نامه های غلط گیری نشده - پنجاه و پنج


دوست خوب من درود!
خسرو جان، خوبی؟


این زمان خدا نشناس، این شتابنده بی انصاف، با همه بدیها که دارد، باز بهانه ای دست من داد تا برای تو دوست نازنین نامه ای بنویسم و باز بگویم: خسروجان! زادروزت خجسته. سالگشت آن قدم که نهاده ای بر زمین فرخنده، اما خدا گواه است که این زمین هم چنان نیست که بابت حضور به هم رساندن در آن دست افشانی کنیم.

زمین، پوسته ی سرد مغز تبداری است که گمان نمی برم در عالم صاحب خانگی، دل خوشی از مستأجران رنگ به رنگش داشته باشد؛ این همه "ناجور" که ماییم.

خسرو جان! زادروزت گرامی مرد، اما گلی نکاشته آن که هدیه ات داده این رسم سراسر عذاب زندگی کردن را؛ آخر زندگی نیست این که ما می کنیم خسرو! هم نشینی میان مدتی است با پدیده هایی غریب به نام انسان و البته این انسان، چنان که می دانم و می دانی، تعریف دلخواسته ی موجودی است، از آن چه نیست. انسان همان کمیابترینِ چیزهاست که یقین دارم بسیار کسانی، به طول اقامتشان در زمین کوشیده و نجوریده اند.

مهربان دوست من، خسروی نازنین! زادروزت خجسته مرد و اشکی در همین راستا از من هدیه به تو، بابت این در تعامل که هستیم، با بازتاب شیطانی ی یک هستی ی مبهم؛ و گرفتاریم. گرفتاریم به عدد فراوان بیشتر از نیمی از آدمها که شبانه روزی ملاقات می کنیم و تا سالیان نخواهیمشان شناخت.

زمین رازداری می کند، پرده پوشی و معصومانه بقایای فسادی افسارگسیخته را به جان می خرد، وگر نه ایمان دارم که هیچ دلی دیگر برایش نمی تپید. خسروجان! این همه سیاه که گفتم، پیش سپیدِ دلت هیچ. به جهان جستنت تا همیشه سزاوار خجسته باد، باد. فصل مشترک آرزوهامان هست، می دانم، روزی که شاید بشود به شیوه ای دیگر پیرامونمان را توصیف نموده و به انسان بودنمان ببالیم، ولی "دور" حتی در این ثانیه حق مطلب را ادا نمی کند، در این دنیای دلزده از ناراستی.



رضا
بیست و سوم مهر ماه نود و یک
Manchester