سفرنامه مالزی - برگ اول


دیدار دوباره خانواده هر جای دنیا که باشد غنیمت است،‌ حتی اگر مجبور باشی فاصله شانزده ساعته ی پروازی را در متن صندلی ی جا ندار و آزار دهنده ی هواپیما مچاله شوی! ... خلاصه که به آهنگ در آغوش کشیدن پدر و مادر و خواهر و داماد و دو فسقلی ی دوست داشتنی رهسپار مالزی شدم.

خدا می داند از اولین ثانیه ای که سوار هواپیما شدم به هیچ چیز فکر نمی کردم مگر چگونه سپری نمودن شانزده ساعت عذاب آور؛‌ زمانی که هر چه به پایانش نزدیک تر می شدم،‌ از به پایان رسیدنش نا امید تر می شدم. هیچ چیز تسلی ی خاطر نبود. سپردن دست خاطر به هیج دستاویزی مرا از خستگی و کلافگی رها نمی کرد؛‌ انگار من بودم و آسمان و یک حجم فلزی که قرار نیست هرگز پا به زمین سفت بچسباند. خدایا ناجوانمردانه است،‌ اما حتی اشتیاق باز دیدن پدر و مادر و خواهر و خواهرزاده ها هیچ تغییری در خفگی ی زمانی ی آن ثانیه های من ایجاد نکرد!

امروز،‌ یک هفته از آن سفر به یاد ماندنی (!!) می گذرد و من تن سپرده به آفتاب گرم آسمان این شهر به این می اندیشم که کاش شانزده ساعت دیگر در آن پرواز نفس گیر می نشستم و این یک هفته ی سپری شده در کنار عزیزانم، این همه زود و ساده نمی گذشت.

تکلیف هیچ موجودی روی این کره خاکی و شاید در تمام پهنه گیتی،‌ نامشخص تر از تکلیف انسان ضعیف و سرگردان با خودش نیست. هیچ موجود کوچک یا بزرگی،‌ این همه که ما انسانها در به در اندیشه های مشوش خودمانیم،‌ خاک بر سر ثانیه های از دست رفته و ثانیه های به دست نیامده نیست.


یازدهم بهمن هزار و سیصد و نود و دو
رضا
Kuala Lumpur


نوشتن از انفجار نور ـ دومین ترقه


حرکت سیاسی-اجتماعی مردم ایران در سال ۵۷ با سادگی پیوند پیچیده ای دارد. به سادگی می شود از سادگیهای ماجرای انقلاب ایرانی داستانها سرایید و کتابها نوشت. فرزندان این کنش "هیجان محور" تاریخی،‌ به ویژه آنها که تازه سالیهاشان را با نوجوانیهای انقلاب سپری کرده اند به خوبی می دانند چه اندازه راهبر این جریان ساده زیست بود و چه اندازه راهروان وی بر ساده زیستی تاکید داشتند؛ همانها که امروز زیسته هاشان ساده سر به آسمان می کشد.

ساده زیستی اما تنها موهبت و فضیلت فرمانده ی ستاد تسلط بر پیاده نظام درگیر به شمار نمی آمد؛‌ ساده اندیش،‌ ساده پندار ... و البته هنوز چند سالی نگذشته بود که میزان حقانیت او به اثبات رسید و به همان سادگی که همه دیدیم،‌ یا دست کم شنیدیم،‌ سنگرها یکی یکی به تسخیر سرسپردگان فرضیه ی خود پرداخته ی قیمومیت مذهبی درآمدند. لازم نبود که یکسره کتاب و جزوه و تاریخ و فلسفه و منطق بخوانی و دیالکتیک های رنگ به رنگ مرور کنی؛ جماعت سرمست را ساده که پنداشت، می توان به سادگی با چند وعده اقتصادی و سخن از شکرین شدن دوباره فرداهاشن فریفت.

آن مرد که آمد، از سر ساده اندیشی(!؟) و از آنجا که مخاطبانش را بسیار ساده پنداشته بود، در پاسخ به این که پس از این همه سال دوری چه احساسی از بازگشتن به میهنش دارد، گفت "هیچ"!

چه ساده، درست پنداشته بود.

نوشتن از انفجار نور - اولین ترقه


یکی از آن اسمهای ایرانی که برای سالها ذهن من را به خودش درگیر کرده *خدا خواست* هست.

