نامه های غلط گیری نشده - شصت و نه


دایی مهدی نازنین سلام!
خوب هستی؟

دایی جان،‌ موهبت بهره مندی از داشتن یک دایی هم سن و سال از آن مواهب کم نظیر است که کمتر در خانه کسی را زده یا می زند. اتفاق خجسته ای است که کسی یا کسانی بتوانند همبازی برادر مادرشان باشند؛‌ من که بخت فرخنده یارم بود و تمام  تابستانهای تازه سالیم گره خورد به کودکانه های مشترک با دایی ی دوست و مهربانم.

زادروزت همه شاد،‌ دایی جان!

می دانم که یک به یک آن بازیهای تازه سالی را به خاطر می آوری؛‌ از دوچرخه سواری و چیش بیگیرک* و استپ هوایی گرفته تا ماشین بازی و ساختمان سازیهای پر از دقت و مهندسی! می دانم که خوب به یاد می آوری همه آن ساعتهایی را که بی واهمه و پر حوصله می نشستیم و از مجموعه اسباب بازیهامان شهرهایی پدید می آوردیم که از آدمهاش جز انعکاس رویاهامان صدایی برنمی خاست. شهرهامان به اندازه ای در رنگ و گونه گونه بودنهاشان غرق می شدند که چشمان رهگذر ما در هر گردش ناگریز لبخند می زدند.

دلم هوای سفر به یکی از آن شهرها را کرده است؛‌ شهرهایی که قالیهای خانه هامان گلبارانشان کرده بودند.

دایی جان! راستی خدا خیر به بزرگترهامان بدهد که هرگز دستشان به خرید ماشین پلیس آلوده نشده بود. می دانی که چه ناگوار می شد اگر ما می خواستیم برای آن سازه های خوش،‌ ایستگاه پلیس ساخته و در خیالهامان برای شهروندان  شیرین شهر پاسبان مقرر کنیم. دایی مهدی نازنین! ما خواب در بیداری می دیدیم و برداشت کودکانه مان از زندگی را بر دوش اسباب بازیهامان استوار می کردیم. ما که نمی دانستیم آدم بزرگها برای به دست آوردن معوض آن اسکناسهای کاغذی که در شهر پخش کرده بودیم و بین خودمان دست به دست می شد یکسره دروغ می گویند. ما چه می دانستیم بافت ظریف شهر ما،‌ تجسممان از رویای خود ساخته ی پدرهایی است که دیگر حتی به یک روز بی فریب هم باور ندارند.

دلم هوای سفر به یکی از آن ساعتهای خوش را کرده است؛‌ ساعتهایی که خود خواسته به سرزمین رنگ به رنگ آرزوها تبعید می شدیم.

دایی جان! چه خوب بود که ماشینهای شهرهای ما سوختی مصرف نکرده و بوی نفت را در مشام شهروندان نپراکندند. من چند سالی بیشتر نیست که دانسته ام نفت بوی خون می دهد. آدمهای شهرمان دایی! بازتاب سادگیهای کودکانه مان بودند و با نانواییها و بقالی و کتاب فروشی و سینما و رستورانهاشان دغدغه هامان را به رخ می کشیدند،‌ وقتی که کافی بود سیر بمانیم و دنیای پیرامونمان سرمان را به دلخوشیهای بچگی گرم کند. آن آدمها هرگز هیچ اخباری را دنبال نمی کردند چون در دنیاشان کسی سر از کسی نمی برید و از آسمان گلوله نمی بارید.

زادروزت فرخنده دایی جان و سپاس از آن دستی که دادی تا خاطرات خوب را بنا کنیم. دست کم امروز در خیالهامان شهرهایی هستند که برای چند دقیقه پناهنده شان باشیم.


رضا
نهم شهریور نود و سه
Bolton


* چیش بیگیرک: قایم باشک

نامه های غلط گیری نشده - شصت و هشت


خواننده ی فردای نامه های امروز من!
خوبی؟

دوست من! حالا چند سالی از آن اولین روز که تصمیم گرفتم نوشته هام را در فضای اینترنت نوشته و ثبت کنم می گذرد؛‌ شیوه ای که در گذر این چند سال با عادات و رفتارهای ویژه ای همراه شده،‌ مثل گشت و گذار در فضای مجاز و چرخ زدن در اخبار و معلق شدن در علایق رنگ به رنگ. دست بر سر کلید ها نمی رقصد اگر چند ساعتی را چشم به چریدن لابه لای سطور و تصاویر با ربط و بی ربط نگذرانده باشد. چه می شود کرد؟ این بهای جهانی شدن در عصر الکترونیک است؛ پدیده ای که گاهی بی انتخاب و بی دفاعت می کند در برابر سیل سهمگین اطلاعات خوانده و ناخوانده.

