نکته اول این که برای بهتر درگیر شدن با این متن بایستی بخش نخست آن را در همین بلاگ مطالعه فرمایید و نکته دوم این که اگر حوصله خواندن متنهای تکراری و شعارگونه را ندارید، از خواندن مقدمه پرهیز کنید. مقدمه تنها نیت من از نوشتن متن اصلی را به خاطر این که در یک جامعه کم تحمل بزرگ شده ام، توضیح می دهد.
*****
مقدمه: نزدیک به چهار دهه از حاکمیت رژیمی که خود را مسلط بر تمام ابعاد زندگی عمومی و خصوصی شهروندان ایرانی می داند، می گذرد. در طول این چهار دهه حاکمیت از به کار بردن هیچ ابزاری برای محدود کردن روابط جنسی آزادانه ایرانیان فروگذار ننموده است (به نیت نزدیک کردن شهروندان به دروازه های بهشت). البته نتیجه این تلاش شبانه روزی و غیورانه چیزی نبوده مگر ظهور نسلی از شهروندان که روز به روز حشری تر می شوند. حاکمیتی که دستش با شلاق آشناست این روزها گویا حسابی به تنگ آمده و آوای تازیانه هاش بر پشت جوانانی که دوست دارند آزادانه جوانی کنند هر روز از اینجا و آنجای ایران به گوش می رسد. آیا به راستی تمام آن گیر و بندهایی که رژیم در چهار دهه گذشته به کار برده فایده ای داشته است؟
*****
همزمان با ورود عناصر نامتعارف زیست غیر بومی به زندگی ما ایرانیها، واژه های ناآشنا نیز آرام آرام وارد زندگیهامان شدند؛ اگر چه ایشان رفته رفته غریبگی را کنار گذاشته و خیلی لطیف در ساختار فرهنگی و ذهن زبانی ما خانه کردند. حالا ما جای عمارت و سرا را با ویلا و فلت عوض کرده بودیم. دستی به سر موال با آن دهان گشاد و عجیب و عمیق کشیده و توالت صدایش می زدیم. مهمانخانه و پذیرایی هم که شده بودند هال و سالن؛ مطبخ اما با آن که به دلیل محتویات و کارکردش، سرشت میهنی خود را حفظ نموده و خیلی با کلاس به آشپزخانه تغییر نام داده بود. گو این که آشپزخانه هامان دست آخر نتوانستند در مقابل بیگانگیها چندان مقاومت کند و اوپن شدند.
البته در میان این وامگیریهای فرهنگی و تاثیرپذیریهای زبانی، ما گاهی هم ایرادات و مشکلات خود را به گردن فرنگیها می انداختیم. ما که داشتیم به لحاظ مفاهیم جنسی حیات پوست می انداختیم، با همان گرایش مردسالارانه خاک بر سر، اختیار و حق غیر قابل انکار کنار گذاشتن بکارت دختران شهر را گناه تلقی کرده و این گناه خیالی را به گردن فرهنگ فرنگیها می گذاشتیم. ما دختران با شهامتی که دلشان خواسته بود برای شاهزاده ای خیالی انتظار نکشند را اوپن صدا می زدیم؛ تنها نمی دانم چرا وقتی می خواستیم بگوییم کسی اوپن است خیلی یواش و درگوشی حرف می زدیم، انگار که بخواهیم رازی را با هم در میان بگذاریم. شاید هم درونمان می دانست که کارمان چقدر غلط است.
و البته همیشه در میان ما یک خالی بند پیدا می شد تا رویای فاتحانه همبستری با فلان دختر همسایه یا هم محل، یا به ترتیبی آشنا را با شایعه اوپن سازی گره بزند تا به خیال خودش ما لرزش دستان و گودی چشمانش را بیخیال شویم. حال آن که اوپن بودن یا نبودن دخترک از همه جا بیخبری که به احتمال زیاد لنگه کفشش را هم به ما نمی داد تا لیس بزنیم، در خیال ما، با ماهیت رویاهامان نسبت داشت: اگر آن دختر در رویاهای ما حضور داشت، بود و در غیر این صورت نبود.
دست به دست کردن شایعه گستاخانه اوپن بودن دوشیزگان همشهری برای نسل پوست اندازی که ما بودیم لذت زایدالوصفی داشت؛ ضمن این که می توانست ضیافت دست و دستاویز را فراهم کند تا ما چند روزی را میزبان چشمان گودافتاده مان باشیم. چنین نسل در کف مانده ای بودیم ما!
ما در میان سنت دست و پا گیر، باورهای اشتباه و گرفت و بندهای بی دلیل حاکمیت و تعاریف نوآورانه حریم خصوصی گیج می زدیم و نمی توانستیم ذهن بسته مان را به سادگی به رعایت حقوق دیگران عادت بدهیم. به همین خاطر با واژگان وارداتی پشت درهای بسته، رویای اوپن می بافتیم. ما و عذاگشته مان اسیر اصرار برادران پاسدار در پرهیز از دوزخ بودیم و این چنین با کف دستهای خیسمان آب بر آتش می ریختیم.
نسل جدیدتر را اما گمان کنم بانوان به راه راست آورده اند. بگیر و ببندهای حاکمیت و بربریت اندیشه قانون سازان عقیم مانده و خیلیها با مفهوم حقوق دیگران آشنا شده اند و این قطعا به سود طرفین ماجراست. آن یکی بیشتر حریم خود را محفوظ دانسته و این یکی کمتر به دستانش زحمت می دهد.
رضا هاشمپور
سی ام خرداد نود و نه
Manchester