قرنطینامه - چهار


کودک نازنین من
 سلام

امیدوارم فرداروزی که این نامه را می خوانی تن درست باشی و سرشار و پیروز! 

رهام نازنین من!‌ حوصله تو را با تشریح عقاید مذهبی و اجتماعی خود در دوران نوجوانی و جوانی به سر نمی برم. با همه آن چیزهایی که پدرت را در طول سالیان سرگردان کرده وقتت را نمی گیرم؛ و در عوض خیلی ساده و صمیمی این نکته را یادآور می شوم که نگذاری دیگرانی، عقاید، نظرات و آرا خود را با آسودگی به تو بفروشند؛ نگذار آنانی که خودشان ساده لوحانه فریب خورده اند یا فریبکارانه شیادی می نمایند به سراغ تو آمده و ذهنت را پر کنند از افکاری که تا چند ده سال و شاید هرگز به آسانی از ذهن تو خارج نمی شوند. 

رهام جان! همین ثانیه که من دست در کار نوشتن نامه ای به تو هستم، به دلیل رسوب همه هراسهای بی جهتی که به من تحمیل نموده اند،‌ نمی توانم هدایت واژه ها را چنان که باید بر عهده بگیرم. نمی توانم آن چیزی که در ذهنم جریان دارد را با فراغ بال به جان متن بیندازم. روان من را فریبکاران با وحشتی غریب در هم تنیده اند. 

من قربانی بوده و هستم بابا! تو نباش ...

در چشم ما نگاه کردند و پشت نقاب فریب، چیزهایی به ما فروختند که تا سالها حتی به خودمان اجازه ندادیم به راستیشان ذره ای اندیشه کنیم. فهم را پاسوز مفاهیم بی خردی کردند و شعور ما را به بازی گرفتند، در قالب قصه هایی که دیگر نخ نما شده اند. قهرمانان قصه های آنان هم بیچارگانی پر از فریب و تناقض هستند رهام جان!‌ گاهی مردان و زنانی فرابشری که دست به کارهای محیر العقول می زنند و هیچ انسانی حریفشان نیست و گاهی مظلومانی بی پناه که بایست به طول تاریخ بر بی کسیشان گریست.

همه آن قهرمانان خیالی هم قربانی هستند بابا! قربانیان دروغ ...

آنها در گوش ما از عدالت مردی سخن گفته و می گویند که دستور داد قاتلش را تنها با یک ضربه شمشیر به فرق سر مجازات کنند (در تقاص تنها یک ضربه شمشیر که قاتل وارد کرده بود) و البته برای ما توضیح ندادند که آن مرد دادگستر آیا انتظار داشته که متهم با یک ضربه شمشیر به فرق سر زنده بماند؟ آنها فلسفه انتقام منصفانه (انصاف متوهم) را جاگزین عدل نموده و تا همچنان همین برداشت پر از فریبشان را به فریب خوردگان تحمیل می کنند. و همین می شود که در روزگار بدشگون تسلط ایشان بر سرزمین ما، جان گرانمایه انسان دستمایه بقای بی خردی بوده و چه بسیار نفسها که در برابر عدالتی فرضی تباه می شوند. 

پسرم!‌ آنهایی که گفتم با باور حق به جانب، دست کم برای ظاهر سازی، حتی در بستر تاریخ خود ساخته شان به آن مرد عادل اجازه نمی دهند که متهم را به دست عدالت و دادگاه سپرده و دستور انتقام را در ذهن مخاطبان خویش به فضیلت بدل می نمایند. آنها نه تنها آن مرد، که همه ایل و تبار وی را قربانی دروغهایشان ساخته و فریب پیشه کرده اند و البته این آنها که می گویم تنها آنهای مورد نظر من نیستند. آنها از شوم بختی انسان، در تاریخ و در جغرافیا تکثیر می شوند. آنها از گذشته دروغ ساخته و از باور، فریب و در قالب تعاریفی متفاوت، هر روز از جایی از این کره خاکی سر در می آورند. جایی مردم را با مرد متن من فریب می دهند و جایی دیگر با یک عصا، یا یک سبد ماهی، یا حتی یک تجسم فرازمینی ... و چنین از فریب خوردگان سواری می گیرند. 

کودک نازنین من! نگذار این آنها که گفتم به سراغت آمده و آن چه نیست را به هست تو گره زده و تا فردایی ناپیدا به کج اندیشیها گرفتارت نمایند. 

شاید دیگرانی هستند امروز که می گویند فردای کودک من از فریبکاران پاک خواهد بود؛ اما من ایمان دارم که شیادان مذهب، تا حضور انسان حضور خواهند داشت.


پدرت که تو را خیلی دوست دارد 
رضا
بیست و پنجم اردیبهشت نود و نه 
Manchester 




ده فیلم تاثیرگذار زندگی من - قسمت دو


نسترن جان و علی آقای نازنین 

پیش از ورود به دومین بخش از پاسخ من به دعوت شما به چالش انتخاب ده فیلم تاثیر گذار تاریخ زندگی شخصی، آن اندازه ذوق زده هستم که می خواهم دوباره از شما بابت این دعوت سپاسگزاری کرده و به خاطر این که قواعد بازی را رعایت نکرده ام از صمیم قلب عذر خواهی کنم. 

دوستان خوب من! تاریخ معاصر ایران به ترتیبی رقم خورده است که کمتر چیزی را (اگر از اساس چیزی پیدا بشود) می توان از سیاست جدا و منفک دانست؛ طبعا سینما هم به عنوان یکی از مقولات مهم زیست انسان امروزی از این قاعده مستثنی نیست. و من به تبعیت از این داستان، انتخاب ده فیلم تاثیرگذار تاریخ زندگیم را با توجه به زمان تماشا و نه زمان ساخت، به دو بخش پیش و پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۷۶ تقسیم می کنم. 

علی آقای گل! با روی کار آمدن عناصر اصلاح طلب، گشایشهایی در زمینه های مختلف زندگی شهروندان ایرانی پدید آمد که از جمله آن گشایشها، آزادگیریهای کج دار و مریز فرهنگی بود. در متن این آزادگیریهای نسبی اتفاقات فرهنگی زیادی روی داد و از جمله آنها، از جشنواره فیلم فجر تمرکز زدایی شد. و من بابت همین یک مساله هم که شده، با وجود همه فشارهایی که وجدانم به من وارد آورده،‌ هنوز از رای دادن به خاتمی پشیمان نشده ام. دقیقا به خاطر نمی آورم که از چه سالی پای جشنواره فیلم فجر به شیراز رسید، اما در بهمن ماه سال ۱۳۸۱، من متفاوت ترین تجربه تماشای یک فیلم ایرانی را در خاطرات خود ثبت کردم. بازی با طراوت هنرپیشه زن فیلم، فیلمنامه پیشرو و ساختار بی ادعای اثر، همه و همه برای من تازگی کم نظیری داشت و البته این تازگی هنوز تاثیر خود را از دست نداده است. جایزه غیر منصفانه ترین جشنواره سینمایی جهان در آن سال به فیلم دلخواه من نرسید؛ اما این ساخته جذاب سینمایی، تا امروز، برای من برنده تمام ادوار جشنواره های فیلم فجر است:

شماره شش) نفس عمیق، پرویز شهبازی

نسترن جان! اصلاحات هم که از همان روزهای اول لنگ می زد، در میانه راه پنچر شد و کار به جایی رسید که برای من چاره ای به غیر از مهاجرت نمانده بود. کار به بیکاری رسید و انتظار طولانی در تهران برای یافتن راهی به جهان غرب؛ و دشواری این انتظار کشنده را هیچ چیز بهتر از سینما نمی توانست هموار نماید. جایی در تخت طاووس، جوانکی لاغر اندام، با عینک ته استکانیش فهرستی از نامهای بزرگ سینما را پیش روی تو می گذاشت تا تیک زده و بعد از تنها بیست و چهار ساعت تحویل بگیری. در آن دخمه نمدار و غمبار، برگمان، وندرس، وایدا، کوریسماکی، پولانسکی، کیشلوفسکی، ایمامورا، کایگه، شله زینگر، لینچ و خیلیهای دیگر یک جا جمع شده و در صف تیک خوردن منتطر بودند. و به این ترتیب نه ماه انتظار من تبدیل به یک ضیافت به یادماندنی شد و در میانه این ضیافت، دست جادویی سینما، از بساط آن جوانک همه چیز دان، یک معجزه برای من رو کرد. برگی زرین از سینمای حدیث نفس؛ عاشقانه ای، شاعرانه ای سینمایی که انگار سرود آیینی و مشترک همه فیلمبینها باشد. اثری که شام آخر سینمایی من در سرزمینی شد که دیگر ندیدمش:

شماره هفت) سینما پارادیزو، جوزپه تورناتوره

مجید دوست داشتنی سینمای ایران، آن شخصیت غریب و سوته دلی که زنده یاد علی حاتمی جاودانه اش کرده، جایی می گوید: بلا روزگاریه عاشقیت. عشق به سینما اما برای من بلا نبود، دوا بود؛ تنها چیزی که می توانست غم دور شدن از عزیزان و هراس از سرنوشت نامعلوم را تسکین بدهد. من حتی فاصله مهرآباد و هیترو را با سینما طی کردم، اگر چه نه از مدل چندان تاثیرگذارش: آخرین سامورایی و گماشته (یا گماشتن، یا رزم آموز - فیلمی با بازی آل پاچینو و کالین فارل که در ایران از آن به عنوان کارآموز یاد می شود).

در آن سالهای ابتدایی زندگی در غرب علی جان! مادیات برای من نقش تعیین کننده ای ایفا می کرد و صرفه جویی حیاتی بود و بلیط سینما جزو کالاهای لوکس به حساب می آمد. یک عاشق سینما اما نمی توانست از رفتن به سینما پرهیز کند! چاره چه بود؟ بهره گرفتن از راههای میانبر که یکی از آنها تماشای فیلم در نوبت نمایش کودکان به شمار می رفت؛ و به این ترتیب بخش عمده ای از تجربه های ابتدایی تماشای فیلم در سینما و در بریتانیا را برای من آثار انیمیشن شکل دادند. اعتراضی اما به هیچ وجه وجود نداشت و ندارد. سینما چنان در پوست و استخوان من ریشه دوانده که حتی کودک درون نیز از آن بی بهره نیست. و در یکی از همین میانبر زدنها بود که یک موش کوچولوی پاریسی قلب من را به تسخیر درآورد. با فهرست بلندی از انیمیشنهای جذاب و خاطره انگیز، این فیلم جایی ایستاد که گمان نمی برم تا مدتها، اگر نگویم همیشه، هیچ انیمیشن دیگری بتواند جای آن را بگیرد. خلاقیت این اثر زیبا به اندازه ای بود که مرز فانتزی و حقیقت را برای ذهن من تا همیشه بی تعریف کرد:

شماره هشت) رته تویی، براد برد و یان پینکاوا 

نسترن جان!‌ با هر سخت جانی که بود توانستم دوران فترت مهاجرت را از سر گذرانده و خودم را با زیست در میان جامعه میزبان هماهنگ کنم. مشغول فراهم کردن مقدمات ادامه تحصیل شدم و اقتصاد خانه را آرام آرام در مسیری پذیرفتنی هدایت کردم. و البته در این بین سینما رفتن خود را هم با معیارهای شناخته شده انطباق داده و توانستم فیلمهای بیشتر و متنوعتری را از بدنه اصلی سینما، در سالن سینما،‌ به تماشا بنشینم. و درست در همین روزها بود که با انگیزه دیدن فیلمی از رالف فاینز و بدون این که چیز زیادی از خود فیلم بدانم قدم به سالن سینما گذاشتم تا بزرگترین غافلگیری سینمایی زندگی من اتفاق بیفتد. همه چیز نوآورانه بود. شیوه روایت داستان، شخصیت پردازی، تدوین و گفت و گوها ... گفت و گوهای این فیلم با من کاری کردند که تا چند روز ذهن من درگیر مرزهایی بود که فیلمنامه فیلم خیلی ساده شکسته بود. در طی چند روز بعد از مرتبه نخست، دوباره و دوباره به تماشای این اثر متفاوت رفتم. فیلم تاثیر خود را گذاشته بود؛ حالا دیگر و بعد از سالها و دور از فشار و منع خانواده می خواستم سینما بخوانم:

