قرنطینامه - سه


دوست نازنین من 
مهرنوش جان 
سلام! 

امیدوارم که خوب بوده و توانسته باشی روزهای تلخ ابتلا به کرونا را با کمترین صدمه‌ای پشت سر بگذاری.

قبل از هر چیز باور کن ساعت هشت یکی از پنج شنبه های گذشته که در مقابل درب خانه رفته بودم تا همپای همسایگان به نیت سپاسگزاری از دکترها و پرستارها و سایر کارمندان شریف دستگاه درمانی بریتانیا کف بزنم، خیلی اختصاصی و ویژه تو را یاد کرده و از خدا خواستم که از آسیب دورت نگاه دارد. اما تو گویی که خداوند گوشش به حرف امثال من بدهکار نبوده و از اساس ما را نمی شنود؛ او خودش خوب می داند این اولین مرتبه نیست که روی من را زمین می اندازد و احتمالا آخرین مرتبه هم نخواهد بود. 

مهرنوش جان! همان پنج شنبه که گفتم، یاد الله اکبر گفتن های دهه شصت افتادم: ساعت نه شب بیست و دوم بهمن ماه هر سال. آن روزها ایرانیانی که تازه داشتند گشادی کلاهی که سرشان رفته را هضم می کردند، به دعوت صدا و سیمای میلی روی پشت بام می‌رفتند و بانگ الله اکبر بر می‌آوردند. تفریح بدی نبود. می شد با یکی دو تا عربده فهمید کدام یکی از همسایه ها پیرو خط امام است و کدام یکی از ترس از دست دادن کوپن ارزاق عمومی تنها خودش را روی پشت بام نشان می‌دهد. پشت بام خانه ما، مثل خیلی از پشت بامهای دیگر در درازنای دهه شصت از دسته اول به دسته دوم خزید، تا این که در نهایت همه رسیدیم به روزهایی که تشت رسوایی و باقی ماجراها ...

دوست خوبم!‌ امیدوارم با طولانی شدن روزهای خانه‌نشینی، کف زدن اهالی بریتانیا به سرنوشت الله اکبر پشت‌بامی ایرانیان دچار نشود. 

مهرنوش جان! خیلی خوشحالم که بهتری ... همان قدیمها که بالاتر گفتم، همیشه دوست داشتم پای حرف کسانی بنشینم که از سفرهای خارجی برمی‌گشتند و می‌توانستند جزییات سفرشان را با من به اشتراک بگذارند. دوست داشتم بشنوم اهالی لندن چگونه صبح خود را شب می‌کنند؟ فرانسویها چگونه با وعده های کوچک غذایی سیر می‌شوند؟ مردم ایتالیا چگونه لباس می‌پوشند؟ ... دوست داشتم بدانم در لاس وگاس کازینوها چگونه کار می‌کنند؟ یا قدم زدن در خیابانهای نیویورک چه حالی دارد؟ باور نمی‌کنی حتی آنها که از مکه بر می‌گشتند را من سوال پیچ می‌کردم. البته حس لذتبخش این کنجکاوی غالبا یکسویه بود و قربانی (آن سفر کرده)‌ چندان بابت پرسشهای جور و واجور من خوشحال نمی‌شد، به ویژه این که پاسخ هر پرسشی را دهها پرسش دیگر دنبال می‌کردند و قربانی بدبخت مجبور بود برای ظاهر سازی هم که شده جوابی چند کلمه ای به پسر بچه جمع بدهد، با اکراه!

حالا باور کن همان جنس از کنجکاوی در ذهن من عمده شده است. خیلی سوال دارم که از تو بپرسم: از این که این مسیر را چگونه طی کردی؟ بر هراس خود چگونه غلبه کردی؟ بی تماس بودن با سایرین را چگونه از سر گذراندی و هزار پرسش دیگر ... غافل از این که، نه من آن پسر بچه سابقم که فرد از سفر برگشته مجبور باشد پاسخش را بدهد و نه تو با این تجربه تلخی که داشته ای احتمالا حاضر خواهی شد پای پرسشهای ناشیانه من بنشینی ... بگذریم!

