هزاربرگ هذیان



** به سحر بیانی




در آستان تشویش

من و مشتی واژه شب مانده


هزاربرگ این هذیان بلند را به آتش خواهم سپرد

تا شعله شعله

بشویدشان

شراره تاریخی اندیشه های تا امروز زندانی


تاریخ داستان ندانستنهاست

در متن این تبار مبتلا


که سیاهی سکوت

در شریان آشفتگیشان موج می زند

ساکنان خاک بی خردیشان سوخته

خوابشان برده


خانه به خرناسه های پر از خواهش عادت دارد

و باغ پریده رنگ پندارهای زمینی به باد

که از پشت برگهای بریده ی

این مجموعه آفت زده انسانی

به هراس پیوسته شان هجوم می برد


هزار برگ این هذیان بلند را به آتش خواهم سپرد


سحر فراگشت این گونه نفرینی را

صدا زده است



رضا هاشمپور، تابستان 89

هیچ نظری موجود نیست: