گفت، سه

آب که چیز بدی نیست، خدا می داند، خوب هم هست. از اصل می گویند لازمِ زندگی است؛ اما امان از سرزمینی که بد و خوبش سرگردانِ .... .... .... این نوشته درست همین جا متوقف شده و پیش نمی رود. دستم سرگیجه گرفته و انگار سرانگشتهای جوهریم پای پی حرفهای من گرفتن را ندارند. چاره ای نیست! هیچ چاره ای مگر رها کردن چیزی که نمی توان تمامش کرد!

خسروی خوب من، درود!

همه چیز ذهن از شادی زدوده مان را گاهی آب می گیرد. هراس زیر آب رفتن یادمان افتخاری که بعید می دانم با چه بودنِ امروزمان نسبت معناداری داشته باشد. ترس از آب خالی شدن دریاچه ای که با بی کفایتیهامان به ترتیبی روشن در ارتباط است و تشنگیهای خانه و مردگیهای زنده رود و باغهای سنگی و محرم! ... و محرم خسرو! نامی که مدتهاست با آب و اشک و چه دانمها و ندانستنها و تمام عقده های ناگشوده چند هزار ساله سرزمینم گره خورده. این از آب گفتن تو و آن در آستانه ی سیاهپوشیهای کمتر کاویده بودن، مرا خسرو نازنین برده تا دوردست اندیشه مردمی که مظلومیتهاشان را هزاران سال است از دهان اسطوره و افسانه فریاد می زنند. آب بهانه بی بدیلی است برای به اشک پیوند دادن مردم ستم گریزی که که به طول سالهای رفته شان تشنه اند؛ تشنه ی آزادی.

سر آن ندارم رفیق که به حجم پر از پرسش بریده های تاریخ دستی ببرم، اما این از آب کمک جستن حماسه پردازان، در نگاه من بازتاب تعلقات قبیله ای است که پاکِ آب را خوب می داند چگونه بایست پاس داشت.

.... .... ....

نه این که دیگر حرفی نباشد رفیق؛ نه! راستش را بخواهی، هر زمان که زبان دست من بسته تر است، حرفهای بیشتری برای گفتن دارد.


رضا
سوم آذر نود

گفتم، سه

به قلم خسرو ملک

رضای مهربان!
سلام. خوبی مهربانم؟

چند روزی ست که کار و بارم شده شیرجه زدن! جایی که خبری از آب نیست! ـ در این برهوت خدا آب کجا بود!؟ ـ همه ی من شبیه آبگیری شده است بی آب. پر از سنگریزه و شن و ماسه و لجن و خزه ...و هر چیزی که باید آب نباشد تا باشد. هی شیرجه میزنم که تا شاید از اعماق سر برآرم و راه فراری از خودم. تا شاید بتوان این خالی را خلاص کرد و در پوش آهنی بر آن گذاشت. اما هر بار دست خالی بر می گردم! باید راه چاره یی باشد؟ شنا را تقریبن واردم. می دانی که بچه ی جنوب نافش را با آب میبرند. و اگر خانه نباشد باید ردش را تا آب بگیری. اهل زیرآبی هم نیستند! مگر پای خودنمایی و قیافه گرفتن و یا چیزی شبیه شرطبندی که سابق به مسابقه میگفتند در میان باشد. با خودم شرط می بندم که اگر از ته بودنت باروت و فشنگ یا تفنگ بیاوری کار تمام است.

تووی پرانتز: زمان جنگ سرباز مخلص سرزمین ام گاه فرار یا همان عقب نشینی(شرعی! از جنس کلاه منگوله دار) هر چه بار و بنه بود و سنگینی، دودستی تقدیم آب پاک وطن می کرد. و از اینجا کار و بار ما بچه ها سکه میشد. شنا و زیرآبی رفتن پی مهمات و دست خالی برگشتن یعنی باخت.یعنی ریشخند! حالا بعد سالها حواسم جمع شده است که ریشخند سهم ما بچه ها نبود!

پرت شدم.

هر بار شیرجه میزنم تفنگ و فشنگ پیشکش، دریغ از باروت! باید خودم را در آب رها کنم تا آب ببرد اما کو آب؟ آبی نیست! تمام نگرانی من از اینجاست؛ که هر بار وقت فرار خودم را سبک کرده ام چرا این سبکی به قیمت سنگینی تنی تمام شده است که اسباب سیاه کاری اش سوخته است؟ گاهی شک می کنم که شاید فرار نکرده ام؟ که شاید اصلن سنگین نبوده ام که سبک شوم و فرار کنم؟ که تندتر فرار کنم! هر چه پایین تر میروم فشار بی آبی بیشتر میشود و احساس نفس تنگی تنگ تر! گلوگیر.

کسی می گفت: تا در خودت شیرجه نزنی شناگر ماهری نمیشوی! که اول باید ترس را بکشی. و بی ترس دل به آب بزنی!

من که بی گدار بارها به آب زده ام. تا پای با آب رفتن هم رفته ام... اما اینجا آبی نیست. برهوت است. کویر. در نتیجه ترس بی معنی ست. خنده دار است.

عجب حکایتی شده است رضاجان!؟ آب باشد یا نباشد باید ترسید. نه از ترس. ترس از اینکه ترسی نیست که بکشی! که بترسی! ترس از بی ترسی!

می بینی؟ به جایی رسیده ام که بود و نبود ترس ترسناک شده است! کاش آبی بود تا تنی تازه شود. گیرم با ترس یا بی ترس. بودنم تازه میشد. نه؟ اما نیست. نیست و یکپا در تکرار؛ هی شیرجه میزنم تا شاید از اعماق، قطره آبی... تازه گی تن پیشکش، تشنگی بی امان است.

رضا جانم!

بنویس! که تشنگی زاده ی زمانی ست که می ترساند. چه آب باشد چه...

فدای همیشه ی تو
خسرو
۲۸آبان۱۳۹۰

گفت، دو

خسرو! خرابِ خاصیت دلتنگی ام؛ شیوه ی شتابنده ای که در دوگانگی دارد، چهره چند گونه اش و تمام تضاد فزاینده ای که با خودش دارد ... می دانی! ... می دانم! ... همه مان گاهی دلتنگ آن می شویم که دیگری دلتنگ ما باشد؛ چه خود خواهی ی لذت انگیزی!

خسروی خوب من درود!

خاک که گفتم حرف خانه را پیش کشیدی و آن دوست داشتن خارج از قاعده ای که همه مان با سختی ی گاهی خارج از تحملی به دوش می کشیم. ریش می شود دل، روزی که بهروز نمی بیند خانه را خسرو! ریش می شود دل، گاهی که می بیند از اساس تیشه می دود بر ریشه های رنجور خانه خسرو! ریش می شود دل، جایی که می بیند جوانه ها جرأت لبخند را به تیرگی باخته اند ... ریش می شود دلی که حالا سالهاست به ریش شدن خو گرفته است خسرو!

ذهن انگار "راه به روشنی یافته"ام پرهیز می دهد مرا از باور مرز. پرهیز می دهد مرا از دل بستن به خطوط بی هویتی که رسم انسانی را در چهارچوبهای بی قواره ی جهالت اسیر ساخته اند. اندیشه، فرمان بردن از مرز پنداری را پیگیری گامهای معلقی می داند که خرد ناپخته انسانی در مسیر منفعت برداشته است و البته از سر نادانی. اما ... اما خسرو دل بی صاحب که حرف حساب برنمی دارد. از جایش در می رود دل گاهی رفیق! پر می کشد دل و می رود تا خانه ای که هر گوشه اش بی کرانه ای از خاطرات است.

تو بیا و به دل بگو که بی خیال خانه شود خسرو! حرف می شنود مگر دلی که گوشش را طنین ترانه های خانه پر کرده است.

چشم دل ولی باز، به خواندن دلنوشته های تو هست دوست .

رضا
بیست و نهم آبان ماه نود

گفتم، دو

به قلم خسرو ملک

دوست دیریافته! درود
رضا جانم! خوبی؟

دلتنگی. دلتنگی؛ همان که در خانه ی خاطره ها درون من، عشوه گری قهار است! ـ همنشین همیشه! ـ ناز و تنعم برخاسته از روایتی بی صدا، دست اول که راوی آن در خلسه یی زودگذر میتوان گفت همه ی پیچ و خم راه را مغتنم شمرده در کوتاه مجالی، تا پلک زدنی جای شادی و غم را تعویض می کند! چیره دستی که تازه این همه تمامش نیست؛ وقتی در متن عیش شاهانه، ـ تو بگو وهمی سلوکانه! ـ اوهام شراب مستی بخش سالانه، جام ها در پی هم خالی می شود برای او کمی روزنه که شاید سوراخ دعا بتوان نامیدش کافی ست تا چنان خیمه زده، چتر خاکستری بر سرت گسترده که سایه ی سیاه اش تا دیرزمانی همنشین تنهایی تو شود!
رضا جانم!

به هر سازی که می زند /بزند... می رقصم.

از تو چه پنهان به اوجی از تنهایی در پایکوبی با دلتنگی رسیده ام که تک نوازی و شیدایی سازی بی صدا در ارکستری خاموش!

بگویمت: همین دلخوشک دست چندم بر این خاک غنیمت است:
چو قال این است و حال این
تو نیابی
ز تنهایی، به
ای خواجه! حصاری.

و خاک. رضا جانم!

شش جهت است این وطن
قبله درو یکی مجو
بی وطنی ست قبله گه
در عدم آشیانه کن!

خاک سرزمین ام/مان به توبره کشیده شده است. "خاک برایش خبر نبرد!"که خانه را خاک مرده پاشیده اند.
به هنگامیکه فقر، بر قبر "فضیلت" فاتحه خوانده است یا می خواند یعنی که استمرار دارد و نفس دارد هنوز این نداری که گویی تنها دارایی این ملک شده است! ساکن این خاک را اگر هم توان بستن چشم ها در کاسه ی سر بپرورانند... باز صدای زجه و زجر و زاری کودک پنج ساله ی گمشده در پشت چراغ قرمز(آن یکی نامش چراغ راهنمایی ست!) صدای امروز و هر روز این خیابان-این شهر، جان خراش است. شاید بگویی همه جای جهان همین است، فقط خاک خانه نیست. (تا اینجا، کمی شرح خاک) فقط خاک خانه نیست! شاید راست بگویی که راست می گویی اما اگر دلتنگی در خاک ریشه دارد که لابد دارد، باید قائل به مرز و خط کشی مرسوم شد و برای من برادرم! اگر نه پای انسان و تنها انسانیت بر خاک مد نظر است، یک چیز غیر قابل تغییر نیز هست و آن اینکه: سوای مرز و کرت بندی و جدایی خط کشی شده، دلتنگی خاک باید به خاک سپرده شود. و البته فاتحه یی خوانده شود بد نیست.

رضای نازنین!

سالیانی ست که دیگر حب الوطن را دوست ندارم. نمی دانم تا چه حد توانسته ام رسانده باشم که مهر و دوستی به خاک سرزمین ام هست اما در مرحله ی بعد.که قبل از آن سهم بیشترم را به عشق به انسان کره ی خاکی بخشیده ام. شاید برای همین است که دلتنگی این خاک، کمی دور نشسته است.

سعدیا حب الوطن گرچه حدیثی ست درست
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم

برایم بنویس تا پیکی، قاصدی، قاصدکی از توام جان زنده کند.

فدای همیشه ی تو
خسرو
۲۶ آبان ۱۳۹۰

گفت، یک

این دوست دیر یافته ترکیبی بود که به ترتیبی شگفت در دلم نشست رفیق! می دانی؟ دیر یا دور ... بگذار به فاصله ها بخندیم! بگذار آرام از مزار رشک بر انگیز ثانیه های جان سپرده عبور کنیم و به گاهواره های پر از مهری دل بسپاریم که انتظار ثانیه های نورس را می کشند ... خسرو جان! خودت خوب می دانی که یک ثانیه چه عمر کوتاهی دارد!

راستی!
خسروی نازنین، درود!

دوباره به زبان مهربان سرانگشتهای جوهریت مدیونم کردی به بازگفت آن چه نمی توان گفت. زبانِ دستش از پا درازتر دستهای من، معجزه ای مگر روی دهد تا یک از هزار بزرگ اندیشیهای تو را پاسخ دهند. تقصیر بسیار؛ بی اجازه ات با علم به ناتوانی در پدید آوردن تناسبی میان شنیده و گفته، یکراست سروقت آنچه می روم که می شود بهانه ی برای عزیزی نامه نگاشتن باشد: دلتنگی.

خسرو جان! خاک چه مفهوم فریبنده ای است و چه دستاوردهای دل آرایی دارد گاهی که با "خودم" های خودمان پیوندش می دهیم. پا که می نهیم بر وسعت پر از سخاوتش چنانمان پر جرأت می کند که عاشقی که هیچ ...

خاک، خسرو! خاک برای من همان خوب از دست رفته ای است که به آغوش غریبانه هام آویخته، دور ... خاک خیال تمام آن سالهاییست که وای! نکند سر نرسند خسرو!

آسمان شهر از خاک خودم دور هم انگار دلش یکسره گرفته از "خاکبازیها"ی من خسرو؛ باز نمی شود این بی وجدان! تو گویی نمی داند چشمهایی، جایی، همیشه در آستانه ی تن به آب دادنند. خسرو جان! بگو! بگو از آن خاک که بویش بهانه ی امیدواری است؛ و "امیدواری"، خنده آورترین خود فریبی ی این جهانی!

بگو! بنویس! که اینجا چشمی تشنه ی گوش سپردن است به آنچه می خواند.


رضا
بیست و پنجم آبان نود

گفتم، یک

به قلم خسرو ملک


دوست دیریافته سلام
خوبی رفیق دیرین؟

بعد از سالها حالا که خیال نوشتن برای تو به سر دارم تازه سرم پربها شده است. تا دیروز جز وبال گردن چیزی نبود. امروز هم چیزی نبود تا قبل از اینکه خیال نوشتن برای تو به سرش زده شود.

