دوست خوب من درود!
خوبی عزیز؟
نسبت من و خاطره هام روشن است عزیز! بهترین چیزهایی که دارم، بد و خوب! تسلی ثانیه های گرفتار سکوت، نوازشگر لحظه های بی قراری؛ حالا تو بگذار همه بگویند چرا این اندازه به گذشته ات باز میگردی؟ امروز من زاییده دیروز است. تلخ این ثانیه ام را شیرینِ بوسه ای چاره است که در متن خاطره هام ته نشین شده و تا هنوز بوی خاک باران خورده و درختان تن فروخته به باد می دهد. شاهد همین جاست! یک قدمی بگو، ولی به خاطره دلخوشترم گویا، زمانی که زنده مان را حتی خرج خاطره مان می کنیم.
هیچ دوست داشتنی یک شبه زاده نشده است عزیز! زیسته ی ماست این دل که می سپاریم به هم. فهم عبور ما از متن سالهایی که پشت سر گذاشته، اما فراموش نکرده ایم. چه می خواهم هایی که دست خاطره ها تراششان داده اند و امروز ما اینجاییم؛ امروزی که فردا که خاطره شد، دوست ترش داریم. یاد نگرفته ایم زنده مان را زندگی کنیم.
هیچ آینه ای به ما فرصت تکرار نمی دهد و هیچ ساعتی نخواهد گذاشت یک ثانیه را دو مرتبه نفس بکشیم. خوب من! ... همیشه درست در همین نقطه است که دست جوهریم از نوشتن باز می ایستد! ... دلش می خواهد تمرین "دوستت دارم" بکند، یا هر چیز شبیه به این. دلش می خواهد پایش را بگشایم از بند خاطره ها و رهاش کنم، اما خدا می داند که او، رها، بیشتر سرک می کشد به آن همه یادگارهای قاب گرفته مان از ثانیه های هرگز فراموش نخواهند شد. جز سراغ دل نمی رود و آنجاست که من می مانم و پوسیدگیهای بی علاج سری که سالهاست نمی دانم چرا با آرامش در ستیز است؟
نازنین من! خودم هم حتی و حتما نخواهم دانست در این نامه چه نوشته ام، اما برای باز به راه انداختن دست خواب برده و چشم خواب رفته و دل غبار گرفته و ... خلاصه مجموعه ناقص بشری ی به نام من خورده لازم بود، نبود؟
رضا
بیست و دوم مهرماه نود و یک
Manchester
نسبت من و خاطره هام روشن است عزیز! بهترین چیزهایی که دارم، بد و خوب! تسلی ثانیه های گرفتار سکوت، نوازشگر لحظه های بی قراری؛ حالا تو بگذار همه بگویند چرا این اندازه به گذشته ات باز میگردی؟ امروز من زاییده دیروز است. تلخ این ثانیه ام را شیرینِ بوسه ای چاره است که در متن خاطره هام ته نشین شده و تا هنوز بوی خاک باران خورده و درختان تن فروخته به باد می دهد. شاهد همین جاست! یک قدمی بگو، ولی به خاطره دلخوشترم گویا، زمانی که زنده مان را حتی خرج خاطره مان می کنیم.
هیچ دوست داشتنی یک شبه زاده نشده است عزیز! زیسته ی ماست این دل که می سپاریم به هم. فهم عبور ما از متن سالهایی که پشت سر گذاشته، اما فراموش نکرده ایم. چه می خواهم هایی که دست خاطره ها تراششان داده اند و امروز ما اینجاییم؛ امروزی که فردا که خاطره شد، دوست ترش داریم. یاد نگرفته ایم زنده مان را زندگی کنیم.
هیچ آینه ای به ما فرصت تکرار نمی دهد و هیچ ساعتی نخواهد گذاشت یک ثانیه را دو مرتبه نفس بکشیم. خوب من! ... همیشه درست در همین نقطه است که دست جوهریم از نوشتن باز می ایستد! ... دلش می خواهد تمرین "دوستت دارم" بکند، یا هر چیز شبیه به این. دلش می خواهد پایش را بگشایم از بند خاطره ها و رهاش کنم، اما خدا می داند که او، رها، بیشتر سرک می کشد به آن همه یادگارهای قاب گرفته مان از ثانیه های هرگز فراموش نخواهند شد. جز سراغ دل نمی رود و آنجاست که من می مانم و پوسیدگیهای بی علاج سری که سالهاست نمی دانم چرا با آرامش در ستیز است؟
نازنین من! خودم هم حتی و حتما نخواهم دانست در این نامه چه نوشته ام، اما برای باز به راه انداختن دست خواب برده و چشم خواب رفته و دل غبار گرفته و ... خلاصه مجموعه ناقص بشری ی به نام من خورده لازم بود، نبود؟
رضا
بیست و دوم مهرماه نود و یک
Manchester