در حال حاضر مهمترین نکته این است که تو حالت بهتر شده و دست کم زحمت دعا کردن من برای یک نفر از دوستان را کم کرده ای؛ گو این که خدای من نسبت چندانی با چاپلوسی ندارد. 

سلام من را به تک تک عزیزانی که در این مسیر سخت تو را همراهی کرده اند برسان و پوزش من را بابت این که در جمع دوستانت نبوده تا همراهیت کنم، بپذیر. من این روزها از همان آستانه در که برای کف زدن می روم، قدمی بیشتر نمی گذارم، مگر این که تو به هزاران هزار پرسش بی پاسخ من جوابی بدهی و بگذاری بدانم که این سفر چقدر ماجراها دارد. 

همیشه تن درست و همیشه، مثل همیشه خندان باشی.


دوست تو 
رضا 
چهارم اردیبهشت نود و نه 
Manchester

قرنطینامه - دو


دوست دیریافته نازنین
حبیب جان، سلام 
خوبی؟

می دانی حبیب؟ ... قرنطینه آن اندازه هم که فکر می کردم بد نیست! زیست در شرایط قرنطینه این فرصت را به آدم می دهد که با خودش خلوت کند، خودش را برهنه کند و در بی پرده ترین وضعیت ممکن خویشتن خویش را پیش چشم خودش بگذارد. قرنطینه فرصت می دهد آدم پوست از تمام توهمات تنیده در رویا کنده و آن حقیقت پنهان و تا دیروز دور از دست را بیرون بکشد. 

این زبان خشن و غافلگیرکننده اما نتیجه قرنطینه نیست حبیب! این زبان زمانی بر نوشتار من غالب شد که در آن برهنگی که گفتم، غیر از زشتی هیچ ندیدم. آن برهنگی و بی نقابی چنان آشفته ام کرده که دلم می خواهد تا همچنان در شرایط قرنطینه باقی بمانم؛ اما چه چیزی چنین زشت کرده درون ما را دوست عزیز من؟ چه چیز و چه زمانی به این ترتیب ما را از موازین متعارف و امید بخش  دور کرده است؟ آیا زیست ما آدمها در کنار هم تا این اندازه مسموم است؟

هست ...

حبیب جان!

بیست و یک سال از آن روزهای پیاده شیراز قدیم را در نوردیدن گذشته است. ییست و یک سال گذشته از روزهایی که سبک بال در کوچه پس کوچه های گلی بافت قدیم شیراز میان دلخواسته هامان قدم می زدیم و از هر دری که می خواستیم حرف می زدیم، بی هراس و بدون مسوولیت؛ احتمالا آن زمان نمی دانستیم که آن کتاب نوشته ها و آن آرمانگرایی در زیست حقیقی و بی رحم، بیشتر به خیالبافی پهلو می زنند. نمی دانستیم اشعاری که می خوانیم شعار و داستانها به تصورات خیال پردازانه مان تبدیل خواهند شد. در متن آن پیاده رویها، ما ساده دل بودیم حبیب؛ بی خیال ... رها!

حبیب جان!

بعد از بیست و یک سال بی خبری، در شرایطی غریب به دوستت بازگشته ای ... امروز دور از زیست مسموم و مرسوم اجتماعی که به آن دچار هستیم، در شرایطی سترون، با خودهامان در جزایر تنهایی گیر افتاده ایم و فرصتی داریم تا آن بیخیالی فراموش شده را خیلی محدود تجربه کنیم ... و آه ... درست مثل این که یک خوراکی خوشمزه سالهای کودکیت را در یک روز تلخ بزرگسالیهات، زمانی که از همه چیز خسته شده ای و گرسنه گوشه ای افتاده ای به تو می دهند تا مزه مزه کنی و آن آه را می گویم چون نامردها تنها به اندازه مزه مزه کردن به تو از این خوراک می دهند.


دوست همیشگی تو
رضا
فروردین ۱۳۹۹
Manchester