اگر حوصله خواندن متنهای تکراری و شعارگونه را ندارید، از خواندن مقدمه پرهیز کنید. مقدمه تنها نیت من از نوشتن متن اصلی را به خاطر این که در یک جامعه کم تحمل بزرگ شده ام، توضیح می دهد.
*****
مقدمه: نزدیک به چهار دهه از حاکمیت رژیمی که خود را مسلط بر تمام ابعاد زندگی عمومی و خصوصی شهروندان ایرانی می داند، می گذرد. در طول این چهار دهه حاکمیت از به کار بردن هیچ ابزاری برای محدود کردن روابط جنسی آزادانه ایرانیان فروگذار ننموده است (به نیت نزدیک کردن شهروندان به دروازه های بهشت). البته نتیجه این تلاش شبانه روزی و غیورانه چیزی نبوده مگر ظهور نسلی از شهروندان که روز به روز حشری تر می شوند.
حاکمیتی که دستش با شلاق آشناست، این روزها گویا حسابی به تنگ آمده و آوای تازیانه هاش بر پشت جوانانی که دوست دارند آزادانه جوانی کنند هر روز از اینجا و آنجای ایران به گوش می رسد. آیا به راستی تمام آن گیر و بندهایی که رژیم در چهار دهه گذشته به کار برده فایده ای داشته است؟
*****
در مسیر تشخیص بایدها و نبایدها، نشانه شناسی اهمیت ویژه ای دارد و البته همیشه اهمیت داشته است، حتی در آن سالهای نوجوانی که ما با دستهایمان حسابی از خجالت خودمان در میآمدیم.
در آن سالهای نه چندان دور، به ما میگفتند که اگر کسی با عزاگشته اش زیاد بازی کند، رگهای کف دستانش آبی پر رنگ شده، لرزش دست گرفته و زیر چشمهاش به گودی و کبودی میافتند. حالا ما بودیم و آینه و خط کش و چشمی که دنبال آبی رگها می گشت. شیطان از یک طرف رعشه های جنون آمیز دستان لاجوردی و گود افتادگی دور چشمها را ندیده می گرفت و از طرف دیگر وجدان موذب خودش را خسته می کرد که نزن آقا! نزن.
در آستانه جوانیها، ما که می دانستیم به دلایل مختلف نمی توانیم امانتها را به دست صاحبان اصلیشان بسپاریم، خیال نسیه را به لذت نقد نفروخته و نقش اصلی کمدی درامهای هم بستری با هر کسی که آرزویش داشتیم را با چشمان باز-بسته به دستانمان می سپردیم.
نمی دانم از خدا بخواهم خیر به ایشان بدهد یا نه؟ آن دایههای مهربانتر از مادر که حقوق می گرفتند تا ما را به زور به بهشت بفرستند. همانها که ساعت تعطیلی دبیرستانهای دخترانه و پسرانه را دستکاری می کردند و در خیابان نمایش قدرت می دادند و با قیافه های ترسناکشان فانتزیهای معصومانه ما را به هم می ریختند. هم آنها بودند که داستان تلخ خوشیهای دستی را برای ما بیگریز کرده بودند؛ هم آنها بودند که نمی گذاشتند دست ما، دست کم، کمی کمتر بلرزد.
در آن سالها دستان ما میلرزیدند تا شماره تلفن خانه هامان را به دست کسی بسپاریم. همان دستها وقتی که تلفن زنگ می خورد هم می لرزیدند. وقتی از بین همه تماسهای تلفنی خانه، زبانم لال، یکی همان بود که میخواستیم، نه تنها دست که سراسر وجود ما می لرزید: ای داد که بدبخت شدم! فردا باید با چشمان گودافتاده به مدرسه بروم.
چاره دیگری هم مگر داشتیم؟ چیزی را در خود کشف کرده بودیم که با کوچکترین بهانه یقهمان می کرد. آن چیز در نشست و برخاست پیگیر بود و کمترین ردی از منطق در سر تا پایش وجود نداشت. آن چیز، چه می فهمید کمیته و مفاسد و آبروریزی چیست؛ از همه قصه های هراسناک نمایندگان بهشت، آن چیز، چیزی نمیدانست؛ و ما که متولیان چیزهامان بودیم، درد داشتیم. درد ما درد ناداوری بود، در متن جامعه ای که داشت پوست می انداخت. آن روزها ناآگاهی و هراس، پیوسته در رگ و ریشه اجتماع نوپای شهروندان دستاندرکار، میجوشید.
این روزها اما شرایط دگرگون شده است و انگار آن مقاومت مدنی که نسل ما با دستهای لاجوردیش کاشته، دارد آرام آرام جواب می دهد. دستهای لرزان و لاجوردی سالهای نه چندان دور می بینند که همه آن بگیر و ببندها، با توجه به تعاملات بی قید و بند فرستندگان و گیرندگان، بی نتیجه مانده و خوشیهای دستی به یک سرگرمی اختیاری تبدیل شده که از قضا و از اقبال نداشته ما از سوی کارشناسان بهداشتی توصیه میشود.
رضا هاشمپور
شانزدهم خرداد نود و پنج
Cardiff
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر