دوست خوب من درود!
مهتاب جان خوبی؟
از خدا که پنهان نیست، از تو چرا پنهان کنم؟ دستم دارد می رود تا جسته هایش را میان عکسهای خردسالیت خاطره کند و به یاد بیاورد تصویرهایی را از سالهای دور؛ پس پیش از این که چنین کند، به شیوه ای آشنا، "از این فرصت استفاده کرده و سالگشت زادروزت را فرخنده باد می گویم."
مهتاب جان! عکس های آن سالها رنگ دیگری دارند، بوی دیگری می دهند، حتی حرف دیگری می زنند. زبانشان زبان آشنایی است که دیگر جایی شنیده نمی شنود. اما در گوشهامان پژواک غریبی دارند؛ سالهای خاکستری شصت، همان سالهای خندیدن ممنوع! همان سالهایی که از پشت پنجره های نوار چسب خورده، به جهان پیرامونمان می نگریستیم و قطعا نه من و نه تو، نمی دانستیم آن علامت ضرب روی شیشه چیست؟ می گفتند آنجاست تا شیشه به چشممان نپاشد، وقت بمباران، اما نه! آنجا بود تا بدانیم در آن خانه جایی نداریم. مهتاب عزیز! کودکیمان را با آن پنجره های پوشیده پیوند زدند، تا امروز حتی ندانیم کوله بار بغض نشکسته مان را کجا می توانیم زمین بگذاریم.
خانه مهتاب، شده خواب رنگ پریده ی گاه به گاهمان از آن کودکی های سالهای واهمه. خانه مهتاب، شده خیالی دور از دست؛ چه باک؟ عکسهای خاکستریمان که هست. خاطره ی پنج عصرهای تلویزیون خاکستری که حتی به یاد آوردنش دلگرفته مان می کند که هست. چه موحش پنج عصری بود! خیابانها دوستانمان نبودند، کوچه ها حتی؛ بوی تزویر الله اکبرِ به خیالشان خداشناسان، مشام شهر را پر کرده و لبخند را از چهره ها زدوده و کشانده بودمان کنج خانه هایی که تنها بهانه شادیشان جشن تولد بچه هایی بود که نمی دانستند پدر و مادران دست افشانشان پشت آن هدیه های متداول، آن کره های جغرافیا، آن جعبه های مداد رنگی، آن جامدادیها، چه دلشوره ای پنهان کرده اند. نمی دانستند، اما امروز خوب می دانند در سایه خاکستری عکسهای آن سالهاشان.
دوست عزیز من! شاید کمی وجدان من درد کند، نگران نیستم اما، اگر لبخند بر لبانت نمی نشانم، شاد باش نمی گویم، امروز که گرفتار درد مشترکیم. امروز که روشن نیست تا کجا بایست همچنان درگیر حسرت باشیم و به هم که می رسیم دست ببریم به گنجینه های از تهی سرشار خاطرات خانه. مهتاب جان! صدای پدر و مادرهامان از پشت این عکسهای خاکستری به گوش می رسد، صدایی آمیخته با هزار فریب تا خرده لبخندی بر لب کودکانی که قرار است برایشان زندگی صد و بیست ساله آرزو کنند، جراحی شود. آخ! که ربع این آرزو، زیسته ی همواره در هراسی بود و انگار به نزیسته اش هم جز آرزوهای بزرگ، چیزی نمیشود بست.
مهتاب جان! زادروزت خجسته باز، همراه هزاران آرزوی خوب.
بیست و هشتم مهر ماه نود و یک
رضا
Tufnell Park