شیراز نامه - بخش نخست


محمد جان 
دوست نازنین من 
درود 

کدام یک از مخاطبان نامه های من بهتر و دلنیشن تر از تو نوشته های ناساز من را خواند و کدام یک از آنها بهتر از تو خطی در جواب نوشت،‌ اگر نوشت،‌ که من این شیراز نامه ها را خطاب به او بنویسم؟

محمد جان! شاید کسی که نامه من به تو را می خواند اهل شیراز نباشد،‌ اما احتمالا تو خوب می دانی که شیراز یک موقعیت جغرافیایی نیست. شیراز یک کجایی نیست. شیراز را ناشیانه خواهد بود اگر کسی بخواهد روی نقشه و گوشه کتاب جستجو کند؛‌ شیراز یک کیفیت است.

شیراز بوی بهار نارنج است،‌ وقتی که اردیبهشت در کوچه باغهای پر از خاطره شهر قدم می زند. شیراز همهمه ی شورانگیز گنجشکهاست،‌ وقتی که یک نسیم خنک دستش را بر گیس سالمند سروهای شهر می کشد. شیراز ترانه بی توقف آب در جویهایی است که مثل نخ تسبیح دانه دانه درختهای شهر را آفرین گویان به صف می کند. شیراز پاییز عاشقانه هاست، وقتی خیسی برگهای رنگ به رنگ را عبور عشق به غزلگویی وا می دارد. شیراز ذوق زمستانه ای است که جان از دیدن یال سفید دراک و نفس از ستیغ نقره ای سبز پوشان می گیرد. شیراز بهار باران خورده ای است که دهان خرد و کلانش بوی شعر می دهد؛‌ تابستانی که تن می سپارد داغ به ترکیب تاریخ ساز شهد و لیمو و یخ.

محمد نازنین من،‌ شیراز یک کیفیت است. از همان اولش هم بود. از همان تازه تازه ای که شناختمش. مهربان. وفادار. صمیمی. گرم،‌ به گرمی اسمش. شیراز برای من اسم شهری نبود که در آن زندگی می کردم. شیراز کیفیت نفسی بود که می کشیدم.

محمد جان! تصور کن در آستانه عصر یک ظهر گرم تابستانی‌، بازی بازی،‌ به تن تبدار حیاط خانه ای که دیواری آجری محصورش کرده آب بپاشی،‌ درست زمانی که گلهای یاس سفید گوشه دیوار مستت کرده اند و خانه می رود که پر شود از حجم خنده های سرخوش خانواده ای که شب را نه زیر سقف، که زیر آسمان شیراز صبح خواهند کرد؛ خانواده ای که صبح با شوخی خورشید از خواب بیدار خواهند شد،‌ وقتی پتو پیچ می سوزاندشان. خانواده ای که نمی دانند تابستان را به شوق پاییز چشمنواز و صد رنگ شهر سر کنند، یا دلدادگیهای پاییزی را به ذوق ظهر دلنواز زمستانی شهر سپری کنند، یا گرمای سرمای زمستانی را به اشتیاق تماشای جشن بهاری صدا و تصویر، در باغ و باغچه شهر پشت سر بگذارند.

محمد جان! غمناک از طعن حسودان نباید بود رفیق. بیچاره حاسدان چه می دانند کسی که نفس کشیدن را در شیراز تجربه کرده،‌ دیگر حسرتی برای خوردن ندارد. شتابی ندارد. عجله برای چه وقتی که می داند دیگران بایست سالها این سو و آن سو بدوند شاید گوشه ای از آن چه او با پوست و خون دریافته را تنها کمی مزه کنند.

شیراز یک کیفیت است محمد، رفیق خوبم و من باز هم با تو از این کیفیت خواهم گفت. 


رضا
بیست و نهم اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
دور از شیراز

نامه های غلط گیری نشده - هفتاد و شش



محمد جان! 
دوست نازنین من درود

خوبی آشنا؟

از خواندن آن پیامی که فرستاده بودی و از مرور کردن آن چه از ذهن عین القضات همدانی گذشته بود و نوشته (نبشته)* بود،‌ سخت در اندیشه ام دوست ... با خودم فکر می کنم "من از دهان عین القضات سخن گفته ام"، می شود آیا؟ به خودم می گویم "عین القضات از امروز من خبر داشته است"، می شود آیا؟

محمد جان! از هر واژه که نوشته ام، پشیمانم آیا؟ اگر نمی نوشتمشان چه؟ 

دوست عزیز من! این همه واژه ها که از هماغوشی پر شتاب ذهن من با ثانیه های تشنه ی نوشتن جان گرفته اند را کدام تردید دور از تصوری می توانست از زنده شدن پرهیز دهد؟ دست خودشان که نیست: ماییم که بی خلاص از ناداناییهمان،‌ دستی بر سر یافته های یتیم مانده می کشیم و از ایشان می خواهیم بی آن که به روشن فرداهای خیالی راهی داشته باشند،‌ زیستن را تجربه کنند. 