مهربانی که فردا روز میهمان ضیافت واژه های منی! این ضیافت که گفتم خواب خوشی است که با هزار زحمت برای واژه هایی میبینم که به دعوت من در کنار هم نشسته اند،‌ اگر نه ماههاست کلمات دست به دست هم نمی دهند مگر به ناشادی. ثانیه های عبوری یکسره دستخوش خونبازی شده اند. همه چیز بوی نامردمی می دهد. انسانیت به آن درجه از بی بهایی رسیده که سر بریدن فضیلت و قتل قصه ی غالب شده است. به لطف زیستن در میانه ی شرقی زمین چشممان را از دیدن خون و خشونت هرگز ناپرهیزی نداده اند، اما رفیق! امروز چشم به خون خو گرفته مان حتی، به لطف میراث داران ابراهیم از شدت شگفتی، مردم گشاده است.

دوست مهربان من! مگر واژه ها را من به جز از فضای پیرامونم وام گرفته و مگر آنها را به جز در متن دیده ها و شنیده های روزمره گره می زنم. آخر در غبار برخاسته از خاک شسته به خوناب کجا می شود سراغی از اندیشه و اندیشیدن گرفت؟ کجا می شود از دوست داشتن نوشت،‌ یا حتی دوست نداشتن؟ عزیز من! امروز به جرم این که دوستت ندارند این نیست که دوست داشته نشوی،‌ در جهانی که نفیر گلوله بی توقف نفرت می پراکند. خدا می داند که هیچ اندیشه ای در ذهن نارس من پخته نمی شود تا زمانی که سر بریده ترجیع بند تصاویر ثانیه های عبوری است.

خواننده ی فردای نامه های امروز من! کاش امروز جهان من خواب هراسناک و در گذاری بیشتر نباشد. نمی خواهم با خواندن این نامه روزت خراب شود، اما اگر به فرض محال، فردا زمین دست از خون شسته بود،‌ بدان که بوی خاک آغشته به خون اصلا چیز خوبی نیست؛ همین!


رضا
سی ام مرداد نود و سه
Bolton


نامه های غلط گیری نشده - شصت و پنج


آرام نازنین!
می دانم که خوبی … کاش همه به خوبی ی تو بودند؛‌ نه؟

عزیز دل! چند روزی هست که یکسره از من می خواهی بنویسم. خودت شاید ندانی،‌ ولی خدایت خوب می داند که خود من چه بی اندازه،‌ بی تاب نوشتنم. روزها یکی پشت سر دیگری می آیند و می روند و صفحات تقویم بی آن که به نوشته ی جدیدی پیوندشان داده باشم به حساب خاطره ها خط می خورند و این همه یعنی بیهودگی.

آرام نازنین!
همه سالهای عمرمان را انگار بایست با بیهودگیهامان در نبرد باشیم و البته تمرین شکست خوردن کنیم،‌ چون یادمان داده اند به تکرار بیهودگی عادت داشته باشیم. نگذاشته اند یاد بگیریم کدام مسیر به این باور منتهی می شود که در این چند روزه زیستمان کاری کرده ایم؛ فایده ای داشته ایم،‌ یا دست کم به یک از هزار این زندگی پی برده ایم و این همه یعنی خندیدن آنها به تمام اشتباهاتی که به زیستهای زمینی ما راه دارد. تو اما از این که آنها چه کسانی هستند سراغ نگیر عشق من، چرا که ظرفیت ذهن دستان جوهریم فراوان کمتر از به چالش کشیدن آنها بعد از یک غیبت طولانی است.

آرام نازنین!
تو گفتی بنویس و من نوشتم. حواست باشد گاهی به من نگویی بمیر! که تقاضای تو دو فرجام پر از شرمندگی بیشتر نخواهد داشت. یا نخواهم مرد و با به زیر پا گذاشتن حرف تو اسباب شرمندگی ی خود را فراهم خواهم کرد، یا خواهم مرد و شرمساری برای تو می ماند؛ اتفاقی که کم و بیش در مورد نوشتن من هم افتاده است. نگاهی که به متن میکنم،‌ می فهمم این نوشته ی کم مایه تا چه اندازه مایه ی خجالت زدگی را در خود مستتر دارد. چه می شود کرد؟ بایست از یک نقطه شروع کرد. بایست باز نوشت،‌ با همه بیهودگیها.

آرام نازنین!
نوشتم. دستم را با هزار زور و زحمت به ذهن خاک خورده رساندم و نوشتم. نگران نباش اگر واژه ها آنجا که باید ننشسته اند. نگران نباش اگر این نوشتن بعد از عمری،‌ آن نیست که منتظرش بوده ای. شاد باش که برای چند ثانیه هم که شده،‌ از خیال بیهوده بودن رسته ام،‌ در متن یک زیست هراسناک که ما را به شدت از خود متوقع ساخته است و این همه یعنی خندیدن آنها که البته قرار شد از هویتشان پرسشی به میان نیاوری.

عزیز دل! تا همچنان به من فشار بیاور تا بنویسم. این بعد از چند کار دیگر بهترین کاری است که میتوانی انجام بدهی.


رضا
بیست و ششم مرداد نود و سه
Bolton