شماره نه) در بروژ، مارتین مک دانا 

علی آقای نازنین! در مهاجرت، مهاجرت کرده و در غرب لندن مشغول تحصیل سینما شدم. ابتدا فکر می کردم با مطالعه متون علمی سینمایی نگاه و تفکر من تغییر خواهد کرد، اما نکرد. آن چیزی که من و سینما را به هم متصل نگاه می داشت، عشق بود، نه کتاب و مقاله و رساله و دفتر. ساعاتی متمادی را در سینمای مرکزی انستیتوی فیلم بریتانیا می گذارندم، اما هر چه بیشتر زمان می گذشت بیشتر به میخانه دنج و تاریک و دوست داشتنی این مرکز متمایل می شدم تا سخنرانیهای کسل کننده پژوهشگران فیلمهای خاص، پیش از شروع فیلمها؛ تا این که نوبت به درس و امتحان و نمره رسید و من به تبعیت از یک عادت قدیمی، تا یک هفته مانده به تحویل پروژه بیکار نشسته بودم. چاره ای نبود! جدول اطلاعاتی مرکز را برداشتم و دیدم که تمام آن هفته، موج نوی سینمای ژاپن را بررسی می کنند. برای شروع و با اکراه پای یکی از همان سخنرانیهای کسل کننده نشستم: هنوز و البته صد باره کسل کننده تر از همیشه، اما فیلم یک رویداد تازه بود. با پایان یافتن فیلم به سالن بعدی خزیدم، و بعدی، و بعدی ... سخنرانیها را عامدانه و گاهی به قیمت نشستن در ردیف جلو از سر می گذراندم، اما همزمان در جادوی سینمای ژاپن غرق می شدم. من در جهان غرب، ناب ترین سینما را از جهان شرق یافتم. چه جادوی بی انتهایی دارد سینمای دهه پنجاه و شصت قرن بیستم ژاپن! و من از بین دو جین فیلم سحرانگیز، یکی را به عنوان دهمین فیلم تاثیرگذار تاریخ فیلم دیدنهام و به نمایندگی از مجموعه سینمای ژاپن انتخاب می کنم:

شماره ده) یک بعد از ظهر پاییزی،‌ یاساجیرو ازو

دوستان نازنین من!‌ اگر این نامه را نخواندید که هیچ؛ اما اگر خواندید، ببخشید که سرتان را درد می آوردم. این خلاصه یک گذار تقریبا سی ساله در تاریخ فیلم دیدنهای من بود و فهرستی که خیلی به دقت آن اندیشه کردم. 

نسترن جان و علی آقای مهربان! روزی که می خواستم ورودی دانشگاهی که در آن سینما (هنرهای مدرن) می خواندم را به دست بیاورم، مدیر گروه به نام پیتر دوکس از من پرسید: تو با وجود پیش زمینه فنی و مهندسی و در این سن، برای چه می خواهی سینما بخوانی؟ هدف تو چیست؟ گفتم دلم می خواهد یک روز جایزه اسکار را در دستان خودم احساس کنم. خندید و گفت: شاگردان من خیلی باحالتر از این هستند که به جایزه اسکار فکر کنند. و من هرگز نتوانستم به آن درجه از باحالی در سینما برسم و هنوز هم نتوانسته ام و هرگز نخواهم توانست. 

راستی!‌ از دیدن آخرین فیلم تاثیرگذار هفت سال می گذرد! هفت سال پر از فراز و نشیب و پر از داستان که امیدوارم یک روز و در متن چالشی دیگر مرورش کنم. 


دوستدار شما 
رضا
اردیبهشت نود و نه 
Manchester










ده فیلم تاثیر گذار زندگی من - قسمت اول


نسترن جان و علی آقای نازنین

از شما بابت این که من را به چالش انتخاب ده فیلم تاثیرگذار تاریخ زندگی شخصی دعوت کرده‌ اید بی نهایت ممنون هستم و امیدوارم آن چیزی که در ادامه می‌خوانید شما را دلزده نکند.

