نشانی نامه های نفرین زده را
اشک شبهای پریشانی شسته بود
خطاب اما
خدا
که پای فریب پیوسته اش فراسو
صف صیقل خورده ساده پنداران را
پیش می کشید
آنها اما
شاد از این حتی یک بار
که سرمست روده هاشان
گرسنگی می سرود
دست به آسمان سخاوت مبهم
پیشانی
به سنگ سر سپردگی، می ساییدند
تبار تباه
گوشهاشان گویا نمی شنید
آوایی که می گفت
خدا
خورجین خوابش را
پشت خرش گذاشت و رفت
رضا هاشمپور، تابستان 1389
۵ نظر:
اسم وبلاگت داغ آدمو تازه می کنه!
علی جان خوشحالم که اینجا میبینمت رفیق؛ اینه دیگه درد مشترک
شاد باشی دوست عزیز
:))
برات آرزوی موفقیت دارم داش رضای گل. وبلاگت چه اسم زیبا و پرمفهوم و جگرسوزی داره. چشم به راه کارهای بعدی ات هستم و شاد باشی
مریم جان ممنون که به یاد دوستت هستی
کامنت و نظرات تو برای من بسیار دلگرم کننده و محترمه
سایه بلندت پاینده رفیق
:))
ﺗﺒﺎﺭ ﺗﺒﺎﻩ
ﮔﻮﺷﻬﺎﺷﺎﻥ ﮔﻮﯾﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﯿﺪ
ﺁﻭﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ
ﺧﺪﺍ
ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ
ﭘﺸﺖ ﺧﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ
..........
رضا جانم
اگه نه هر شب چند شب یکبار، توو دل کوه، ستاره های آسمون رو مست صدای نازنین ت میکنم...یعنی از این مستوری، آسمون و زمین هم مست شوند چه باک!
زنده باشی همیشه که نفس خسرو هستی
:)
ارسال یک نظر