محمد جان!
دوست نازنین من درود
خوبی آشنا؟
از خواندن آن پیامی که فرستاده بودی و از مرور کردن آن چه از ذهن عین القضات همدانی گذشته بود و نوشته (نبشته)* بود، سخت در اندیشه ام دوست ... با خودم فکر می کنم "من از دهان عین القضات سخن گفته ام"، می شود آیا؟ به خودم می گویم "عین القضات از امروز من خبر داشته است"، می شود آیا؟
محمد جان! از هر واژه که نوشته ام، پشیمانم آیا؟ اگر نمی نوشتمشان چه؟
دوست عزیز من! این همه واژه ها که از هماغوشی پر شتاب ذهن من با ثانیه های تشنه ی نوشتن جان گرفته اند را کدام تردید دور از تصوری می توانست از زنده شدن پرهیز دهد؟ دست خودشان که نیست: ماییم که بی خلاص از ناداناییهمان، دستی بر سر یافته های یتیم مانده می کشیم و از ایشان می خواهیم بی آن که به روشن فرداهای خیالی راهی داشته باشند، زیستن را تجربه کنند.
محمد جان! خاموش که نمی شد ماند در متن پر هیاهوی حروف و در مسیر سکون صبور خرد خواب مانده اجتماع اطرافمان: چاره ای مگر نوشتن مگر بود؟ گو که واگویه ها همیشه ریشه در ندانستن ما داشتند. نتیجه همه آن نوشتنها جز از قهر پیوسته امروز ما با دیروز ما نبود. امروزی که نوشته ای از روز دیگر را بی تحمل، بهانه جویی می کند. امروزی که می پندارد از دیروز داناتر است و نمی تواند به این باور نزدیک شود که: من اکنون از آن ثانیه ای که خواهد رسید تنها کمی نادانترم.
محمد جان! برای خدا آن دوگانه ای را که انگار میراث ادبیمان هست و نماد فرصت طلبیمان، از متن زیبایی که گزیده ای جدا کن. جدال عاشقی و عاقلی دیر سالیست از رمق افتاده رفیق! عشق دیگر آنقدرها جان ندارد تا آدم بتواند دیوانگیهایش را با وقار فریبنده دلدادگی، پشت واژه های سوزناک پنهان کند. دست نویسندگی دیگر رو شده است. عشق دیگر آن کالایی نیست که بشود با واژه بزک کرد و با غمزه فروخت. عقل هم که از اساس و از ابتدا وجود خارجی نداشت. دانستن سراب خود ساخته انسان است در کویر بی آب خود باوری. البته این دانستن فارغ است از دریافت حقایق و نسبتهای روشن این جهانی و من گمان می کنم که دانش انسان، امروز درست در آن نقطه که بایست به فهم برسد متوقف شده است. پیچیدگیهای خرد ناپخته انسان در متن تعاملات زمینی را که نمی توان با جبر و جغرافیا و مثلثات به جواب رساند.
و اما جامه ای که گاهی به تن واژه ها می دوزیم. می دوزیم تا به خیال خود خدایی شناخته یا ناشناخته را ستایش کنیم و احتمالا از قدرت پشت پرده آسمانی چیزی بخواهیم. و این از همه سردرگمیهای من میان باید و نباید نوشتن بزرگتر است. خدا خودش می داند که وقتی پا پیش می گذارد، من با دست جوهریم رودربایستی پیدا می کنم و همه ثانیه های نوشتن در تردیدی غریب سپری می شوند: آیا میان من و صداقت نسبتی هست؟ آیا کلمات ابزار خود فریبی نیستند؟ راستی من در متن از خدا نوشتنهای گاه به گاه، ضمن میان کشیدن تمام احتمالات، اعم از بود و نبود خدا چه چیز را دنبال می کنم؟ باور مندی و بی باوریهای خود را همزمان توجیه می کنم آیا؟ آیا خود خدا می داند؟
محمد جان! "من از دهان عین القضات سخن گفته ام"، می شود آیا؟ به خودم می گویمین القضات از امروز من خبر داشته اسمی شود آیا؟
برای تو نوشتن می دانم که راهی به پشیمانی نخواهد داشت؟ نفس نوشتن اما خواهد داشت شاید؛ ولی آیا می شد ننویسم؟ ... این ندانستن را بگذار به حساب همه آن دیگر چیزهایی که نمی دانم.
رضا
بیست و نهم دی ماه نود و پنج
Manchester
* متن نبشته شده توسط عین القضات همدانی در بخش نظرات
۱ نظر:
هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم، همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است از نانبشتن اش.
ای دوست؛ نه هر چه درست و صواب بود روا بُود که بگویند…
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش پدید نبود و چیزها نویسم بی خود که چون واخود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور.
ای دوست؛ می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت.
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟
و حقا که نمی دانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی!
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم، رنجور شوم از آن به غایت و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم.
چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید.
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید و اگر گویم نشاید و اگر خاموش گردم هم نشاید.
اگر این وا گویم نشاید و اگر وا نگویم هم نشاید و اگر خاموش شوم هم نشاید ....
"عین القضات همدانی"
ارسال یک نظر