خدا خواست،‌ که به گویش محلی خدا خواس تلفظ می شود،‌ اعتراف خواسته و ناخواسته ی پدر و مادری است (درصد بزرگی از تقصیر متوجه پدر است) که در تنظیم لحظه ی اوج هم آغوشیشان احتمالا دچار خطای محاسباتی و خارج از اراده طبیعی صاحب فرزند شده اند. خدا خواست،‌ حواله نمودن ناتوانی در جمع کردن دست و پای آلات و ادوات به گردن خداوندی است که بخشاینده ی بی منت همان آلات و ادوات به شمار می رود؛ خداخواست،‌ تلاش نافرجام نامگذار در گریز از اشتباهی تاریخی است.

از خودم میپرسم آیا اگر از من می خواستند نامی برای حرکت سیاسی-اجتماعی مردم ایران در سال ۵۷ انتخاب کنم،‌ چه گزینه هایی پیش رو داشتم؟ بهمن؟ بهار؟ پیروز؟ رها؟ کامران؟ نسیم؟ .... یا شاید خدا خواست!؟


نامه های غلط گیری نشده - شصت و دو



این نامه را خطاب به همه کسانی می نویسم که با تقویم سر سازگاری ندارند. این نامه را خطاب به همه دوستانی می نویسم که با شتاب بی مدارای زمان مشکل دارند. خطاب به همه نازنینانی می نویسم که می دانند چه آسان می توان زمین و البته زمان را یکسره به فحش کشید؛ به رکیک ترین ناسزاهای ممکن،‌ اما بی فایده!

دوستان عزیز من!
امیدوارم خوب باشید،‌ اگر این گذار کم طاقت زمان بگذارد!

چند ساعت پیش،‌ تقویم غالب جهان برگ دیگری خورد و حجم بزرگی از تقصیرات و کم کاریهای ما را در حالی که به صفحات خط خورده سال پیشین سنجاق شده اند به محاق بهانه جوییهای تکراری برد. من که شکایتی ندارم! در گذار این همه بیفایدگیهای تاریخی و تاریخ بیفایدگیها خوب یاد گرفته ام که سال و ماه و عدد و رقم را با چاشنی خرافات به شیوه نه چندان بدیعی به باد فراموشی بسپرم،‌ ویژه آن که پای سیزده در میان باشد.

دوستان خوب من! ایمان دارم که چندان شگفت زده نخواهید شد اگر من بگویم سال گذشته،‌ دو هزار و سیزده سال پس از آن طویله دوست داشتنی، بدترین سال زندگی من بوده است و من اکنون می روم در آستانه ی بدترین سال بعدی زندگی خودم،‌ یک دنیا آرزوی خوب و رویای نشکافته را با خدایی که نمیشناسمش مرور کنم. تا بوده همین بوده:‌ انسان تاریخ را پدید آورده تا مبدا گشاینده ای برای تکرار اشتباهتش یافته و مرجع قابل اعتمادی برای فریفتن خود و خود پسندیهایش فرآهم آورد.

عزیزان من! باور کنید یکی از معدود خوبیهای مهاجرت همین است که شما بی آن که بخواهید دو دستاویز زمانی برای میخ کردن اشتباهات به دیوار کوتاه ثانیه های از دست رفته دارید. یک روز با خود وعده می کنید که از ابتدای این یکی تقویم به سلسله ی بی پایان اشتباهات فرمان ایست بدهید،‌ فردا در عین بی خیالی (بخوانید نا امیدی توام با اعتماد به نفس)‌ ابتدای تقویم دیگر را هدف می گیرید؛ غافل از آن که دیر سالی نگذشته، چشمتان به حلقه ای گشوده می شود که بسته تر از آن متصور نیست.

از این همه خود افشاگری چه باک! ماییم و اتصال سالیانه به مبدا تازه ی خودویرانگری. این ترسالی ی خوش خیالیها خجسته،‌ که اگر این تازه شدن نبود و اگر بهانه ای برای یک پایان موقت نداشتیم،‌ خدا می داند چه اندازه باید در برابر خود خجالت می کشیدیم.

عزیزان من! غرق خنده ام از این همه که خدای خوبم گستاخم آفریده ... همانا که سپاس و ستایش سزاوار اوست!



رضا
یازدهم دی ماه نود و دو 
Kentish Town