از تو. با تو و برای تو گفتن فرای حس لمس آب در تشنگی کویر. ورای تصور رویا در کابوسی بی خواب. و سوای همه ی هر چه که باید باشد اما نیست و تو که هستی همین کافی ست، آرزوی گمشده ی من است. حالا که جامه به تن می کند بگویمت که بسیار حرف مگو سربسته در دل خواهد ماند. از اینجا رنجش خاطر به دل راه ندهی که تا کم بها جلوه کند. نه! جز اینکه؛ لبریز آرامشم از روح بزرگ تو که دنبال بهانه جویی نبوده و نیست، نیست. کیلومترها ساعتها دور از هم، فاصله ی بی رحم جولان می دهد و راحت جان را تاب نمی آورد. که بی تابی گویی تنها اعلامیه ی بر در و دیوار شهر است با عکسی سه رخ، سیاه و سفید از من که هرگز در برابر فرو دادن بغض، به کمال صبوری نکرده است! از این است اینهمه دیوار خیس.

گفت: از همین آغاز راه پایان در پیش گرفته یی!
گفتم: بغض بی پایان آغازی ندارد.
گفتم: زیباترین بیت سعدی برای تو سروده شده است.

از پشت پنجره صورت تکیده را سمت خورشید چرخاند. گونه ها را به گوشه ها برد. ابرو ابرو خم به ناز خواباند. لب به لبخند باز کرد:
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
تا یک کف دست سکوت بنشیند. تا به پهنای تن نرسد گفتم:
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم
خندید. همیشه وقتی می خندید خیابان پر از دعا می شد. خود را روی تخت یله داد. حتمن فهمیده بود که برنده ی بازی شده است. غیر از این اگر بود نمی بود.

...

رفیق نزدیک در آن دور! از آن دور دفتر روی رف را بردار! برگ برگش بوی شب بو دارد. گلی ست خوش بو. نه به اندازه ی بوی تو اما گلی ست خوش بو.

برایم بنویس که تا خطی از تو خیابان شلوغ شود.

فدای همیشه ی تو

......

۲۳آبان۱۳۹

پرده نشینیها - سه

به فروشنده می گویم: کدوم یکی از این تله موشها از بقیه بهتره؟
در جواب می گوید: بستگی به هوشِ موش داره!
خدایا! فکرش را بکن! برای خرید تله موش اول بایست از موش، تست هوش بگیری!

پرده نشینیها - سه

حالا ما باز در خانه مان موش داریم! از همان جانورهای تر و تیزی که شبها، وقتی که از نفس افتاده از سر کار یا کلاس درس به خانه می آیی تا خسته تنت را به راحت نشیمن بسپاری مثل فشنگ از زیر پایت در می روند و تو را با یک قلب ترسیده و متلاطم جا میگذارند. از همان جانورهای شکم چرانی که سکوت شب را صدای احتمالا دندانهایشان می جوند. از همان جانورهای جوینده ای که بستر خانه را به ترتیبی گزینشی پاک می کنند. حالا ما باز در خانه مان موش داریم!

می دانم که موش برای یک خانه مسکونی جانور سود رسانی نیست، اما نمی دانم پاسخ چه بودگی مضراتش را به پرسنده چگونه باز گردانم؟ آیا از اصل این آلودگیهاست که از همجواری با موش پرهیزم می دهند یا خیالهای آزار دهنده خلوتی که بایست با میهمانی ناخوانده به اشتراک بگذارم؟ به درستی نمی دانم! گاهی چنان دچار چندش می شوم که داوری نا ممکن می شود. هراس من آیا از تصور آشکار بودن پیش چشم و گوشی است که مرا هدف گرفته یا از شیوع ویروس و یا میکروبی غیر قابل مهار؟ هر چه خود را به یافتن پاسخ نزدیکتر می بینم از آن دورتر می شوم ... نمی دانم!

به هر ترتیب حالا ما باز در خانه مان موش داریم و این بنده خدا در اینجا هیچ "خوش آمد" نیست. من که کمر به کشتن میمهان ناخوانده ام بسته ام، دیروز از فروشنده ای سراغ بهترین کشنده را گرفتم و او در جواب بهترین را مشروط به میزان هوش-بهر موش دانست. ای خدا! حالا من چگونه موشی که حتی وقت دویدنم دستی به وی ندارم را بنشانم و به انجام آزمون هوش وادارمش؟ از کجا بدانم که این مزاحم نورس تا کجا به هوش مجهز است تا من خودم را به نمی دانم کدام سلاح تجهیز نمایم!

خداوندا! تمام عمرمان به ندانستن گذشت.


رضا
بیست و یکم آبان نود
Tufnell Park