از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، من از سفر کردن با هواپیما نه خاطره خوشی دارم و نه دلی خوش. یعنی از همان اولین ثانیه ای که هواپیما از زمین جدا می شود اعصاب من در حلقم هست تا ثانیه ای که هواپیما دوباره و با هزار سلام و صلوات به زمین می چسبد. کار تا جایی پیش رفته که من برای احتیاط، ارتباط خودم را با اصحاب عصمت و طهارت کاملا قطع نکرده ام؛ یاد ایشان به ویژه در مسیرهایی که چاههای هوایی فراوان دارد و در وضعیت بد آب و هوایی کارایی قابل توجهی پیدا می کند.
خلاصه این که با همه پرهیز من از سفرهای هوایی، هفته گذشته تصمیم گرفتم از منچستر با هواپیما به پاریس بروم و درست از همان نخستین ثانیه ای که مصمم به پذیرفتن این خطر بزرگ شدم، چشمانم به آسمان غالبا ابری و معمولا بارانی دوخته بود مگر تابش آفتاب به اندازه ذره ای هم که شده تسلای خاطر باشد. در طول مدت خیرگی به آسمان در ناخودآگاهم برای مسافران نگون بخت هواپیماهایی که می دیدم دل می سوزاندم و دلم می خواست می توانستم خودم را جای آنها بگذارم، اگر چه به هیچ ترتیبی نمی دانم آن بیچاره ها که آشنایی چندانی با تقی و نقی و حسن و حسین و به ویژه ابالفضل ندارند، چگونه لرزشهای دهان سرویس کن را از سر می گذرانند.
صرف نظر از تمام آسیبهای روانی و روحی بالاخره هر جوری که بود خودم را آماده سوار شدن به هواپیما کردم و صبح دیروز از خواب بیدار شدم تا از آخرین لحظه های راه رفتن بر زمین سفت لذت ببرم. طبق معمول هر روزه در حالی که با چشمان باز و بسته به سمت دستشویی میرفتم، با موبایل آخرین اخبار را چک می کردم که ناگهان خواندن یک خبر من را سر جای خودم میخکوب کرد: یک هواپیمای مسافربری روسیه با دویست و چند نفر سرنشین در مصر با زمین برخورد کرده و تمام مسافران کشته شده اند و البته دسترسی به محل سقوط، فعلا به دلیل شرایط جوی منطقه امکان پذیر نمی باشد. یا ابالفضل! حالا بایستی بشینم و چند ساعت برای خودم محاسبه کنم که ثانیه ای چند صد پرواز در دنیا انجام می شود و سالانه میلیونها پرواز و فقط چندتایی سانحه می بینند و چه و چه! نه ... سفر من به پاریس اینقدرها عرض و طول ندارد که من بخواهم چندین و چند ساعتش را صرف کلنجار رفتن با خودم کنم. ترجیح می دهم یک روز دیرتر بروم و هزینه بیشتری بدهم، اما با قطاری بروم که پاهاش به زمین چسبیده و چراغی ندارد که به مسافران هشدار بدهد کمربندهایشان را ببندند.
صبح امروز اما خیالم خیلی راحتتر از دیروز بود. درست مثل کسانی که توانسته باشند یک دوره طولانی بیماری را پشت سر بگذارند، فاتحانه وارد ایستگاه بین المللی قطار شدم و با غرور خاصی از مراکز کنترلی مختلف عبور کردم و بعد از کمی انتظار به سمت محل سوار شدن رفتم. دو قدمی مانده بود تا به درب ورودی واگن مورد نظر برسم که ناگهان یکی از ماموران پذیرایی قطار و بعد از او هم دو مامور پلیس شتابزده و هراسان به سمت من آمدند و از من خواستند که فورا به سالن انتظار برگردم و همانجا منتظر بمانم. جو وحشنتناکی بود. مسافران همه شتابزده و ترسیده واگنها را ترک کمی کردند و سرگردان به سمت سرسرای اصلی می رفتند. هیچ ایده ای نداشتم که چه اتفاقی دارد میافتد تا این که یکی از ماموران پذیرایی برای ما افرادی که از همه جا بیخبر بودیم مجموعه اتفاقات را توضیح داد، که البته به اندازه کافی مختصر بود: سه چمدان بدون صاحب در سه نقطه قطار به حال خود رها شده اند.
یا ضامن آهو!
رضا
پاریس
یکم نوامبر هزار و سیصد و نود و چهار
۱ نظر:
ای آقا رضا جان: بنده بلاخره پس از سه دهه جهانگردی و سوار انواع و اقسام وسایل نقلیه ی عمومی و خصوصی شدن و بیش از تعداد مجموع انگشتان دست و پای همه ی موتور سواران و مسافرکشهای ایرانی با هواپیما این ور و آن ور رفتن، اکنون که رحل اقامت در وطن را برگزیده ام به این نتیجه رسیده ام که احتمال مرگ یک ایرانی در اثر برخورد با موتورسیکلت در پیاده رو و یا یک وسیله ی نقلیه در خیابان و درست روی خط عابر پیاده صد و بیست و چهار هزار بار بیشتر است تا مرگ یک اروپایی در اثر سانحه ی هوایی. نتیجه ی اخلاقی: "امروز که این سبزه تماشاگه توست - تا سبزه ی بعد همه از خاک من (که روزی سه دفعه از خانه بیرون میروم) می خواهد رست".
بهزاد عاشوری
21 محرم 1437 - کینگ - عبدال - گریت
ارسال یک نظر