نمی دانم چرا؛ اما چند وقتی هست که هر چه می خواهم بنویسم دل دستم به گذشته ها باز می گردد و دست دلم لا به لای خاطرات می گردد و یکی یکی پیش و پس می کشد آنها را تا با پیوند دادنشان به واژه ها جان همیشه شان ببخشد، اما و آیا تا کی می شود یکسره از گذشته گفت! خودم که هیچ، خواننده نوشته های انگار به خواب رفته ی من چه گناهی دارد؟
همین بود که تصمیم گرفتم بیدار باش بدهم به واژگانی که می خواهند تا نمی دانم کی، احساس امروز مرا نمایندگی کنند، پیش روی خواننده ای که کم سختگیر نیست؛ پیش از این که از این همه غبار زدگی سر به شکایت بگذارد!
برنامه این بود که پای عطر به میان آمد. قرار بر این شد که از عطر بنویسم و درست از همان لحظه بود که تنش میان پرهیز از گذشته نویسی و حجم بوی خوش همه آن چیزهایی که دیگر در دست نیستند آغاز شد؛ چه جدال نابرابری! آخر چگونه می شود از عطر نوشت و از ذهن شتابنده خواست که نرود تا آن حیاطهای آب خورده ی عصرهای در کنار خانواده بودنِ تابستانهای دور. چگونه می شود از عطر نوشت و از دل خواست هوای چادر نماز مادر بزرگ را نکند.
خدا می داند که دستم دنبال هر مناسبتی که می تواند امروز با عطر داشته باشد گشت و هیچ چیز نجست. نه این که من اسیر گذشته ام باشم؛ نه! امروز ما به قول دوست شاعرمان از تهی سرشار شده است. مثل همه آن عطرهایی که در شیشه های ضخیم جلوه گری می کنند تا میهمان خانه ها و همراه مناسبات شبانه روزیمان باشند و تعریفی از خوب بودنمان به دست بدهند، ما هم آرام آرام قراردادهای محکوم به حبس شده ایم. آن همه احساس خود را داده ایم تا بر پایه ی آن چه که میپوشیم و عطری که می زنیم و چیزی که نیستیم قضاوتمان کنند؛ نه! من اسیر گذشته نیستم. من دلتنگ روزهایی هستم که یادگار مرده هاش حتی، بوی خوش عود و حلوا بود. من از امروز که آدمها بوی تلخ روزمرگی میدهند چه بنویسم؟
خواننده خوبِ این دست نوشته ی پر از حسرت؛ یک بار دیگر هم که شده مرا ببخش! برای من عطر، هنوز هم خاطره خوش خیارهای نمک خورده است.
هفدهم شهریور نود و دو
Highgate
London