محمد جان! خاموش که نمی شد ماند در متن پر هیاهوی حروف و در مسیر سکون صبور خرد خواب مانده اجتماع اطرافمان: چاره ای مگر نوشتن مگر بود؟ گو که واگویه ها همیشه ریشه در ندانستن ما داشتند. نتیجه همه آن نوشتنها جز از قهر پیوسته امروز ما با دیروز ما نبود. امروزی که نوشته ای از روز دیگر را بی تحمل، بهانه جویی می کند. امروزی که می پندارد از دیروز داناتر است و نمی تواند به این باور نزدیک شود که: من اکنون از آن ثانیه ای که خواهد رسید تنها کمی نادانترم. 

محمد جان! برای خدا آن دوگانه ای را که انگار میراث ادبیمان هست و نماد فرصت طلبیمان، از متن زیبایی که گزیده ای جدا کن. جدال عاشقی و عاقلی دیر سالیست از رمق افتاده رفیق! عشق دیگر آنقدرها جان ندارد تا آدم بتواند دیوانگیهایش را با وقار فریبنده دلدادگی،‌ پشت واژه های سوزناک پنهان کند. دست نویسندگی دیگر رو شده است. عشق دیگر آن کالایی نیست که بشود با واژه بزک کرد و با غمزه فروخت. عقل هم که از اساس و از ابتدا وجود خارجی نداشت. دانستن سراب خود ساخته انسان است در کویر بی آب خود باوری. البته این دانستن فارغ است از دریافت حقایق و نسبتهای روشن این جهانی و من گمان می کنم که دانش انسان، امروز درست در آن نقطه که بایست به فهم برسد متوقف شده است. پیچیدگیهای خرد ناپخته انسان در متن تعاملات زمینی را که نمی توان با جبر و جغرافیا و مثلثات به جواب رساند. 

و اما جامه ای که گاهی به تن واژه ها می دوزیم. می دوزیم تا به خیال خود خدایی شناخته یا ناشناخته را ستایش کنیم و احتمالا از قدرت پشت پرده آسمانی چیزی بخواهیم. و این از همه سردرگمیهای من میان باید و نباید نوشتن بزرگتر است. خدا خودش می داند که وقتی پا پیش می گذارد،‌ من با دست جوهریم رودربایستی پیدا می کنم و همه ثانیه های نوشتن در تردیدی غریب سپری می شوند: آیا میان من و صداقت نسبتی هست؟ آیا کلمات ابزار خود فریبی نیستند؟ راستی من در متن از خدا نوشتنهای گاه به گاه،‌ ضمن میان کشیدن تمام احتمالات،‌ اعم از بود و نبود خدا چه چیز را دنبال می کنم؟ باور مندی و بی باوریهای خود را همزمان توجیه می کنم آیا؟ آیا خود خدا می داند؟

محمد جان! "من از دهان عین القضات سخن گفته ام"، می شود آیا؟ به خودم می گویم
ین القضات از امروز من خبر داشته اسمی شود آیا؟

برای تو نوشتن می دانم که راهی به پشیمانی نخواهد داشت؟ نفس نوشتن اما خواهد داشت شاید؛ ولی آیا می شد ننویسم؟ ... این ندانستن را بگذار به حساب همه آن دیگر چیزهایی که نمی دانم. 


رضا
بیست و نهم دی ماه نود و پنج
Manchester


* متن نبشته شده توسط عین القضات همدانی در بخش نظرات

درد مشترک - دوم


رفیق جان!

شب که از راه می رسد‌، هزار و یک گمان ویرانگر را هم همراهش می آورد تا برج و باروی بی تحمل بالا خانه مان را در هم بشکند. خواب پناهگاهی است که هر چه دست و پا می زنیم از آن دورتر می شویم. کمی تلاش می کنیم تا از هجمه افکار بکاهیم، اما بعد از مدتی کوتاه، بی هیچ فایده ای،‌ تسلیم،‌ به گوشه ای تاریک خیره می شویم و اجازه مى دهيم تا افکار از خدا بی خبرمان ثانیه های شبانه ما را با آسودگی بجوند. 

رفیق جان خوب و خوش هستی آیا؟

هیچ به این فکر کرده ای که عدد شبهای بی پناهیمان از شماره گذشته است ... گذشته است رفیق و خدا می داند که من این واژه بی پناهی را با وسواس خاصی انتخاب کرده ام، چون می تواند به تنهایی تمام بار توصیف بیداریهای بی اختیار شبانه مان را به دوش بکشد. می تواند تا اندازه ای احساس ما را وقتی در چنگ آشفتگیهای افکارمان دست و پا می زنیم به دست بدهد. می تواند حتی به یادمان بیاورد که مرز شکننده خواب و بیدارمان چقدر مظلوم است.

