درد مشترک - دوم


رفیق جان!

شب که از راه می رسد‌، هزار و یک گمان ویرانگر را هم همراهش می آورد تا برج و باروی بی تحمل بالا خانه مان را در هم بشکند. خواب پناهگاهی است که هر چه دست و پا می زنیم از آن دورتر می شویم. کمی تلاش می کنیم تا از هجمه افکار بکاهیم، اما بعد از مدتی کوتاه، بی هیچ فایده ای،‌ تسلیم،‌ به گوشه ای تاریک خیره می شویم و اجازه مى دهيم تا افکار از خدا بی خبرمان ثانیه های شبانه ما را با آسودگی بجوند. 

رفیق جان خوب و خوش هستی آیا؟

هیچ به این فکر کرده ای که عدد شبهای بی پناهیمان از شماره گذشته است ... گذشته است رفیق و خدا می داند که من این واژه بی پناهی را با وسواس خاصی انتخاب کرده ام، چون می تواند به تنهایی تمام بار توصیف بیداریهای بی اختیار شبانه مان را به دوش بکشد. می تواند تا اندازه ای احساس ما را وقتی در چنگ آشفتگیهای افکارمان دست و پا می زنیم به دست بدهد. می تواند حتی به یادمان بیاورد که مرز شکننده خواب و بیدارمان چقدر مظلوم است.

رفیق نازنین من!  

شب شکوه شورانگیزی دارد،‌ اما صدای پایش مرا از هراسی غریب لبریز می کند. صدای پای شب،‌ خواب را از آغوش من می گریزاند. ضیافت افکار رنگ به رنگ آغاز می شود و من می مانم و همه آن چیزهایی که در روشنایی روز به سختی می توان سراغی از آنها گرفت. رفیق! شبها شده اند بستر باورهای کمیاب روز؛‌ انگار که تاریکی گوشه هایی خاموش از زندگیمان را روشن می کند. سیاهی،‌ سایه های دور از دست روزانه هامان را پیش چشمان بی فروغمان برهنه می کند تا بدانیم که در روشنی، حقیقت با ما نسبتی ندارد. رفیق! شبها شده اند بیدادگاه اندیشه هایی که در مسیر روز از گزند آنها در گریزیم. چه باک! بیدار می مانیم و غر می زنیم و آشفتگیهای بی انتهای آن چه در ذهنمان می گذرد را میزبانی می کنیم: یعنی چاره دیگری نداریم! داریم؟

همین نامه را هم که می بینی در بطن و متن سیاه شب نوشته ام و می دانستم که در همین ثانیه تو در تاریکی،‌ به تاریکی خیره شده ای و اسیر خرد خواب گریزت هستی ... زنده و همیشه شاد باشی.

رضا
پانزدهم دی نود و پنج
Manchester

هیچ نظری موجود نیست: