درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه دوم


دوست نازنین من!

وقتی در کودکی دلباخته جغرافیا بودم و اسباب بازیهایم اطلس و کره جغرافیایی و کتابهای جغرافیای دبیرستان عمویم بودند؛‌ زمانی که با افتخار باد به گلویم می انداختم و نام پایتخت کشورهای مختلف را پیش روی میهمانان یا میزبانان مبهوت به زبان می آوردم و معلومات خود را از درازترین رود جهان و عمیق ترین گودال گیتی و بلندترین نقطه زمین به رخ مخاطبین می کشیدم،‌ هرگز تصور نمی کردم جغرافیا با تمام مفاهیم گزنده ای که از فاصله به دست می دهد تا این اندازه تلخ و عذاب آور باشد. من کجا می دانستم تو در پایتخت انگلستان چه اندازه می توانی دلتنگ مرکز استان فارس در ایران باشی و دستت به هیچ کجا نرسد. آن زمان در ذهن نارس من نمی گنجید که شاید کسی در دامنه اورست دلتنگ کسی در ساحل می سی سی پی باشد و هیچ کس از هیچ کدام از قبایل آشنا و نا آشنای دنیا نتواند کاری برای ایشان پیش ببرد. آن زمان هنوز برای من زود بود بدانم فاصله چیست؟ آن هنگام من نمی دانستم چگونه فاصله با زمان همخوابی می کنند و غربت می زایند؛ این حرام زاده ی شیطانی که اساس هیچ خانه ای را بر قرار نمی گذارد.

دوست نازنین من!

آمریکای ما صدای سوت کشتی های بخار و فریاد مردان کابوی بود که قلب سرزمین رویاها را می شکافتند. چین تجسم یک دیوار مارگون و نیل آن خط بلند آبی بود که بلنداش روی نقشه چاپی غبار گرفته نیز شگفت انگیز به نظر می رسید. شکوه هیمالیا را می شد حتی در متن کتابها لمس کرد و دانستن سبز سرشار اروپا البته چیزی مگر چشم بینا نمی خواست. اینها همه برآمد دوستیهای من با جغرافیا بودند در سالهایی که دانش،‌ هر چند محدود و کم دامنه،‌ فضیلت شمرده می شد و مایه مباهات خانواده! اما در تمام این تعاملات فاخر،‌ فاصله غیبت داشت. من می دانستم که از کرانه های اقیانوس آرام بایست متغیری از زمان و مکان سپری می شد تا کسی مختصات جغرافیایی سکونتش را مثلا به شیراز تغییر دهد،‌ اما این هرگز بر من روشن نبود که برای پیمودن این مفهوم که فاصله نام دارد او چه اندازه بایست خون دل بخورد.

حالا اما می دانم عزیز! حالا یک گوشی هوشمند دارم که ساعت تمام نقاطی از این جهان که دلم به شکلی در آنها می تپد را نشانم می دهد و من می دانم که این سه ساعت و شش ساعت فاصله تنها عدد،‌ یا توصیف جغرافیایی نیستند. اینها با همه اندازه به ظاهر کوچکشان‌، حجمی باور نکردنی از دلتنگی و اشک و بغض را در خود نگاه داشته اند. این اعداد،‌ این ارقام،‌ این توصیف ریاضی از مفهوم فاصله در جغرافیا،‌ جبر نامیرا و دلهره آوری است که می تواند به آسودگی پیوستگی ساعتهای فراوانی از من را به کابوسی هراس انگیز تبدیل کند. 

من اگر می دانستم فاصله چنین مفهوم تلخی دارد، تمام کتابها و نشانه های جغرافیایی را سالها پیش به آتش می کشیدم. من از فاصله نفرت دارم. 


رضا
نهم آذر ماه نود و سه
Manchester

۲ نظر:

ناشناس گفت...

رضا جان....حدیث دردهای دل بود...من هر دو را تجربه کردم...ابتدا کوچ ام ناگزیر نبود....ناگزیر وناگریز شد!....ابتدا من (اکثریت ایرانیها)زندگی چمدانی داشتیم.دلمان خوش بود که یک روز صبح آفتاب که طلوع می کند چمدانمان را ورمیداریم و می رویم فرودگاه و از همانجا برمی گردیم به همانجایی که آمده بودیم.....نشد....بعدش شدیم سرگردان چمدانی!...چون شبحی بغض کرده چمدان به دست سرگردان بودیم...بعد آرام شدیم و شدیم حاشیه نشین در سرزمینی که گاه بیش از ایران دیده بودیم و هنوز هم احساس غربت می کردیم....

mohamed گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.