن سالها برادرانی که ما را با فیلمهای متنوع و بی کیفیت خود تغذیه می کردند، فهرست رنگ به رنگی داشتند از فیلمهای پرفروش سینمای هند، فیلمهای سینمای قبل از انقلاب ایران و آثار شاخص دوبله شده سینمای جهان و به ویژه آمریکا. در آن زمان، صداگذاری هنرمندانه دوبلورهای ایرانی برای ما پیشتر از خود آثار سینمایی حرکت می کردند و من با همین صداها بود که از علاقه عبور کرده و مسحور سینما شدم؛ در میان تمام فیلمهایی که می توانم فهرستی چند صحفه ای از آنها را بنویسم، اما یکی تاثیر جاودانه بر من داشت. فیلمی درخشان که دوبله فارسی آن، فیلم را چندین برابر جذاب کرده بود:
شماره دو) بانوی زیبای من، جورج کیوکر
و باز هم جا دارد یادی کنم از برادران فیلمی آن روزها که سرنوشتهای غریبی، همپای فیلمهای سینمایی داشتند. یکی با ابروان کمانی و منحصر به فرد خود، بعدها گوینده اخبار و بعدترها نماینده مجلس غوغای اسلامی شد و یکی در حین انجام وظیفه و رساندن فیلم به دست یک فرد فیلمبین، در پیاده رو قربانی راننده بی احتیاطی شد که نمی دانست چه مجاهدی را فدای بی مغزی خود می کند؛ رساندن فیلم به تشنه دیدنش، تصور من از جهاد است.
نسترن جان! نمی شود از سالهای بتامکس عبور کرد و از فیلمفارسیهای گاهی دلنشین و آثار ارزنده سینمای پیش از انقلاب، که کم تعداد هم نبودند، یادی نکرد. از دایره مینا و بیتا و تنگنا تا سلطان قلبها و گنج قارون و شوهر جونم عاشق شده ... شبهای بتامکسی دهه شصت من پر است از صدای ایرج و عهدیه و وحدت و ظهوری و صمد و میری و رضا بیک ایمانوردی! آن شبها به روزگاری از یاد رفته گره خورده که فارغ از محتوا و کیفیت، برای ایرانیان تبدیل به یک رویای از دست رفته شده است. من در همان شبهای سینمای ایرونی، فیلمی دیدم که به قولی با اولین نگاه عاشقش شدم، اما تاثیر خارق العاده آن را چندین سال بعد و پس از تماشای چندباره دریافتم:
شماره سه) کندو، فریدون گله
علی آقای گل! ویدیو با بتامکس تمام نشد و تازه سالیهای ما بوی وی اچ اس گرفت. حالا دیگر برادران فیلمی کمرنگ شده بودند و فیلمها در میان خودهامان دست به دست می شد. این شد که کمی بزرگترهای با سینما آشناتر، ما را با مفاهیم تازه ای آشنا کردند و فیلمهایی دیدیم که از جنس دیگری بودند. شکارچی گوزن و اتوبوسی به نام هوس و چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد و ارتباط فرانسوی ... اما در میان تماشای تمام این آثار، اتفاقی افتاد که تا همین امروز بزرگترین اتفاق سینمایی زندگی من است. من در متن یک اثر سینمایی، خانواده ای پیدا کردم که گاه به گاه دلم برایشان تنگ می شود؛ آنها را به صفحه جادویی خانه ام دعوت می کنم و به میانشان می روم و به طول چند ساعت دنیایشان را نفس می کشم. این کار برای من هرگز از تازگی نیفتاده است:
شماره چهار) پدرخوانده، فرانسیس فورد کاپولا
شما برادر و خواهر عزیز را با خودم همراه می برم به سالهای شکفتن جوانی! سالهایی که در اگر در شیراز زندگی کنی، همه نفسهایت بوی شعر و عشق می دهند؛ سالهایی که سر من برای نوشتن نامه های عاشقانه ای که به قول سید علی صالحی خیلیهاشان به مقصد نرسیدند، درد می کرد. سالهایی که دستگاههای گیرنده ماهواره، آرام آرام جای ویدیوهای خاطره انگیز را گرفتند. شبکه های ماهواره ای تازه وارد که انگار داشتند ظرفیت مخاطبان خود را امتحان می کردند، فیلمهای کلاسیک و عاشقانه هالیوودی نمایش می دادند و من با دلی نوپا فریفته این آثار شدم. تعطیلات رمی، صبحانه در تیفانی، آپارتمان و داشتن و نداشتن ... در این میان ناگهان من فیلمی دیدم که فیلمنامه اش به زلالی یک نهر آب در میان تصاویر جریان داشت. بعد از همان نخستین نوبت تماشا، با شتاب به تمام فیلمبینهایی که می شناختم زنگ زدم و در نهایت توانستم نسخه دوبله آن را پیدا کنم. گفت و گوهای رندانه فیلم مرا بیشتر و بیشتر شیفته خود کرد و این فیلم شد تنها فیلمی که در زندگی و در یک روز بیشتر از دو مرتبه دیدمش:
شماره پنج) کازابلانکا، مایکل کورتیز
ادامه دارد ...
دوستدار شما
رضا
اردیبهشت نود و نه
Manchester
۱ نظر:
دم شما گرم رضاجان. عالی بود. خیلی بهتر از چالش ما.
علی مولوی
ارسال یک نظر