دوستان عزیز من!‌ آن واژه انگلیسی که در دعوتنامه چالش، برای توصیف اثرگذاری به کار رفته بار بسیار سنگینی دارد. و من سه روز است دارم با خودم فکر می کنم: به راستی بیشترین تاثیر را کدام یک از آثار سینمایی که تا به امروز دیده ام روی من داشته اند؟

با پیش زمینه ای که در ذهن من وجود داشت و سابقه ذهنی پیرامون آن چه از دیگر دوستانی که با این چالش همراه شده اند دیده بودم،‌ آثار مستقل سینمای جهان و یکی یکی جشنواره ها و یادواره های در یادمانده و همه آن ساخته های سینمایی که کسی حاضر نمی شد همراه من ببیند را مرور کردم؛ پاسخ من به خودم برای گزیدن ده فیلم از چنین فهرستی اما منفی بود ... برای من خیلی از فیلمهای مورد نظر، بار بزرگ واژه تاثیر را نمی توانند تحمل کنند. من هر چه بیشتر فکر کردم، بیشتر به فهرستی نزدیک شدم که خواهید خواند. 

نسترن جان! سینما برای من، مانند خیلی دیگر از اتفاقهای خوب زندگیم، با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز شد. مرکز کانونی که در نزدیکی خانه کودکیهای من قرار داشت، مرکزی فقیرانه و محدود بود با یک سالن اجتماعات کوچک که در اوج دوران جنگ، به نوجوانان محله خدمت فرهنگی می کرد. در آن سالن اجتماعات که گفتم، ما هم نماز می خواندیم، هم فوتبال گل کوچک بازی می کردیم، هم به بازیهای سنتی گروهی مشغول می شدیم و هم فیلم می دیدیم. یکی از فیلمهایی که من در آن سالن کوچک دیدم و روی من تاثیر خیلی زیادی گذاشت، فیلمی بود کوتاه که من به ترتیبی علاقه خودم به سینما را مدیون آن می دانم؛ اگر چه با عرض شرمندگی، حتی یک سکانس از فیلم را هم به خاطر نمی آورم:

شماره یک) نان و کوچه، عباس کیارستمی

همین جا یادی کنم از همه آن دوستانی که با چند سال اختلاف سنی، همپا و هم بازی و هم فکر ما در کانون بودند و در قامت کودک-سربازانی فریب خورده به جنگشان بردند و از ایشان و از جبهه تنها نامشان بازگشت و خاطره خنده هاشان! 

علی آقای گل! من از همان سالهای کودکی و با همان ترتیبی که گفتم فیلمبین شده و پا به پای بزرگترها فیلمهای جور و واجور می دیدم؛ در دوره ای که همزمان بود با شکوفایی ویدیوی خانگی و هجوم فیلمهای بتامکس. آن سالها برادرانی که ما را با فیلمهای متنوع و بی کیفیت خود تغذیه می کردند،‌ فهرست رنگ به رنگی داشتند از فیلمهای پرفروش سینمای هند، فیلمهای سینمای قبل از انقلاب ایران و آثار شاخص دوبله شده سینمای جهان و به ویژه آمریکا. در آن زمان، صداگذاری هنرمندانه دوبلورهای ایرانی برای ما پیشتر از خود آثار سینمایی حرکت می کردند و من با همین صداها بود که از علاقه عبور کرده و مسحور سینما شدم؛ در میان تمام فیلمهایی که می توانم فهرستی چند صحفه ای از آنها را بنویسم،‌ اما یکی تاثیر جاودانه بر من داشت. فیلمی درخشان که دوبله فارسی آن، فیلم را چندین برابر جذاب کرده بود:

شماره دو) بانوی زیبای من، جورج کیوکر

و باز هم جا دارد یادی کنم از برادران فیلمی آن روزها که سرنوشتهای غریبی،‌ همپای فیلمهای سینمایی داشتند. یکی با ابروان کمانی و منحصر به فرد خود،‌ بعدها گوینده اخبار و بعدترها نماینده مجلس غوغای اسلامی شد و یکی در حین انجام وظیفه و رساندن فیلم به دست یک فرد فیلمبین، در پیاده رو قربانی راننده بی احتیاطی شد که نمی دانست چه مجاهدی را فدای بی مغزی خود می کند؛ رساندن فیلم به تشنه دیدنش، تصور من از جهاد است. 

