زیسته ام

حالا باید سراغ تو را از ثانیه هایی گرفت که بوی تو را نمی دهند
....
در شهری که تمام نشانی ها از آشنایی خالی شده اند
در این تنهایی شتابنده که سایه ی مرا با سرعتی بیشتر از پدید آمدنش
پاک می کند
دیگر دستم حتی
به شکنجه کردن خودم هم نمی رود

چه زیسته ی زیانباری است
این همه نفس که کشیده ام


رضا
زمستان 89

نامه های غلط گیری نشده - سی و سه

دوستان خوب من، درود
همراهان گروه مجازی سینما سعدی، خوب هستید؟

نمی دانم چرا چند هفته ای است که همه چیز برای من شکلی سینمایی پیدا کرده، اما می دانم که چندان از چنین پیشامدی ناخرسند نیستم، حتى با وجود بى خوابى و جنگ نابرابری كه میان من و ویروسهای سمج سرما خوردگی در جریان است.

بایست اقرار کنم که در پدید آمدن این سینما اندیشی بی وقفه، فرستاده ها و مطالب به اشتراک گذاشته شده ی همراهان سینما سعدی در این گروه مجازی بی تأثیر نبوده است؛ فرستاده هایی که از همه شکل و همه رنگ و همه سال و همه سلیقه، مشتاقانه پیش روی ما قرار می گیرند، و هر کدام می شوند حجم دلپذیری از تصویر و خاطره که نمی گذارند ساده از پسماندهای سینمایی زندگیمان رها شویم. 

دیشب اما یاد یکی از فیلمهای سینمای هند، از همانها که گمان نمی کنم دیگر در باقیمانده ی زندگی افتخار تماشایشان را داشته باشم، مرا برد تا ذوق ویدئو، و شبهای گرد هم نشستن نونهالی و نوجوانیم، که همپا و همزبان بزرگترها، لب به تحسین زیبایی دلون و دونوو می گشودیم و دل به مردانگیهای سیاه و سفید فردین می سپردیم و همه با هم، پا به پای قهرمانان آوازخوان هندی، پر می شدیم از رؤیا و توهم؛ دست ما که نبود رفیق! جدول زمان بندی ی "آقا فیلمی" سطح سلیقه ی ما را تعیین می کرد.

در آن سالها که سیمای خاکستری ی ملی، زودتر از سیگار فروش سر کوچه، کرکره را پایین می کشید برای "شعله" و "سلطان قلبها" و "صمد ها " و "جن گیر"، با هزار منت، باید هفته ها در فهرست انتظار می ماندی و برای "امر، اکبر، آنتونی" و "قدرت و ایمان" و "اسپارتاکوس" و "جان وین"، یکی دو هفته؛ اما دوستان خوب! خدا را شکر، "داستان وست ساید" و "چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسید" و "ماراتن من" را می شد بدون نوبت دید.

و وای، برایتان بگویم از آن شب معجزه در یکی از تابستانهای تازه سالی؛ شبی که "آقا فیلمی" یک گونی (واقعا گونی!) پر از فیلم را به پسر عمه ی جوان من، که مجله ی فیلم می خواند سپرد، تا او که به قول "آقا فیلمی"، حتی شماره شناسنامه ی مادر فیلمبردار فیلمها را هم می دانست، اسم هر فیلم را روی جلد آن بنویسد. بنده ی خدا برای این زحمت پسرعمه جان جایزه ای هم در نظر گرفته بود. جایزه قرار بود فیلمی باشد که "امیر جان! نمی دونی چه تکه ای توش هس! ... پر بُکش بُکش و صحنه است ... تازه اومده ... مشتریها جون می دن براش!" ..... و عزیزان من! به این ترتیب بود که امیر ما صاحب یک نسخه ی با کیفیت "صورت زخمی" و ده روز وقت برای تماشای یک گونی فیلم شد و ما که دلهایمان، همه یک جا بسته بود، خانه ی عمه را پر کردیم از "چشمان ببر" راکی، که به درخواست، مرتبا تکرار می شد و پل نیومن سالخورده و تام کروز تازه نفس و میشل فایفر رقاص و رابرت دنیروی رفیق باز که صندوق خالی ی اماناتش حال همه را گرفت و ... . اما باور کنید در آن گونی، اثری از فیلم هندی نبود؛ مثل یک نقطه پایان برای خاطرات مشترک من و بالیوود.


رضا
بیست و سوم ژانویه دو هزار و یازده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - سی و دو

موقتا خالی است

شبهای دوست داشتنی ون گوگ

به خانه که وارد شدم، مثل همیشه و با صدای بلند، چند مرتبه عزیز را صدا زدم، اما جوابی نشنیدم. با خودم فکر کردم، شاید مشغول کار است و متوجه صدای من نمی شود، ولی عزیز در نشیمن هم نبود؛ آنجا، دیدم گوشیهای پخش موسیقی، روی میز، و بوم و نقاشی، نیمه کاره، به حال خود رها شده اند. برای چند ثانیه به طرحهای نامفهوم روی کرباس خیره ماندم؛ خطوط کمرنگ و بیجانی که انتظار همآغوشی رنگها را می کشیدند، تا تصویر یک اندیشه ستودنی را بارور شوند.

چشمهایم روی ردپای قلم-موی شیطان عزیز میدویدند، که ناگهان صدایی سرم را به سمت
آشپزخانه گرداند و من بی اختیار، قبل از هر چیز، دنبال تنگ بزرگ ماهیهای عزیز گشتم، که خالی بود. با شتاب به سمت آشپز خانه رفتم. قابلمه فلزی پر از آبی، کنار تنگ شیشه ای قرار داشت، با ماهی قرمز کوچک داخلش، که چسبیده به سطح آب، با دهانی که به سرعت باز و بسته می شد، به من نگاه می کرد.

صدا را دوباره شنیدم و چشمانم که مسیر آن را تعقیب می کردند، به جسم غریب و رنگارنگی که کف آشپزخانه افتاده بود، دوخته شدند. ماهی بینوا را با احتیاط از زمین برداشتم و بلافاصله، تنگ خالی را تا نیمه آب کردم و زبان بسته را که اصلا تکان نمی خورد، داخل آن انداختم. ماهی عزیز، مثل یک تکه چوب کوچک و خشک، سطح آب را شکافت و بی حرکت، رفت تا به ته تنگ خورد؛ و با همان ضربه مختصر که دراثر برخورد او با شیشه پدید آمد، رگه های رنگ، با نرمی شگفت آوری در حجم آبی داخل تنگ منتشر شدند.

ماهی بیچاره، با بدنی پوشیده از رنگ، در حالی که هیچ نشانه ای از زنده بودن در او دیده نمی شد، ته ظرف افتاده بود. به دنبال چیزی که نمی دانستم چیست، به اطراف خودم نگاهی انداختم؛ ماهی قابلمه فلزی، هنوز چسبیده به سطح آب، چشم به آسمان داشت، پشت به بشقاب چینی رنگهای عزیز، که برای او بی تابی می کرد، با حجمهای کوچک مجرد و در هم آمیخته ای از رنگها؛ جایی سبز، جایی سیاه، جایی آبی، جایی سفید و جایی کنار بشقاب، ترکیبی عجیب و غیر قابل وصف از رنگها، همانجا که می شد فهمید ماهی بیچاره دست و پا زدنهایش را کلید زده است، تا با حرکت موجی شکلش، به امید زندگی، ترکیب رنگ خود ساخته اش را تا لبه کابینت و درست پیش از به زمین افتادنش، مثل یک اثر هنری بزرگ، به تصویر بکشد. رنگ-نگاره هایی چشمنواز که شکل پرداخته شدنشان، بی اختیار مرا به یاد شبهای دوست داشتنی ون گوگ انداخت.

قلم-موی عزیز را که کنار بشقاب رنگهایش بود، برداشتم و سراغ تنگ رفتم؛ تا وارد آبش کردم، رگه هایی سرخ از آن جدا، و خیلی سریع در جهتهای مختلف ناپدید شدند. با کمک قلم-مو، ماهی بیجان را چند مرتبه تکان دادم، و بعد خیلی آرام، رنگها را از روی فلسهای کوچک و قرمزش کنار زدم، تا باز رگه هایی از رنگ، خود را به دست آب بسپارند. حجم آبی داخل تنگ، که در ابتدا کمی به صورتی متمایل شده بود، حالا کاملا خاکستری به نظر می رسید و من به سختی می توانستم ماهی را، که تقریبا پاک شده بود، ببینم؛ گو که هنوز هم هیچ حرکتی نمی کرد. اما، ودر عوض، ماهی داخل ظرف، به تکاپو افتاده بود و مدام بالا و پایین می کرد.

با گذشت یکی دو دقیقه دیگر، کاملا نا امید شدم و البته، داخل تنگ را هم، که یکدست خاکستری شده بود، نمی توانستم ببینم. قلم-مو را کنار گذاشتم و به ماهی کوچکی که بایست، از آن به بعد، بدون دوستش سر کند، نگاهی انداختم، و باز چشم دوختم به شاهکار پر از حسی که نقاش-ماهی بینوا، در ثانیه های پیش از مرگش، آفریده بود، در حالی که با خودم فکر می کردم، بابت این اتفاق، چه اندازه عزیز ناراحت خواهد شد.

تحرک ماهی داخل ظرف چند برابر شده بود و وقتی روی آب می آمد، با باز و بسته کردن سریع دهانش، صداهای عجیب و غریبی تولید می کرد. ترسیدم او هم هوس پریدن به سرش زده باشد، برای همین، با یک لیوان چند مرتبه آب ظرف را داخل تنگ نیمه خالی ریختم،اما جنب و جوش و روی آب آمدنها و چشم به بیرون دوختن ماهی تنها، کمتر نشد؛ هرچند خیالم راحت بود که این یکی، نمی تواند بیرون بپرد.

حالم حسابی گرفته بود. سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورت خودم بزنم، که باز هم با شنیدن صدایی، سرم به سمت ظرفها چرخید. ماهی کوچک، روی سطح چوبی کابینت افتاده بود و تقلا می کرد. آرام برش داشتم تا به قابلمه فلزی برش گردانم، اما او خودش داشت آنجا شنا می کرد. با تعجب به تنگ شیشه ای نگاه کردم و دیدم که سطح خاکستری حجم داخل آن، در حال موج خوردن است.



رضا، تابستان 1389

فندک قرمز

بغل دستش، روی چمن سبز و مرطوب، سیاهی چوب کبریتهای نیم سوخته، از کوشش ناموفق او خبر می داد. چند دقیقه ای بود که برای روشن کردن سیگار تلاش می کرد. گویا می خواست با آتش سیگار گرما را به جسم سردش بازگرداند، اما لرزش دستها نمی گذاشت در برابر باد حایلشان کند.

پرسیدم : حالا باید حتما روشنش کنی؟

یک نخ کبریت دیگر را با زحمت زیاد از قوطی کبریتی که بعد روی شکمش گذاشت، بیرون آورد و در حالی که به آن اشاره می کرد گفت : بودن یا نبودن؛ مسأله این است!

باز پرسیدم : توی این شرایط هم دست از مسخره بازی برنمی داری؟

در جوابم، و با حالتی عصبی گفت : منظورت کدوم ....

اما حرفش را نیمه تمام گذاشت و سرش را با سختی زیادی بلند کرد تا سیگار را به کبریت روشنی که در دست داشت برساند و بالأخره هم این کار را کرد و موفق شد با یکی دو پک سریع سیگار را روشن کند، بعد هم مانند کسی که کار بزرگی انجام داده باشد، خودش را روی چمنها ول کرد تا باز در همان حالت درازکش قرار بگیرد. کام عمیقی از سیگار گرفت و حجم فراوانی از دود را بیرون داد، جوری که برای چند ثانیه آسمان دیده نمی شد.

پرسید : منظورت کدوم شرایطه؟

در جواب گفتم : هیچی! ... منظور خاصی نداشتم.

- نکنه فکر می کنی شرایط الآن با همیشه فرق داره؟

- گفتم که!؟ ... منظور خاصی نداشتم!

با دهانش ادایی درآورد؛ انگار که بخواهد تعجبش را برساند و بعد چوب کبریت نیمه سوخته ای را که هنوز در دست داشت بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و به آن خیره شد.

با حالت پرسشگری گفت : می بینی! ... خیلی شبیه منه!

فکر کنم احمقانه ترین سؤال دنیا بود، وقتی پرسیدم : رنگشو میگی؟

با مسخرگی گفت : آره! رنگشو می گم!

گفت و بینی و دهانش را در هم کشید، ولی بعد از چند لحظه مکث، دوباره فرم صورتش عوض شد و خیلی ناگهانی گفت : هرچند! ... رنگ سیاه مشترکی داریم!


نخ کبریت را دور انداخت و خواست دستش را روی شکم بگذارد، که با برخورد دست، قوطی
کبریتِ روی شکمش به زمین افتاد. سر او به سمت مسیر سقوط قوطی برگشت و چشمانش به
دایره ای قرمز افتاد که با میله ای بلند در زمین کاشته شده و در میان آن نشانه ای سیاه،از در راه بودن پیچی خطرناک خبر می داد. نوک تیز نشانه، او رابه امتداد جاده کشاند که مانند خطی سیاه به دو دنیای سبز حکم جدایی داده و گویا آن را تا بی نهایت به ایشان تحمیل کرده بود.

باز هم چند ثانیه ای به سکوت گذشت که بدون مقدمه پرسید : به نظر تو، الآن چه کار می کنه؟


بدون معطلی، در جوابش پرسیدم : خود تو اگر منتظر بودی چه کار می کردی؟


کمی مکث کرد و همزمان روی سبزه ها با دست دنبال قوطی کبریتش گشت و سرانجام آن را پیدا کرد و بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و گفت : شاید با یک قوطی کبریت بازی می کردم.

گفتم : ولی فکر نمی کنی اون به اندازه تو کبریتو دوست نداشته باشه؟

هنوز به قوطی کبریت خیره بود وبه حرف من اصلا توجهی نداشت؛ چرا که گفت : ولی بین
اون و کبریت هم شباهت هست! ... نه؟

پرسیدم : رنگشونو می گی؟

از کوره در رفت و با صدای خفه ای فریاد زد : اَاَااَاَه ... تو هم! ... رنگش، رنگش!!؟ ...

دستش را پایین آورد و سیگارش را که تمام شده بود روی سبزه ها خاموش کرد و بعد در
حالی که آرامتر شده بود، گفت : هیچ وقت از فضولی خوشم نیامده، اما خیلی دوست دارم
بدونم الآن داره چه کار می کنه؟

گفتم : قاعدتا باید منتظرت باشه!

- اگه اینجوریه دلم براش خیلی می سوزه!

- چرا!؟

- چون خیلی باید منتظر بمونه.

-مثلا چقدر؟

به سختی سرش را برگرداند ... قطعا درد زیادی داشت، ولی به هر ترتیب، باز هم به همان
حالت دراز کش سر را به سمت آسمان گرفت. دیگر سیگاری نداشت تا با دود آن برای یک
ثانیه هم که شده بین خودش و آسمان فاصله بیندازد، و با حسرت گفت : اونقدر که از این
جای سرد و مسخره نجات پیدا کنم.

چیزی نگفتم ... خیلی دلم می خواست از دور نگاهش کنم، ولی متأسفانه نمی شد از او
فاصله بگیرم ... او هم اصلا به من نگاه نمی کرد، یا شاید هم مرا نمی دید ... هرچند من
خیلی خوب و واضح می دیدمش؛ بهتر است بگویم از همیشه واضحتر.

چند ثانیه دیگر هم به سکوت گذشت، تا این که گفت : راستی، چقدر مسخره اس که ما باید
شبیه این چوب کبریتا باشیم.

پرسیدم : دوست داشتی شبیه چه چیزی باشی؟

جواب داد : فندک!

با تعجب فراوان پرسیدم : فندک!؟؟

- آره فندک! ... خیلی عجیبه؟

- نه! ... از این گیر دادن امروزت به کبریت عجیبتر نیست!

- به هر حال من فندکو بیشتر دوست دارم.

به آرامی پرسیدم : اگه ناراحت نمی شی، می شه علتشو بدونم!؟

سرش را تکان داد و با پوزخند گفت : ناراحت نمی شم! ... چرا نشم!؟؟ ... منو بگو که همه
عمر به چی افتخار می کردم!؟

حسابی دلخور شدم. رو گرداندم و به جنگل پشت سر نگاه کردم و به درختهایی که مثل یک
حصار محکم، کنار هم ردیف شده بودند. یک لحظه این فکر از سرم گذشت که کبریتها را از
همین درختها می سازند... چه فکر مسخره ای!

باز هم رو به او کردم و دیدم که چهره اش خیلی در هم شده است؛ خیلی! ... هیچ وقت صورتش را به این اندازه در هم ندیده بودم. ... بی اندازه آشفته بود، پس کمی نزدیک تر شدم و پرسیدم : حالا چرا این قدر نگرانی؟

گفت : نگران نیستم! ... فقط دلم می خواد بدونم، الآن داره چه کاری می کنه؟

- خوب پیش خودت فکر کن داره با یه فندک بازی می کنه.

- با یه فندک!؟؟

- آره! ... یه فندک! ... فکر نمی کردم برات عجیب باشه!

- عجیب!؟ ... نه! عجیب نیست؛ فقط توی فکر رنگ فندکم!

مکث کوتاهی کرد و با لبخند کمرنگی که بر لب داشت، پرسید : راستی تو فکر می کنی چه
رنگی باشه؟

آن لبخند کمرنگ و نومیدانه، آزارم می داد. برای همین سرم را گرداندم و این مرتبه از دور
ماشین را دیدم که هنوز داشت در میان شعله های سرخ رنگ می سوخت، و شاید همان شعله ها باعث شد بی اختیار پاسخ بدهم : قرمز!؟؟

با تعجب پرسید : قرمز!؟؟

گفتم : قرمز! ... آره! قرمز! ... یه فندک قرمز!

به سختی سرش را به سمت جاده برگرداند و در حالی که به خط سیاه ممتد میان دو حجم
شاداب و سبز خیره شده بود، زیر لب زمزمه کرد : یه فندک قرمز! ... یه فندک قرمز!

به سمت جهت نگاهش چرخیدم و بی اختیار جلو رفتم، و جلوتر، و در نهایت تعجب دیدم که
دارم از او دور می شوم؛ کاملا جدا. بالا رفتم، بالای سرش، و بالا تر؛ و از آن بالاها
خطوط قرمز کنار زخمهایش را دیدم که مانند چند طناب محکم او را به زمین بسته بودند.



رضا، زمستان 1379

چاپ شده (با کمی تغییر) در روزنامه عصر، شماره 1373، دی 1379

نامه های غلط گیری نشده - سی و یک

دوست خوب من، درود
محسن جان، خوبی؟

محسن عزیز، آیا سالهایی را به یاد می آوری که کسی در تلویزیون ملی ما، در آستانه ی پخش یک فیلم سینمایی، بدون این که چهره اش را ببینیم (گذشته از آن هر از گاهی که ناغافل، چهره ای هم می دیدیم!) می گفت، "بینندگان عزیز، این فیلم به طریقه ی سیاه و سفید پخش می شود، به گیرنده های خود دست نزنید." و خدا می داند محسن جان، که اگر آن مرد چیزی هم نمی گفت، در خانه ما هیچ کس، به گیرنده ای که همه چیز را تنها به طریقه (!!) سیاه و سفید پخش می کرد، دستی نمی زد. و یقین دارم که این اتفاق در خانه های بسیاری می افتاد، در خانه هایی که رنگ نبود، در سالهایی که رنگ نبود؛ سالهایی که تنها بهانه ی خنده ما، مردی بود که با عینک شیشه گردش، گاه و بیگاه، روی دیوار یک آسمانخراش، از عقربه ی یک ساعت بزرگ دیواری آویزان می شد،
سیاه و سفید.

محسن نازنین! ما در قحط روز رنگ، از متن خاکستری و بی خنده ی پدرانمان بی خبر بودیم، و هنوز گوشهایمان به طعم گزنده ی پوتینهای واکس نخورده عادت نداشت، و نمی دانستیم که اگر پای جعبه های جادویی رنگی به خانه مان باز شود، باز هم تنها بهانه ی خنده ما، مردی خواهد بود که با کلاه حصیری بامزه اش، از زنانی که تندتر از مادرانمان راه می روند، دلبری می کند،
سیاه و سفید.

کودکیهای سرخوش ما را ولی خیال رنگ ربوده بود، و تنها امروز می دانیم که ذهن آن روز پدرانمان چه اندازه زندانی دلخواسته های بچگانه ما بوده، در روزگاری که راه تلویزیونهای رنگی، تنها از دو جا می گذشت، مدینه ی منوره، یا خط مقدم جبهه های حق علیه باطل ...

روزها گذشتند و رنگ به خانه ما پا گذاشت رفیق، تا سرخِ تا همیشه به یادگار، به سرنوشت بچگیهامان پیوند بخورد؛ سرخی که بیشتر از دیدن، می شنیدیمش، در هشدارهای حملات هوایی، در شاد باشهای فتوحات غرور آفرین رزمندگان اسلام، در دهان فریب خوردگانی که به همه ی کارهای پلیدشان علیه انقلاب، اعتراف می کردند، در سخن پراکنیهای روحانی و شورآفرینِ لمیده؛ و در این بین، تنها بهانه خنده ما، به شوق عشقش، میان خیابانهای سیاه و سفید، تراموا می راند.


رضا
سوم ژانویه دو هزار و یازده
Golders Green