رفیق نازنین من!  

شب شکوه شورانگیزی دارد،‌ اما صدای پایش مرا از هراسی غریب لبریز می کند. صدای پای شب،‌ خواب را از آغوش من می گریزاند. ضیافت افکار رنگ به رنگ آغاز می شود و من می مانم و همه آن چیزهایی که در روشنایی روز به سختی می توان سراغی از آنها گرفت. رفیق! شبها شده اند بستر باورهای کمیاب روز؛‌ انگار که تاریکی گوشه هایی خاموش از زندگیمان را روشن می کند. سیاهی،‌ سایه های دور از دست روزانه هامان را پیش چشمان بی فروغمان برهنه می کند تا بدانیم که در روشنی، حقیقت با ما نسبتی ندارد. رفیق! شبها شده اند بیدادگاه اندیشه هایی که در مسیر روز از گزند آنها در گریزیم. چه باک! بیدار می مانیم و غر می زنیم و آشفتگیهای بی انتهای آن چه در ذهنمان می گذرد را میزبانی می کنیم: یعنی چاره دیگری نداریم! داریم؟

همین نامه را هم که می بینی در بطن و متن سیاه شب نوشته ام و می دانستم که در همین ثانیه تو در تاریکی،‌ به تاریکی خیره شده ای و اسیر خرد خواب گریزت هستی ... زنده و همیشه شاد باشی.

رضا
پانزدهم دی نود و پنج
Manchester

درد مشترک - نخست


رفیق جان درود 
خوب و خوش هستی آیا؟

می دانم که با چه درجه ای از تردید فرا رسیدن تازه سال میلادی را به من تبریک گفتی. می دانم؛ چون خودم هم به اندازه تو گیجم!

رفیق جان! نمی دانم صدای پای ناقوسهای غربی زمانی که از تحویل سال میلادی خبر می دهند خوش آهنگ تر است یا ساز و سرنای شرقی نوروز،‌ زمانی که فراگشت خورشید را یادآور می شوند. نمی دانم، چون چنگ زیست به باور باختری آویخته و پای زیسته در خیال خاوری جا مانده؛ ای خدا که تاریخ زندگیمان هم دوگانه سوز شده است. 

رفیق جان! مفهوم مهاجرت برای ما تنها یک جا به جایی جغرافیایی نبود. مهاجرت درکی ناروشن از دگرگونگی بود و هست که به ناچار زندگیش کردیم،‌ بی آن که نفسی به آسودگی کشیده باشیم. خدا می داند از هر زاویه ای مهاجرت را می سنجم راهی مگر به غربت نمی برم. ما که از سرزمین خود بریدیم،‌ دلهامان را با دستان خودمان چند پاره کردیم تا ندانیم چه چیزی را بیشتر از چه چیزی دوست داریم،‌ یا نداریم. ما که از هفت سین نوروزیمان نتوانستیم رها شویم،‌ چاره ای مگر همراهی در شادی نو شدن سال میلادی برایمان نمانده است. آخر تا کجا می توانیم در برابر کاجهای تزیین شده این ور آبی مقاومت کرده و به معانی گاهی عمیق و گاهی من درآوردی هفت سین دل خوش کنیم. سرانجام تسلیم می شویم،‌ دیر یا زود. اما و حتی همان ثانیه تسلیم شدن هم چیزی از درجه گیجی ما نخواهد کاست و البته چیزی هم به آن نخواهد افزود: ما دیر سالی است که با تن دادن به مهاجرت خودمان را اسیر یک سرگردانی بی گریز کرده ایم و حتی خودمان هم نمی دانیم که چه اندازه در مسیر این سرگردانی بی چاره ایم.

رفیق جان! ما خویشتنهامان را قربانی دوره ای ناخواسته (یا خواسته) از بلاتکلیفی کرده ایم، بی آن که بدانیم چه اندازه در دل کندن نا آماده ایم. ما در آن دوره مورد اشاره،‌ احتمالا حتی ندانسته ایم چقدر ناشیانه دل می بندیم. نتیجه آن که حالا ما مانده ایم و حجمی از دلبستگیهای وطنی که از ذهنمان زدوده نمی شوند و انبوهی از جاذبه های جهان دور از وطن که نمی توانیم بی خیال از کنارشان عبور کنیم. بی اختیار شده ایم نقطه اتصال تناقضات پر شمار. ای خدا که تاریخ زندگیمان سرگیجه گرفته است. 

عجالتا تازه سال میلادیت فرخنده و از صمیم دل بهترینها را برایت آرزو میکنم.


رضا 
سیزدهم دی ماه نود و پنج
دوم ژانویه دو هزار و هفده
Liverpool