نامه های غلط گیری نشده - چهل و هفت

عموزاده ی خوب من بدرود!
علی جان! همیشه به یاد تو خواهم بود.

هرگز گمان نمی کردم خنده روترین عضو خانواده مان این اندازه زود از میان ما برود، اما مرگ که برای زمان بهانه نمی آورد. مرگ در آمیختگی ی حیرت انگیزی با زمان دارد، چنان که گاهی به این نتیجه می رسم که اگر مرگ نبود، زمان هم مفهومی نداشت، و باور نمی کنی علی جان، آن گاهی که به این نتیجه نمی رسم نیز، گاهی است که چنین نتیجه گرفته ام: اگر زمان نبود، مرگ مفهومی نداشت! ... به هر ترتیب تار و پود زنده بودنمان را در مرگ و زمان تنیده اند. ما بر مداری در گذاریم که عرض و طولش را مؤلفه های میرایی- زمانی تعریف می کنند، اما چنین نیست که این دو را بشود از یک جنس دانست، که در عین نزدیکی بسیار از هم دور هستند.

علی جان! یادت گرامی تا همیشه. یاد تمام آن خنده ها و تمام آن نشاط و تحرک دور از باوری که داشتی، و درست همین جا هست که خاطره های خانه، خفه ام می کنند؛ همین لحظه ی تلخ و آزار دهنده ای که اشک هست و بغض هست و آستانه ی شکستن از نفسی نزدیکتر، اما خانه نیست! شانه نیست! شهری که بتوانی به دستانش بسپاری ثانیه های شکستنت را .... نیست .... نیست! ... علی جان! مرگ ناجوانمردانه سرک می کشد و ناجوانمردانه تر دستچین می کند، شرم آور. مرگ را لعنت می کنیم، اما لعنت بر این زندگی، اگر مرگ نبود.

با خواب آرام تو نازنین، انگار از خوابی نا آرام برخاسته ام. نمی دانم این دور بودن را بایست به چه کسی دشنام کنم، اما می دانم، امروز می دانم که مرگ از گامی نزدیکتر است و دوست دارم به تک تک عزیزانم زنگ بزنم و بگویم، خدا را، مهربانتر کمی! ... علی جان! عمو زاده ی نازنین من، یاد تو و تمام لبخندهای تسلی بخشت همیشه با من خواهد بود. یاد آن خنده ها که با هم به مرگ کردیم روز بیمه ی عمر شدن من، حتی ... اشک ... اشک ... علی جان تا همچنان یاد لبخندت شادم خواهد کرد، رفیق!


رضا
سی ام اردیبهشت ماه نود
Islington

نامه های غلط گیری نشده - چهل و شش

دوست خوب من، درود!
محمد جان، خوبی؟

زادروزت فرخنده رفیق! ... نم نم بارانی می بارد و من روی یک صندلی ی سالخورده، مقابل موزه ی آلبرت و ویکتوریا، از تو یاد می کنم؛ از تو نازنینی که تنها نامه را در جواب چهل و چند نامه ی من نوشته ای و من با دست ساکتم اینجا در به در دنبال واژه ای که سایه کند، بالا خانه را بالا و پایین می کنم ... نه این که حرفی برای گفتن نباشد محمد، نه! آن اندازه حرف نازده هست که سرانگشتهای جوهری ی من، وقت انتخابِ یکی برای به قربانگاه بردن، سرگیجه می گیرند. چه می شود کرد؟ نازشان خریدار دارد و نمی شود گاهی که آهنگ نوشتن نامه داشتی، از قدم زدن بر قلب سفید کاغذ بازشان داری.

محمد جان! با همه دلی که بسته ایم یا بسته ام به دگراندیش بودن (روشنفکری تنها و تنها یک ادعا است) گاهی تنها خدا می داند و گاهی تنها خودم، که چه اندازه پیش پا افتاده ام؛ پوچ و کم محتوا. باور نمی کنی، تا کرکنندگیهای اگزوز غریب یکی از آن ماشینهایی که تعداد صفرهای قیمتشان برای من پدیده ای فرا مغزی است، گوشهایم را پر می کند، ذهن غبار گرفته ام سر بر می گرداند تا دور شدن یکی از جلوه های آرزوهایش را تماشاگر باشد! ... خدای من! چه قرمز دلنشینی دارد این فراری ی مامانی که پیش رویم ایستاده؛ انحناهای بدنه اش را انگار روی بوم نقاشی کشیده اند. وای! آن لامبورگینی ی سرمه ای رنگ را بگو که دندانهای لاستیکهایش آماده اند تا زمین را گاز بگیرند و پیش بروند! ... راستی محمد جان، داشتم در باره ی چیزی، چیزهایی می نوشتم!؟ خاطرت هست رفیق؟!!

محمد خوبم! نمی دانم از اصل، محیط هیچ ایده و اندیشه ای بوده ایم یا خیر! اما چه آری و چه خیر، امروز ما از راستی ی خودمان، فرسنگها دور شده ایم و پر از خالی، از امروز پا به فردایی می گذاریم که هنوز من در "فردا" بودنش دو دلم، و البته حتی در "فردا" بودن روز بعد از آن "فردای" اولی ... محمد! تردید در من موج می زند، در منی که خودم را در زاویه های چشمم با جهان، گم کرده ام. اما حالا مدتها است تو را یافته ام رفیق، که زادروزت باز، همراه بهترینِ آرزوها خجسته باد.


رضا
هفدهم اردیبهشت ماه نود
Knightsbridge

نامه های غلط گیری نشده - چهل و پنج

دوست خوب من، درود!
خوبی گل م؟

هوس نوشتن دارم. واژه ها پیش چشمانم می رقصند. دست جوهریم باردار بسیار حرفهای نگفته است. اما عزیز! ذهن خسته ام یاری نمی کند. بهانه های نوشتن انگار همه دستمال شده اند؛ هر چند این پاسخی خواستنی نیست برای دستی که تشنگی می کند. برای برهنه ی کاغذی که سیاهی تنها رسمی است که به سکوتش واخواهد داشت.

چه کنم گل م؟ پای کدام یک از هزار را به این مجادله بگشایم؟ بگو، اما بدان که به خاطره خطر نخواهم کرد. چند روزی هست بغضم در مرز شکستن دست و پا می زند. خیال خانه دارد در تمام خوابهای رفته و نرفته ام رخنه می کند. نه! نه نازنین. به خاطره خطر نخواهم کرد.

چه کنم گل م؟ بگو از آن همه که هر ثانیه هجوم می آورند به اندیشه مان دست بر سر کدام بکشم تا به واژه شدن رضایت بدهد؟ بگو، اما بدان که به عشق، چشمانم را نخواهم آشفت. چند روزی هست که اشک پشت پلکهای پریده رنگ من انتظار می کشد. گریه های نکرده گناهی ندارند مگر سنگی که غرور به پایشان بسته؛ رهایشان نمی کنم گل م. نه! چشمانم را نخواهم آشفت.

تو بگو گل م! بگو من دست کدام بهانه را بگیرم تا به سیاه شدن در متن سپیدی تن بدهد. بگو، اما بدان سر به از انسان نوشتن، ساده نخواهم سپرد. نوشتن از چیزی که مگر یک رسم مندرس، چیزی نیست. نگاشتن از توهمی مردود که حتی متوهمان را سالهاست پس زده. انسان، سردِ مرگ ناخواسته ای است نازاده؛ افسوسِ از امروز تا نمی دانم کی خوردن، بابت کلاه گشادی که سر زیسته های فغان آورمان رفته. نه گل م! به از انسان نوشتن، نوشتن از نیستی، ساده سر نخواهم سپرد.

بگو گل م! بگو که گاهی راه به جایی نداریم مگر دالانهای تو در توی سرگردانی و این پاداشِ بودنی است که در گزینش آن، کمترین نقشی نداشته ایم. بگو گل م! همین هست، که هست.


رضا
شانزدهم اردیبهشت ماه نود
Brent Cross

نامه های غلط گیری نشده - چهل و چهار

دوست خوب من، درود!
اشکان جان خوبی؟

کمی آرام شده ام رفیق! راستش را بخواهی در آن یاد که کردی از خانه قدیمی خودتان و آن خانه قدیمی ترِ مادر بزرگ، چیزی بود که در رگهای من دوید و رهایم کرد از آن بغضی که داشتم و نشکستمش. اشکان! ما از سر این همه سال گذشته ایم و سالی از سر ما نمی گذرد. امان از این همه عدالت که نیست؛ و نگو که تو ... اما گفتی اشکان. من شنیدم. شکایتت از این روزهای تلخ را شنیدم. بار دگر روزگار چون شکر آید، آیا!؟ ... نه! نه از متن شعری که اساس آن با راستی دوتاست. بار دگر!؟ راستی کدام روز شیرین را آن سرزمین تجربه کرد، که وعده ی یکی دیگر به خود می دهیم!

کمی آرامتر شده ام رفیق، و اینجا در حیاط یک اصطبل قدیمی نشسته ام و به سلامتی ی تو آبجوی دو آتشه نوش جان می کنم، زیر سنگین نگاههایی که انگار موی سیاه من کمی آزارشان می دهد. تقصری هم ندارند! شاید کسی با موهای سیاه مکالمات بن لادن- محور آنها را از مدار خارج می کند. آخر ایشان وارث تاج و تختی هستند که یک بوسه شرم آلود شاه آینده اش، دست کم صدها میلیون تماشاگر دارد و من هم کیش جنایتکار بالفطره ای که که میلیونها نفر بابت متلاشی شدن مغزش دست به دستک و دمبک برده اند. خدای من! اشکان شاید این اصطبلِ تغییرِ ماهیت داده، روزی سرپناه اسبهای یکی از شوالیه های صلیبی بوده؛ یکی از همان شوالیه ها که شاید کله ی جد پدری ی یکی از ما دو نفر را مانند هندوانه ای به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده است. خدا می داند! شاید هم برعکس. به هر ترتیب در این میان کله ای بوده که مثل یک هندوانه به دو قسمت غیر مساوی تقسیم شده و همه ی درد من از همین است: زیستن در جهانی که از اساس با تساوی در تضاد است. زیستن در متن انسانیت زمینگیری که هرگز از این تعفن چند هزار ساله رهایی نخواهد یافت.

حالا حسابی آرام شده ام رفیق! و می روم تا آرامتر بشوم، به سلامتی ی تو اشکان و تمام آن بخت برگشته هایی که در جنگهای صلیبی ی تاریخ جان باخته اند و تمام اسبهایی که سبکبال در این اصطبل سرگین افشانده اند.


رضا
پانزدهم اردیبهشت ماه نود
Hampstead Heath

نامه های غلط گیری نشده - چهل و سه

دوست خوب من، درود!
بهزاد جان، خوبی؟

بهزاد نازنین! آن دوازدهم اردیبهشتی که شهرم را برای آخرین مرتبه دیدم و سر به سوی ناشناخته ها گذاشتم، بی خبر بودم از تمام کاستیهای در انتظار ... بی خبر بودم از غصه های غریبی، که مثل موریانه ای پایه های پیوستگی را می جوند ... و هَم، بی خبر بودم از خوبیهایی که کمین می کشند. بهزاد عزیز! آن دوازدهم اردیبهشت که من شیراز را شاید برای همیشه ترک کردم، گمان نمی بردم که می روم تا به بزرگترین افتخار زندگیم چنگ بزنم! آن روز بد، من نمی دانستم که می روم تا "کارگر" بشوم.

رفیق! تلخ است از خانه خاطره ساختنها ... سخت است هر روز دست پیش توهم سخاوتی آسمانی ببریم و عزیزانمان را لا به لای سیگنالهای مخابراتی در آغوش بکشیم؛ اما، هیچ شیرین نبود؟ ... بود بهزاد، به خدا که بود. آن ماشین شستنهای سرما زده شیرین بود. نشستن پیش سرخوشیهای شاد اندیش جوانان ساده دلی که افقهایشان را با دستان پینه بسته ترسیم می کنند، شیرین بود ... بهزاد! خستگی دربردنِ دراز کش روی کارتنهایی که تنها تا چند دقیقه پیش، سفره ی گرم شرافتمندی بودند، جایی از قلب من حک شده که هرگاه سراغش را می گیرم، نفسم از شور، به شماره می افتد.

بهزاد جان!میان داد و ستدهای ستمکارانه ی این جهانی، گویا کارگر هرگز رویی به خشنودی نخواهد داشت. کارگر انگار پیاده نظام ارتشی پر شماره است که بایست ستونهای ساییده و نساییده ی قدرت را استوار نگاه بدارد؛ اما چه باک! نقش لبخندی از یک کارگر، باطل السحر تمام جلوه فروشیهای متکبرانه ی مردمی است که به خیال خودشان درآمدی بر اساس کنشهای متفکرانه شان دارند، و نه به تلاش دستان کنشگر. چه باک بهزاد؟ من مست آن لبخندهای بی تعلقم.

روز کارگر به تمام کارگران و آزاد اندیشان خجسته


رضا
یازدهم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park