نامه های غلط گیری نشده - شصت


حالا سالهاست که من زور ضریب نفوذ ادبیات را شناخته ام.

خدا می داند راست می گویم خسرو! ... بعد از سلام دوست خوبم!

اردیبهشت ها یک روز دوازدهمی داشت (انگار هنوز هم دارد) که تمام هم شاگردیها برای خانم (در یکی دو نوبت هم آقا) معلم هدیه می آوردند؛ از قابهای مزخرف و یکنواخت تصاویر تکراری تا ربع و گاهی نیم سکه های طلا! روز خوبی بود آن آخریها، خاصه این که وقتی به قرتی بازی آمیخته شد،‌ من که نوجوانی را به خاطره سپرده بودم،‌ مادر معلمی داشتم و هر دوازده اردیبهشت بازی همان قصه پر از تکرار قابهای تصویر و بستنی خوری و گیلاس و جام و گاهی ربع و گاه به گاهی نیم سکه بود!

خسروی نازنین! در آن نوجوانیها ولی هر دوازدهم اردیبهشت که می خواست برسد،‌ من پر از شر و شور،‌ دست به قلم می شدم و متنی را بعد از هزار بار زیر و رو کردن برای معلم عزیزم نوشته و میان هزار برگ گل و شاخه و بوته ی پدید آمده با مداد رنگی اسیرش می کردم. دوازدهم که میرسید آفریده هنری را با چنان غروری و حس سرشاری روی میز معلم می گذاشتم که ایمان دارم داوینچی زمان خلق مونالیزا حتی، تجربه اش نکرده است.

خسروی عزیز من! نشد که یکی از این معلمها هدیه ها را زیر و رو کرده باشد و مرا غرق تعریف و تمجید نکند. خسرو آن احساس یگانه بودن و آن احساس آمیخته به ادبیات و آن در میان همه هم شاگردیها یکی بودن و آن فرزانگی در نوجوانی هدیه ی دوازدهمهای اردیبهشت به من بود،‌ هدیه معلمانی که خدا را گواه می گرفتند که نوشته مرا از میان همه هدیه ها بیشتر دوست می دارند و چه جوی که به فضای "من در آن بهترینِ" کلاس نمی دادند ... یادش به خیر خسرو!

اما رفیق عزیزتر از جان! در تمام آن سالها من حتی یک بار هم در انشا نمره ای بالاتر از آن هم کلاسیها که ربع سکه و گاه به گاهی نیم سکه هدیه می دادند نگرفتم!



نهم شهریور ماه نود و دو
Tufnell Park - London