نسترن جان! نمی شود از سالهای بتامکس عبور کرد و از فیلمفارسیهای گاهی دلنشین و آثار ارزنده سینمای پیش از انقلاب،‌ که کم تعداد هم نبودند، یادی نکرد. از دایره مینا و بیتا و تنگنا تا سلطان قلبها و گنج قارون و شوهر جونم عاشق شده ... شبهای بتامکسی دهه شصت من پر است از صدای ایرج و عهدیه و وحدت و ظهوری و صمد و میری و رضا بیک ایمانوردی! آن شبها به روزگاری از یاد رفته گره خورده که فارغ از محتوا و کیفیت، برای ایرانیان تبدیل به یک رویای از دست رفته شده است. من در همان شبهای سینمای ایرونی، فیلمی دیدم که به قولی با اولین نگاه عاشقش شدم، اما تاثیر خارق العاده آن را چندین سال بعد و پس از تماشای چندباره دریافتم: 

شماره سه) کندو، فریدون گله

علی آقای گل! ویدیو با بتامکس تمام نشد و تازه سالیهای ما بوی وی اچ اس گرفت. حالا دیگر برادران فیلمی کمرنگ شده بودند و فیلمها در میان خودهامان دست به دست می شد. این شد که کمی بزرگترهای با سینما آشناتر، ما را با مفاهیم تازه ای آشنا کردند و فیلمهایی دیدیم که از جنس دیگری بودند. شکارچی گوزن و اتوبوسی به نام هوس و چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد و ارتباط فرانسوی ... اما در میان تماشای تمام این آثار، اتفاقی افتاد که تا همین امروز بزرگترین اتفاق سینمایی زندگی من است. من در متن یک اثر سینمایی، خانواده ای پیدا کردم که گاه به گاه دلم برایشان تنگ می شود؛ آنها را به صفحه جادویی خانه ام دعوت می کنم و به میانشان می روم و به طول چند ساعت دنیایشان را نفس می کشم. این کار برای من هرگز از تازگی نیفتاده است:

شماره چهار) پدرخوانده، فرانسیس فورد کاپولا 

شما برادر و خواهر عزیز را با خودم همراه می برم به سالهای شکفتن جوانی! سالهایی که در اگر در شیراز زندگی کنی، همه نفسهایت بوی شعر و عشق می دهند؛ سالهایی که سر من برای نوشتن نامه های عاشقانه ای که به قول سید علی صالحی خیلیهاشان به مقصد نرسیدند، درد می کرد. سالهایی که دستگاههای گیرنده ماهواره،‌ آرام آرام جای ویدیوهای خاطره انگیز را گرفتند. شبکه های ماهواره ای تازه وارد که انگار داشتند ظرفیت مخاطبان خود را امتحان می کردند، فیلمهای کلاسیک و عاشقانه هالیوودی نمایش می دادند و من با دلی نوپا فریفته این آثار شدم. تعطیلات رمی، صبحانه در تیفانی، آپارتمان و داشتن و نداشتن ... در این میان ناگهان من فیلمی دیدم که فیلمنامه اش به زلالی یک نهر آب در میان تصاویر جریان داشت. بعد از همان نخستین نوبت تماشا، با شتاب به تمام فیلمبینهایی که می شناختم زنگ زدم و در نهایت توانستم نسخه دوبله آن را پیدا کنم. گفت و گوهای رندانه فیلم مرا بیشتر و بیشتر شیفته خود کرد و این فیلم شد تنها فیلمی که در زندگی و در یک روز بیشتر از دو مرتبه دیدمش:

شماره پنج) کازابلانکا، مایکل کورتیز


ادامه دارد ...


دوستدار شما
رضا
اردیبهشت نود و نه 
Manchester