پرده نشینیها - یک

لینکلن، یکی از شهرهای شرقی-میانی انگلستان، ساعت سه بعد از ظهر، در یک از شعبات شرکت مفخم استار باکس(!)، درست در کنار شیشه نشسته ام و در حین نوشیدن قهوه نه چندان گرم، گاهی به باران بی وقفه و سنگینی که می بارد و گاهی به مشتریهای رنگ و وارنگی که هر کدام به کاری مشغول هستند نگاهی می اندازم؛ ضمن این که تحت هیچ شرایطی مشتریهای تازه واردی را که داخل می شوند را از قلم نمی اندازم.

یکی همین الآن وارد شد؛ مردی شاید پنجاه و چند ساله، با چندی از پنج بیشتر. مرد موهای خرمایی رنگ و کم پشتی دارد که با ظرافت خاصی، با آب و شانه منطمشان کرده و کاملا به برقرار ماندن این نظم متعهد است، چرا که کمتر از هر چند ثانیه، با دست آرایش آنها را امتحان می کند. رنگ پوستش سفید، گونه هایش گل انداخته، صورتش با دقت اصلاح شده و چشمان آبی روشنش، احتمالا برای یافتن محلی مناسبِ نشستن، به حالت اخم، ریز و در هم جمع می شوند؛ هر چند، به وضوح می شود در دسته آدمهای اخمو، جای خیلی خوبی برای وی یافت.

کت و شلوار صورتی رنگ مرد، که بگویم گل-بِهی بهتر است، کهنه، اما بسیار آراسته به نظر می رسند، که رنگشان البته، با راه راههای باریکِ سفید و صورتی پیراهن، به شیوه ای شاداب و عامدانه، هماهنگ انتخاب شده است. سمت راست قسمت بالایی کت، یک دسته ی بزرگ، که قطعا از مشت گره کرده من بزرگتر خواهد بود، از گلها و پرنده ها و پروانه های پلاستیکی، سنجاق شده و هر کدام از اجزا دسته رنگ منحصر به فردی دارد، اما مجموعه آنها رنگارنگ و چشمنواز آراسته شده است. سمت چپ کت، روی یقه، یک رز مینیاتوری زیبا به جادگمه فرو رفته، که صورتی رنگ، اما از کت و شلوار و پیراهن صورتی تر است. مرد کوله پشتی جیپِ جینِ آبی رنگ خود را که من تا حال دست کسی بیشتر از بیست و چند سال ندیده ام، روی جایگاه منتخبش می گذارد و به سمت محل پذیرایی می رود.

در این فاصله چشمم به پاپوشهای مرد دوخته می شود. یک جفت پوتین کابویی نوک تیز، که یقین دارم حداقل دو شماره از پای او بزرگتر هستند. رنگ پیش زمینه پوتینها مشکی بسیار تیره ای است که روی آن گلهای رز درشت و قرمزی تعبیه شده. مرد قهوه اش را درلیوان مقوایی یک بار مصرفی خریده و با روزنامه ی با یا بی صاحبی، که نفهمیدم از کجا برداشته، به سمت صندلیش باز می گردد. او با توجه ویژه ای، جا عینکی استوانه ای شکلش را از کوله اش بیرون می آورد و همزمان با نوشیدن جرعه هایی از قهوه، تلاش می کند سرِِ پیچی شکل جا عینکی را بگشاید. مرد آن اندازه باحوصله این کار را انجام می دهد که می توان خیال کرد این پیچش تا بینهایت ادامه خواهد داشت. قاب عینک او که لنزهای بسیار باریکی دارد، مجموعه ای صورتی رنگ از گلها و برگهای فانتزی و فلزی در هم تنیده است و روی صورت مرد که همزمان، روزنامه می خواند و قهوه می نوشد، جیغ می زند.

قهوه مرد تمام می شود و او در حالی که دارد از زیر و بالای لنزهای باریک عینکش، اطراف را برانداز می کند، روزنامه را چند مرتبه و به تندی برگ می زند. مرد میان برگ زدنهایش و با سرعت شگفت آوری، یک قسمت از یکی از صفحات روزنامه را با دستش پاره کرده و بلافاصله روزنامه را می بندد. بعدا با لیوانِ انگار خالی ی قهوه که در دست راست گرفته، به صندلی تکیه داده و با دست چپ، ترتیب آرایش موهایش را بررسی می کند.


رضا
بیست و ششم تیر نود
Lincoln