نامه های غلط گیری نشده - چهل و نه

دوست خوب من، درود
مینا جان خوبی؟

اعتصاب غذا، ترکیب آشنای این چند سال و به ویژه چند ماه اخیر است، برای پیگیران اخبار، بینوایانی که بهانه بهتری برای دچار شدن به سر درد سراغ ندارند. اعتصاب غذا، بازتاب شوم مبارزه ای است که در تمام راههای ممکن به بن بست رسیده؛ زنگِ ضربانِ به شماره افتاده ی کسی که صدایش انگار به گوش کسی نمی رسد، پس باقیمانده وجودش را، کسر از فرسایشی نابرابر، به میان می کشد. مینا جان، اعتصاب غذا، لجاجت هدفمند با سازه ای است که بر نابرابری استوار شده، فرو میریزدش آیا؟ ... مینای عزیز، آن استبدادی را که ما از متن خانه هامان به دوش می کشیم، نمی دانم آیا درماندگیهای کسیش آسیبی برساند، که خود، دلیل درماندنهاست. اما رفیق، ساکت هم گاهی نمی شود نشست! زبان که بسته باشد، صدا که راهی به جایی نبرد، فرشته مرگ مگر با بال زدن بر بالین احتضار، نوایی را در گوش خواب رفته ها نجوا کند.

مینا جان، سالها پیش، منی که هنوز گوشم با اعتصاب غذا آشنا نبود، در پی محدودیتهای اعمال شده از جانب خانواده، به نیت پیشبرد اغراض سیاسی خود در خانه، دست از غذا خوردن شستم و البته، در مقام ادعا، از آب خوردن هم! اما این همه در چشم خانواده، به جز یک کنش گری ی لوس، یا به قول ایشان، ادا و اطوار، چیزی نمی آمد. از خانه خارج نشدم تا به خارج از خانه چیزی خوردن متهم نشوم. در خانه هم دستی به هیچ کدام از مخازن خوراکی نبردم. اما مینا جان! کسی که گویا پیش از آن هم موشی بوده در انبارها به نام من، بی خیال این خبر شده و همچنان با علم به آن که تمام ناخنک زدنها به پای رضا نوشته می شود، دستی کشیده بود بر سر خوردنیها، تا سران منزل، آسوده منتظر سر عقل آمدن من بیچاره باشند.

این همه بود تا من که از حال رفتم و .... اگر سران منزل از دستورهایشان رنگی می کاستند، در خیال ایشان، اجازه مقاومتهای اینچنینی را برای مرتبه های بعد، فراهم می آوردند، پس دست به تنظیم محدودیتهایی زدند برای غذا نخوردنها، لازم الاجرا!

مینا جان، ما استبداد را از متن خانه هامان به دوش می کشیم!


رضا
نهم تیر ماه نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهل و هشت

برادر خوب من درود!
احسان جان خوبی؟

برادرم هنوز روی پشت بام می خوابیدیم، شبی که به دنیا آمدی. هنوز پشت بام جای امنی بود. هنوز می شد خوابید و سر به آسمان سپرد و ستاره ها را شمرد، تا چشمی که بسته شود و دلی که راهی بیابد به بی کران رویاهای کودکی. احسان عزیز! شبی که به دنیا آمدی، باقیمانده روزی بود که بساط شب پرستی چنین گسترده به چشم نمی آمد، در آستان سالهای نامبارکی که کسی در سرم به صدای گلوله پیوندشان داده. شبی که به دنیا آمدی برادر من، رفیق هنوز قامتی قدیمی نداشت؛ می شد کوله بار خستگیهات را برداری و کنار هم کوچه ها خاطره های روزانه را بهانه های خنده کنی. راستی که خنده هنوز خاطره نشده بود، شبی که به دنیا آمدی برادر خوبم.

زادروزت خجسته احسان نازنین! هر چهارم تیر ذهنم دست و پایش را جمع می کند و لا به لای حجم هیجان انگیزی از تصاویر گرد گرفته می گردد دنبال آن موهای روشن و فرفری، همان که مفهوم تازه ای را برای من ارمغان آوردند، شبی که تو به دنیا آمدی: "برادر". راستی آن شب یک ماشینِ مدل کوچک و قشنگ هم برای من هدیه داشتی که هنوز نمی دانم چگونه به دستش آورده بودی، به دستان کوچکی که از این راه دور، پر از دلتنگی و به گرمی می فشرمشان، برادر!

احسان عزیز! می بینی سالها چه ساده عبور کردند از کنار ما که تنها آموخته ایم به گذار بی تحمل و بی تأملشان خیره بشویم و یکسر، زبان ناسزا به پدید آورنده ی گمنام و احتمالا گمراهشان بگشاییم. پدید آورنده به هر ترتیب چنینمان به داشتن هم مدیون نموده و چنانمان به آن همه هراسهای بیهوده، نموده ... به خیرگیهای خودش وامی گذارمش برادر و باز می گردم به شبی که به دنیا آمدی، شبی که شیراز در آغوشمان داشت، شبی که روشنِ فردا، تصور غالبم بود و انگار هنوز نمی دانستم که خورشید چند سالی است به قهر رفته و تا چند سالی هم باز نخواهد گشت. شبی که به دنیا آمدی برادر خوبم، بلندِ کج-ساخت و بی هویت، به تاریکِ خانه های خوابزده نرانده بودمان. هنوز پشت بام جای امنی بود.

سالگشت زادروز برای من بسیار عزیزت، فراوان خجسته برادرم.