دوست خوب من، درود!
محمد جان، خوبی؟
زادروزت فرخنده رفیق! ... نم نم بارانی می بارد و من روی یک صندلی ی سالخورده، مقابل موزه ی آلبرت و ویکتوریا، از تو یاد می کنم؛ از تو نازنینی که تنها نامه را در جواب چهل و چند نامه ی من نوشته ای و من با دست ساکتم اینجا در به در دنبال واژه ای که سایه کند، بالا خانه را بالا و پایین می کنم ... نه این که حرفی برای گفتن نباشد محمد، نه! آن اندازه حرف نازده هست که سرانگشتهای جوهری ی من، وقت انتخابِ یکی برای به قربانگاه بردن، سرگیجه می گیرند. چه می شود کرد؟ نازشان خریدار دارد و نمی شود گاهی که آهنگ نوشتن نامه داشتی، از قدم زدن بر قلب سفید کاغذ بازشان داری.
محمد جان! با همه دلی که بسته ایم یا بسته ام به دگراندیش بودن (روشنفکری تنها و تنها یک ادعا است) گاهی تنها خدا می داند و گاهی تنها خودم، که چه اندازه پیش پا افتاده ام؛ پوچ و کم محتوا. باور نمی کنی، تا کرکنندگیهای اگزوز غریب یکی از آن ماشینهایی که تعداد صفرهای قیمتشان برای من پدیده ای فرا مغزی است، گوشهایم را پر می کند، ذهن غبار گرفته ام سر بر می گرداند تا دور شدن یکی از جلوه های آرزوهایش را تماشاگر باشد! ... خدای من! چه قرمز دلنشینی دارد این فراری ی مامانی که پیش رویم ایستاده؛ انحناهای بدنه اش را انگار روی بوم نقاشی کشیده اند. وای! آن لامبورگینی ی سرمه ای رنگ را بگو که دندانهای لاستیکهایش آماده اند تا زمین را گاز بگیرند و پیش بروند! ... راستی محمد جان، داشتم در باره ی چیزی، چیزهایی می نوشتم!؟ خاطرت هست رفیق؟!!
محمد خوبم! نمی دانم از اصل، محیط هیچ ایده و اندیشه ای بوده ایم یا خیر! اما چه آری و چه خیر، امروز ما از راستی ی خودمان، فرسنگها دور شده ایم و پر از خالی، از امروز پا به فردایی می گذاریم که هنوز من در "فردا" بودنش دو دلم، و البته حتی در "فردا" بودن روز بعد از آن "فردای" اولی ... محمد! تردید در من موج می زند، در منی که خودم را در زاویه های چشمم با جهان، گم کرده ام. اما حالا مدتها است تو را یافته ام رفیق، که زادروزت باز، همراه بهترینِ آرزوها خجسته باد.
رضا
هفدهم اردیبهشت ماه نود
Knightsbridge
محمد جان، خوبی؟
زادروزت فرخنده رفیق! ... نم نم بارانی می بارد و من روی یک صندلی ی سالخورده، مقابل موزه ی آلبرت و ویکتوریا، از تو یاد می کنم؛ از تو نازنینی که تنها نامه را در جواب چهل و چند نامه ی من نوشته ای و من با دست ساکتم اینجا در به در دنبال واژه ای که سایه کند، بالا خانه را بالا و پایین می کنم ... نه این که حرفی برای گفتن نباشد محمد، نه! آن اندازه حرف نازده هست که سرانگشتهای جوهری ی من، وقت انتخابِ یکی برای به قربانگاه بردن، سرگیجه می گیرند. چه می شود کرد؟ نازشان خریدار دارد و نمی شود گاهی که آهنگ نوشتن نامه داشتی، از قدم زدن بر قلب سفید کاغذ بازشان داری.
محمد جان! با همه دلی که بسته ایم یا بسته ام به دگراندیش بودن (روشنفکری تنها و تنها یک ادعا است) گاهی تنها خدا می داند و گاهی تنها خودم، که چه اندازه پیش پا افتاده ام؛ پوچ و کم محتوا. باور نمی کنی، تا کرکنندگیهای اگزوز غریب یکی از آن ماشینهایی که تعداد صفرهای قیمتشان برای من پدیده ای فرا مغزی است، گوشهایم را پر می کند، ذهن غبار گرفته ام سر بر می گرداند تا دور شدن یکی از جلوه های آرزوهایش را تماشاگر باشد! ... خدای من! چه قرمز دلنشینی دارد این فراری ی مامانی که پیش رویم ایستاده؛ انحناهای بدنه اش را انگار روی بوم نقاشی کشیده اند. وای! آن لامبورگینی ی سرمه ای رنگ را بگو که دندانهای لاستیکهایش آماده اند تا زمین را گاز بگیرند و پیش بروند! ... راستی محمد جان، داشتم در باره ی چیزی، چیزهایی می نوشتم!؟ خاطرت هست رفیق؟!!
محمد خوبم! نمی دانم از اصل، محیط هیچ ایده و اندیشه ای بوده ایم یا خیر! اما چه آری و چه خیر، امروز ما از راستی ی خودمان، فرسنگها دور شده ایم و پر از خالی، از امروز پا به فردایی می گذاریم که هنوز من در "فردا" بودنش دو دلم، و البته حتی در "فردا" بودن روز بعد از آن "فردای" اولی ... محمد! تردید در من موج می زند، در منی که خودم را در زاویه های چشمم با جهان، گم کرده ام. اما حالا مدتها است تو را یافته ام رفیق، که زادروزت باز، همراه بهترینِ آرزوها خجسته باد.
رضا
هفدهم اردیبهشت ماه نود
Knightsbridge