نامه های غلط گیری نشده - پنجاه و هفت


دوست خوب من درود!
خوبی عزیز من؟

با فصل دلدادگی چه می کنی؟ با فصل فریبنده ی آفتاب نیمه جان، با فصل خاطر انگیز غروب های بی طاقت، با فصل عاشقی، با پاییز چه می کنی؟

پاییز باز هم از راه رسید تا بساط رنگ در رنگ رؤیاییش را بگسترد و دلهامان را میهمان ضیافت گوش نواز برگهایی کند که خدا می داند، چه سخاوتمند خود را به دستِ پاهامان می سپارند. عزیز دل! پاییز بزنگاه دل سپردن است؛ زمان بی نمونه ی پرواز دادن دل، در فضایی که از زیبایی لبریز شده، بیچاره آن که باختن نیاموخته!

عزیز من! پاییز بهار بوسه های پنهانی است، برای منی که جایی در نوزده سالگیهام خودم را جا گذاشته و به این سالهای نمیشناسمشان پا نهاده ام؛ سالهای بی قرار، سالهای از "بی قراری" تهی! به چه کار می آید این زنده بودن زاویه دار؟ زنده بودن در بازه ای که زمان با تمام ظرفیتهای نیازموده ی دلهامان در ستیز است. انگار قرار است رسم عاشق شدنهای شرمگینانه به خاطره های خاک خورده سپرده شود، یا از اساس دوست داشتن را شاید می خواهند به خاک بسپارند ... قرار نیست که برای بچه هامان هم دل بسوزانیم؛ هست؟ ... ما که کوله هامان پر است از تجربه های پاییزی! چه باک؟ ... زنده باد پاییز!

و راستی عزیز! گوشهایت را پیشتر بیار تا این که در دهان دست جوهریم می چرخد را خدا فروشان نشنوند و از این ظرافت زمین بهره ای نبرند، که به دوستیمان سوگند، فردا به نام برهان "آری! خدایی هم هست" به خودمان خواهند فروخت و پاییزمان را هم به زنجیر خواهند کشید. گوشت را پیشتر بیاور تا بگویم در آستانه فصل سرد، پاییز فروزنده پدید می آید تا دلهمان را به گرمی پیوند دهد. سخت است عبور از یخبندان، بی که پاییزیش پیش!


رضا
ششم آبان نود و یک
Mancheste
r