نامه های غلط گیری نشده - پنجاه و نه


دوست خوب من درود!
خوبی محمد جان؟

خیلی سال هست که ندیدمت یا حتی سعادت نداشته ام صدایت را بشنوم. دقیق تر بگویم از آن تخت جمشید کذایی و تن ماهی و مسعود کیمیایی و خاطراتی که حالا سالهاست در عمق آلبوم های عکس خاک خورده مان به سختی نفس می کشند،‌ ولی خدا می داند که گاهی به گاهی یادت می کنم؛ می دانی کجا؟

محمد جان! یاد گریه هایت می افتم آن سال که ابراهیم یزدانی آن پنالتی کذایی را گل نکرد و قویترین و قطعی ترین و غیر وابسته به اگرهاترین تیم فوتبالی که تا امروز از ایران دیده ام به عربستان باخت و به غصه های خودمان و اشک تو پیوندمان داد و راستی که چه خوب بود اگر این تیم خدا خوب کرده ی فوتبال ایران این همه و این همه سال،‌ آویزان اگرها و مگرها نبود،‌ چنانکه امروز هست!

محمد جان! هم یاد آن خرداد به یاد ماندنی می افتم. آن همه شور و اشتیاق تو! آن همه که از تقابل اندیشه و سرداران سپاه می گفتی؛ در جمع انگار دانشجویانی که سیگار کافی و پول قمار شبانه و فانتزی عشقبازی با دختران هم دانشگاهی،‌ عمده دلمشغولی ی هوش و حواسشان بود. 

محمد جان! چه خون دلها خوردی تا دوم خرداد رسید و غیر وابسته به اگرهاترین نتیجه انتخاباتی رژیم نمی دانم تا کجا مسلح به حادثه تبدیل شد. محمد جان! چه هیولایی ساخته بودند از سرداران در خیال خودشان جان بر کف و از فرد آقا متمایل به او،‌ ملتی که نمی دانستند فلسفه ی انتخاب میان بد و بدتر، تا هنوز،‌ گریبان انتخاباتیشان را رها نخواهد کرد و می بینی که رها نکرده است. 

متوسل به حافظ شدیم. چشم در چشم مریدان انجمن فرهنگی دانشگاه و رییس از عورتینمان در هراس ایستادیم و عکس پاره کردند و عکس پاره کردیم و ترسیدیم و لرزیدیم که رایمان خوانده نشود و سرانجام با گوشمان در راه دانشگاه شنیدیم که با آرای خیره کننده برنده های دوم خرداد شده ایم. 

محمد جان! چقدر سر بلند بودم که فلسفه ی انتخاب میان بد و بدتر جواب داده و من شرمنده ی خیلی از اعضای گرانقدر خانواده که در برابر التماسهای من از بیفایدگی رای و بیرون آمدن دلخواه نظام سخن می گفتند و با این همه دست آخر به سید رای دادند، نخواهم شد. محمد جان! آن شور انتخاباتی و جو زدگی مقطعی را خدا می داند که تو برای اول بار به جان من انداختی و البته که فراوان از تو ممنونم؛ دست کم به قاعده خواندن خیلی مجلات و کتابها که غیر از آن انتخاب بودنشان را غیر ممکن می کرد،‌ از تو ممنونم؛ اما رفیق! چرا هنوز سرگشته ی بد و بدترند مردم بخت برگشته سرزمینان؛‌ خدا می داند آیا؟

محمد جان! انتخابات ایرانی شده آن نور لرزانی که دست یک بچه ی بازیگوش گربه ای را پای یک دیوار می رقصاند و به امید دست گرفتنش به جست و خیز وا می دارد و آخر هیچ! ما مردم گربه نشین،‌ همان گربه ایم. افسوس که نمی توان این فلسفه ی جذاب گزیدن بد در میان بدترینها را به حال خود واگذاشت؛ می شود؟

محمد جان! با ذکر این که چیز دیگری هم هست که مرا به یاد تو بیندازد و لبی دوخته به لبخندی عمیق و با آرزوی صمیمانه دیدار،‌ به خدا میسپارمت.

زنده باشی رفیق!


رضا
بیستم خرداد نود و دو
Kentish Town


نامه های غلط گیری نشده - پنجاه و هشت


دوستان خوب من
دستان عزیز جوهری
درود!

می دانم که خوب نیستید،‌ اما می خواهم باشید!

نوشتن آیین است. نوشتن رسم خوشایند بازدارنده ای است که رویگردانی از آن را عین خسارت می شمرم. نوشتن چاره ی تمام دردهای انگار بی پایانی است که حالا خیلی روزهاست رنج می برم از سرکشیهای هر ثانیه شان.

دوستان خوب من! می خواهم بازم به پاسداشت آیین دلگرمم کنید که دلم گرم نمی شود مگر این که واگویه هاش واژه شوند و بر سر سفید کاغذ، سیاه ببارند. می خواهم پایانی ببخشید به این رخوت خود خواسته که مگر حسرت چیزی از این حضور همه روزه اش باقی نگذاشته؛ دلگرمم کنید.

حرف فراوان است؛ گفتنی آن اندازه زیاد که اگر یک ثانیه تا هنوز از چرخیدن باز نایستید، گفته ها هرگز محلی از قیاس با آنچه گفته نشده نخواهند داشت. حرف فراوان است؛ به شنونده شان،‌ به خواننده شان اندیشه نکنید و تنها دنبال آن باشید که بازشان گویید و بازشان نویسید که من می دانم نگفته مانده چه اندازه آزار می رسانند.

نوشتن آیین است. در نوشتن است که نفس می کشم. خدا را یاریم رسانید تا این همه با حسرت گره نزنم ثانیه هاییم را که به ننوشتن سپری می شوند. یاریم رسانید تا مثل روزهای تنهای نه چندان دور پناه برم به پناهگاهی که دلخوشیم مگر در خزیدن به گوشه ای از آن فراهم نمی شد.

دوستان عزیز! چراغ جان بخشی به واژه ها را نگذارید خاموشی چیره شود. روشن کنید دلم را به همراهی ی پیوسته تان که دور که می شوید تنها می شوم با رخوت و حماقت در پنهانم خانه کرده. همراه باشید نور چشمان دستهای من که تهی در انتظار فرا گرفتن همه ثانیه های در انتظار من است گاهی که دوری می گزینید.

نوشتن آیین است. دوستان خوب من به پاسداشت آیین پیوسته همراهیم کنید ... و این صمیمانه ترین خواهشی است که تا امروز داشته ام.

رضا
پانزدهم خرداد نود و دو
Manchester