نامه های غلط گیری نشده - چهل و دو

دوست خوب من، درود!
مینا جان خوبی؟

تمام ما مینای عزیز، از دیروزهامان خاطراتی داریم لبریز از تصاویر، تا گاهی به لبخندی میهمانمان کنند و گاهی به قطره اشکیمان میزبان. تصاویری شیطان که سرزده به تماشایمان می خوانند و چه بسیار که در بین ما مشترک باشند مینا جان! ... یکی از این تصاویر، مردی است ایستاده در کنار یک اغذیه فروشی که ساندویچ در دست گرفته و گاز می زند و در میان هر یکی دو لقمه، شیشه ی نوشابه اش را برداشته و چند جرعه ای هم نوشیدنی سر می کشد، و این مرد حین سرکشیدن چشم می دوزد به شیشه که یک وقت خدای نکرده بیشتر از آن چه که باید ننوشد. مینا جان! آن مرد نگران است و جایی در ناخودآگاهش فرمانی پرهیزش می دهد از شتاب و به تناسبش فرا می خواند، مگر جایی لقمه ای بی جرعه نماند، یا جرعه ای بی لقمه.

مینای عزیز! مردمی که با شمشیر از ایشان شهادت گرفته اند و روزی با وعده ی شهادت، شمشیر به دستشان سپرده اند، مردمی که روزی جنگیده اند تا چادر از سرشان نکشند و روزی مبارزه می کنند تا سربند از سرشان باز شود، در عادات مذهبیشان و در تعلقات آسمانی، دوگانه اند. بیچاره مادری که نمی داند کدام امامزاده زبده تر است تا نذری برای پسر پشت کنکورش نیت کند، دامنش را وجبی بالاتر می برد تا رقص مخصوصش چشم میهمانی ی عروسی ی دخترش را بنوازد. بینوا بازرگانی که ربا نمی خورد، باید با چشمکی پنهان به دختر جوانی که برای او منشی گری می کند و نمی کند، بفهماند که باید طرف قرارداد را با آبناتی به معامله ی حلال فراخواند. مینای عزیز! دلم می سوزد برای سرزمینی که مانده دل آفریدگار خود پرورده اش را بشکند، یا در به دست آوردن دل نازک کردگار بکوشد و مینای نازنین، ایمان دارم به این که کسی نمی داند سرانجام این تناسبِ نامتناسب به کجا خواهد انجامید، درست مانند همان نوشنده ای که پیوسته چشم به شیشه ی نوشابه اش می دوزد تا لقمه ای بی جرعه نماند و جرعه ای بی لقمه ... آخر که چه؟


رضا
هشتم شهریور ماه نود
Hampstead Heath

نامه های غلط گیری نشده - چهل و یک

پسردایی خوب من درود!
پدرام جان، خوبی؟

انگار همین دیروز بود که دایی جان من در خانه ی پدری عهد ازدواج بست. انگار همین دیروز بود که به آهنگ چینش صندلیهای مدعووین گرامی، حوض کوچک وسط حیاط خانه ی پدر بزرگ را سنگ چین کردند و رویش را با تخته ای پوشاندند، و این بود تا مرگ آن حوض کوچک، که وقتی مرد، من آن اندازه بزرگ نبودم تا بدانم پاییز نشانه ها رسیده است؛ خزان باورهای بی بازگشتی که گرد هممان می آوردند.

پدرام نازنین! آن نارنجهای انبوه و منقل گرم جمعه ها، آن مهربانیهای پدر بزرگ و کباب خوردنهای مخفیانه، از دستان مهربان او، آن پنکه ی دماغ دار و آن سفره ی رنگ به رنگ بلند و آن همه شور و صدا و خنده ... همه امروز خاطره اند. پسر دایی ی عزیز! باور کن هر اندازه امروز به مغزم فشار آوردم، به خاطرم نیامد آخرین مرتبه ای که عبور یک دسته ی چند هزارتایی ی کلاغ را بالای سرم دیده ام، کی بوده؟ و این یعنی، شهری درست زیر چشمان بی حواس ما پوست انداخته است. این یعنی فراگشت اجتماعی که گویا از اختیار ساقط شده است.

پدرام نازنین! زادروزت خجسته ... امروز که هر کدام به فرمان بی گریز زندگیهای رنگ باخته مان در گوشه ای از این زمین بی محتوا، در صفحه ی رایانه هامان (!) بوی خانه را گدایی می کنیم، برای تو بهترینها را آرزوی می کنم. زادروزت خجسته، ای یکی دیگر از خانواده ای که دیگر نیست. زادروزت فرخنده پدرام جان! ... نمی دانم بایست بابت زاده شدن در گردنه های تاریخ خونبار سرزمینمان گریبان چه کسی را بگیریم؛ نمی دانم بایست شکایت از این "نمی دانیم به کدام خاک بسته ایم" را پیش چه کسی ببریم ... نمی دانم!

چه می شود کرد پدرام عزیز، جز این که خیالمان را ببریم تا آن کوچه باغهایی که بوی خیس خاک می دادند، به آن صبح بیدار شدنهای تابستانی بر پشت بام طبقه ی سوم، که شیراز زیر پایش بود، به خنده های پدر بزرگ، به آن عفیف آباد خلوت و دوست داشتنی و گوشمان را ببندیم به بدخبریهایی که خاطراتمان را خراش می دهند ... زادروزت خجسته باز، همراه بهترین آرزوها و امید به دیدار.


رضا
پنجم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهل

دوست خوب من درود!
اهورا جان خوبی؟

نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست

نه منظوری که با او میتوان گفت
نه خصمی کز کمندش می توان رست

دوست نازنینم، نمی دانم روزی که این نامه را می خوانی کجای این جهان خاکی نشسته ای! نمی دانم چشم که می لغزانی بر این دلنوشته های سیاهپوش، چند نوروز را از سر گذرانده ای! اما تو بدان که من امروز، جایی خیلی دورتر از شهرم، شیراز،دلم را برده ام تا پای بهار نارنجهای مست کننده ی دلگشا و نفس می کشم نسیم دلنوازی که خنکِ جویهایش را می ریزد بر تن تشنه ام ... اهورا جان! دروازه ای از بهشت را می دانم که امروز، در دلگشا گشوده اند.

به دل گفتم که از چشمانش بپرهز
که هشیاران نیامیزند با مست

نه آزاد از سرش بر میتوان خاست
نه با او میتوان آسوده بنشست

اما جان من! در آستانه ی دلگشا، تنها نسیم نوازشگر آغشته به بهار نارنج نیست که فرا می خواندم. صدای سخن عشق می شنوم اهورا! همخوانی ی مستِ بهاری ی چلچله ها با جاودانه های در جریان؛ صدای تا هنوز زنده ای که هر ذره گوش می شوم در شنیدنش ... صدا ... سعدی ... سرو ... و جایی پای آن سروهای بی قراری که هم آغوشیشان با باد را گنجشکان ترانه می خوانند، سعدی آرمیده است، آرام. زادروزش خجسته و هم زادروزت رفیق!

خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست

به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی بایست پیوست

آرزوهایم را بر دوش سکه هایی می گذارم که می روند تا کنار قرمزِ ماهی های حوض سعدی چندی را سعادتمند به سر برند و چشم می دوزم به آن همه آرزو که در زلالی جاری می درخشند و راست تر آن که بی مرگی ی مردی را به یاد می آورند که با واژه ها شعبده می کرد و می کند و تا نمی دانم کِی، هم! ... اهورای نازنین! بهار بی بهانه بارورمان می کند، مست، و چه خوب که تو زاده ی بهاری. خیس چشمانم را گواه می گیرم که بهترینِ آرزوها همان است که پیوسته متصل به ریشه ات باشی. پس با بهترینِ آرزوها زادروزت باز و باز فرخنده عزیز!

دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست


رضا
دوم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park

شبانه های دلگشا

سکوت را شکسته
شبی که پشت شیشه خوابش نمی برد

زبان باز کرده دوباره ساعت در تبعید

سراسیمه دست می کشند دستهایش
بر صفحه ی ثانیه های عقب مانده

زمان که پا پس نمی کشد
تنها منم و سرکشیدنهای گاه به گاه
به دهلیزهای دلگیر
به شبانه های دلگشا

تنها منم



رضا
بهار نود

نامه های غلط گیری نشده - سی و نه

دوست خوب من درود!
خوبی گل م؟

بگو چه کنم با سیزده به درهایی که بوی باقالی پلو نمی دهند!؟ چه کنم با شوم گریزی در سرزمینی که مؤمنانِ "از خانه باید گریخت" سیزدهشان را بنا بر ملاحظات اقتصادی به یکشنبه ی همجوارش تبعید می کنند!؟ چه کنم با پاسداشتهای بغض برانگیز در تبعید!؟ آه عزیز! چه کنم با این همه درخت که هست و تابی که نمی شود بست؟

خدا می داند خاطره ها نمی گذارند خطی بنویسم، بی که حضورشان را در میان گذار واژه ها یادآور شوم؛ خرده نگیر گل م! رد پای سالها را در ذهنم بگیر و بیا ... بیا تا برسی به باور شادی، به آن بهانه های ساده ساز، که سبزه ها را به دست آب می سپارند و شماره ای نشان می کنند تا گروهی را به گرمی گره بزنند ... کجاست عزیز؟ آن هیاهوی صبحانه و شور کجا برویم و خنده و تاب و توپ و وسطی، و خدا می داند پای من به این وسطی که باز شد، دست من به خودم رسید؛ منی که از نواختن دوستان هم خنده اش با توپ، دچار خشنودی ی بی تعارفی می شد. راستی گل م! چه گرایشی است به خشونت در ناخودآگاه انگار مهربان ما!

خرده نگیر گل م، اگر گله می گزارم امروز باز! ... آن روزها امانم نمی دهند و این روزها جوابم. آن روزهای فروردینی و شفاف و این روزهای سرنوشتِ سرمازده ... حیف از آن همه حب نباتی که میان گره سبزه ها جا گذاشتم به وسوسه ی بارور شدن آرزویی که تردیدی ندارم چه بودگیش را می دانی.

نازنین! باغها بوی باورهای بهاری نمی دهند، در سرزمینی که طبیعت، آغوشش را گشوده و نا گشوده، آشنایی را به مخزن واژه ها نمی سپارد. در سرزمینی که باغها بستر هم نشستنهای دوستانه نمی شوند؛ در سرزمینی که کو؟ ... گل م نمی دانم چند فروردین دیگر را هم چنین دور از خانه به سر خواهم برد، اما اطمینان دارم که حبه نبات امسال من از همیشه بزرگتر، و گره سبزه ام از همیشه محکمتر بوده.


رضا
سیزده فزوزدین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park