دوست نازنین من! محمد جان، درود!
خوبی رفیق؟
آیا همه چیز به آن شکلی پیش می روند که دوست داری؟
تعارف چرا؟ برای من چنین نیست. الان نزدیک به یک ساعت است می خواهم برای کسی نامه بنویسم، اما نمی شود. می دانی؟ می خواهم بنویسم. می خواهم واژه ها را بالا بیاورم. حجم خارج از تصوری از حرفهای نزده دلم را به درد آورده اند. گوشها خواب رفته اند. حرفها می روند و جایی پشت غده های بدخیم روزمرگی پنهان می شوند و به هر روز تو فشار می آورند. گاهی به حال هوشمندی آن دیوانه هایی که با خودشان حرف می زنند غبطه می خورم. ما آن اندازه عاقلیم که برای شنیدن حرفهای خودمان هم گوش نداریم. خردمندی ما به جایی رسیده که خستگی مگر به چشمهای ما راهی ندارد، وقتی یکسره چشم به گوشیهای همراهمان می دوزیم و گوشی برای شنیدن هیچ چیز، همراهمان نداریم.
محمد جان! نزدیک به یک ساعت است می خواهم برای کسی نامه بنویسم، اما نه می دانم برای چه کسی و نه حتی می دانم چه بنویسم. خیلی وقت است که دانسته هامان پر دامنه و بی ارتفاع شده اند. چشمان ما با شتاب، سطح صیقلی اطلاعات عمدتا به درد نخور را در می نوردند و ما را با خیال فهمیدن آنچه نفهیمیده ام به جا می گذارند.
حال این روزهای بالاخانه خودم را دوست ندارم، محمد جان! چون نه چیزی می فهمم و نه از اساس چیزی هست که بفهمم. انگار کسانی نشسته اند پشت دستگاهی غریب از تعامل مجازی و غیر سازنده الکترونیکی و امروز ما را هر روز می دزدند. جالب اینجاست که ناخودآگاه ما بخشی از آنهاست. ناخودآگاه ما خودش یکی از اعضای پر جنب و جوش گروهی است که بعد از خواب به سراغ ما می آیند و تا لحظه باز به خواب رفتن رهایمان نمی کنند؛ گروهی که چشمان ما را بی خبر از خودمان به میهمانی بی خودی و بی خردی برده و می دوزندشان به جذابیت داشته و نداشته صفحات غیر واقعی زندگی ما و دیگران.
رفیق! می خواهم بنویسم. می خواهم واژه ها را بالا بیاورم، شاید تازگی را در این تکراری ترین روزهای بی رهایی تجربه کنم. می خواهم کسی را خطاب کنم، شاید امید به بی مرگی گوشهای خواب زده بیدار شود. فقط می خواهم بنویسم ...
رضا
سیزدهم آبان ماه نود و پنج
Manchester
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر