موضوع آزاد - شیشه شور


به تعطیلات آخر سال که نزدیک می شویم کوچه و خیابان پر می شود از آدمهای جور و واجوری که به اشکال مختلف می خواهند از سفره گسترده بازار شب سال نو نانی به دست بیاورند. یکی بساط عروسکهای رنگ و رو رفته پهن کرده و یکی سینی رنگارنگ پنیر در دست، دوره می گردد. یکی کفشهای از نفس افتاده مردان را واکس می زند و یکی با شوری مثال زدنی، با خطوط در هم تنیده ای از نخ، مو از صورت زنان بر می دارد. روزهای نعمات معلق در هوا ولی بیشمار نیستند و همه می دانند که بایستی بهترینهاشان را رو کنند. در این میان یک جوانک خوش چهره و رعنا،‌ قوطی اسپری در دست،‌ قلبی را با کَف روی شیشه جلوی ماشین من می کشد تا من را درگیر این چند ثانیه ای کند که خواهم گفت:

خدایا الان شیشه ماشین را کثیف می کند … آقا جان بیا پول بهت بدم و تو دست به این شیشه نزن … زبان نفهم است و به کارش ادامه می دهد … راستی من به کسی که کاری نکرده، چرا باید پول بدهم؟ … گداپروری!؟ …  سرنشینان ماشینهای بغلی چه فکری می کنند؟ … پس می گذارم به کارش ادامه دهد … تند و تند و ناشیانه لجن می کشد به شیشه ماشین! … این با این قد و قامت چرا کار آبرومندی نمی کند؟ … حتما یکی از این کولیهای دوره گرد است که خوش قلبی شهروندان را هدف گرفته … بعد از دیدن خرابکاری هر چه سرش فریاد میزنم نکن! باز هم به کارش ادامه می دهد! … اگر بیشتر پرخاش کنم سرنشینان باقی ماشینها چه فکری می کنند؟ … روی در هم کشیده و اخم من را که می بیند یک قلب دیگر می کشد و باز هم به کارش ادامه می دهد … گناه دارد! اگر هم که دارد سو استفاده می کند،‌ بالاخره حتما از قشر فرودست جامعه است و نیازمند … ای وای! نکند چراغ سبز شود و این هنوز کارش را نکرده باشد! آن وقت سرنشینان باقی ماشینها چه برخوردی می کنند؟… کارش که تمام شد اگر از من پنج پوند خواست چه؟ حقش که نیست! اما اگر خواست و من ندادم، سرنشینان ماشینهای بغل دستی در مورد من چه فکری می کنند؟ … چند سکه که یک سکه یک پوندی هم در میانشان هست را به شیشه شور می دهم در حالی که هنوز به این فکر می کنم که کار درستی انجام نداده ام … احتمالا بعضی از سرنشینهای ماشینهایی که اطراف بودند فکر می کنند من و امثال من با حمایت از این افراد، چهره شهر را خراب کرده ایم. بعضی هاشان هم هستند که اگر پولی به آن بنده خدا نداده بودم غرق نفرت می شدند. خوب شد چند سکه دادم که کسی گمان نکند پول کمی داده ام؛ آنهایی هم که فکر می کنند من گدا پرورم به درک! اما کاش فرصتی بود که برایشان توضیح می دادم ….

چند ثانیه که می گذرد دیگر آن پسرک شیشه شور در ذهنی که چهره های سرنشینان ماشینهای بغلی اشغالش کرده اند جایی ندارد. 

یک چالش چند ثانیه ای کافی است. ما در انجام هر کاری بیشتر از آن که به خودمان بازگردیم به آن چیزی که در ذهن دیگران از خودمان خواهیم ساخت مراجعه می کنیم. این همان حقیقتی است که ساختمان اجتماعی بشریت را در تمام این سالها و سالهای پیشتر و سالهای خیلی دور به آشوب کشیده. همه ماییم و تصویرهایی که یکسره از خودمان در آیینه تصورات دیگران می سازیم و شاید هم به ترتیبی بر آمدن بسیاری از مفاهیم انسانی را به همین حسمان بدهکاریم. 

آن اندازه در این رابطه حرف برای زدن دارم که ترجیح می دهم سکوت کنم. حرفهایی که فداکاری،‌ شهامت،‌ شهادت،‌ جنایت،‌ خشونت و بسیاری دیگر از کنشهای بشری را به داستان من و آن پسرک شیشه شور متصل می سازد.

سکوت!


رضا
سیزدهم آذر نود و سه
Manchester

درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه دوم


دوست نازنین من!

وقتی در کودکی دلباخته جغرافیا بودم و اسباب بازیهایم اطلس و کره جغرافیایی و کتابهای جغرافیای دبیرستان عمویم بودند؛‌ زمانی که با افتخار باد به گلویم می انداختم و نام پایتخت کشورهای مختلف را پیش روی میهمانان یا میزبانان مبهوت به زبان می آوردم و معلومات خود را از درازترین رود جهان و عمیق ترین گودال گیتی و بلندترین نقطه زمین به رخ مخاطبین می کشیدم،‌ هرگز تصور نمی کردم جغرافیا با تمام مفاهیم گزنده ای که از فاصله به دست می دهد تا این اندازه تلخ و عذاب آور باشد. من کجا می دانستم تو در پایتخت انگلستان چه اندازه می توانی دلتنگ مرکز استان فارس در ایران باشی و دستت به هیچ کجا نرسد. آن زمان در ذهن نارس من نمی گنجید که شاید کسی در دامنه اورست دلتنگ کسی در ساحل می سی سی پی باشد و هیچ کس از هیچ کدام از قبایل آشنا و نا آشنای دنیا نتواند کاری برای ایشان پیش ببرد. آن زمان هنوز برای من زود بود بدانم فاصله چیست؟ آن هنگام من نمی دانستم چگونه فاصله با زمان همخوابی می کنند و غربت می زایند؛ این حرام زاده ی شیطانی که اساس هیچ خانه ای را بر قرار نمی گذارد.

دوست نازنین من!

آمریکای ما صدای سوت کشتی های بخار و فریاد مردان کابوی بود که قلب سرزمین رویاها را می شکافتند. چین تجسم یک دیوار مارگون و نیل آن خط بلند آبی بود که بلنداش روی نقشه چاپی غبار گرفته نیز شگفت انگیز به نظر می رسید. شکوه هیمالیا را می شد حتی در متن کتابها لمس کرد و دانستن سبز سرشار اروپا البته چیزی مگر چشم بینا نمی خواست. اینها همه برآمد دوستیهای من با جغرافیا بودند در سالهایی که دانش،‌ هر چند محدود و کم دامنه،‌ فضیلت شمرده می شد و مایه مباهات خانواده! اما در تمام این تعاملات فاخر،‌ فاصله غیبت داشت. من می دانستم که از کرانه های اقیانوس آرام بایست متغیری از زمان و مکان سپری می شد تا کسی مختصات جغرافیایی سکونتش را مثلا به شیراز تغییر دهد،‌ اما این هرگز بر من روشن نبود که برای پیمودن این مفهوم که فاصله نام دارد او چه اندازه بایست خون دل بخورد.

حالا اما می دانم عزیز! حالا یک گوشی هوشمند دارم که ساعت تمام نقاطی از این جهان که دلم به شکلی در آنها می تپد را نشانم می دهد و من می دانم که این سه ساعت و شش ساعت فاصله تنها عدد،‌ یا توصیف جغرافیایی نیستند. اینها با همه اندازه به ظاهر کوچکشان‌، حجمی باور نکردنی از دلتنگی و اشک و بغض را در خود نگاه داشته اند. این اعداد،‌ این ارقام،‌ این توصیف ریاضی از مفهوم فاصله در جغرافیا،‌ جبر نامیرا و دلهره آوری است که می تواند به آسودگی پیوستگی ساعتهای فراوانی از من را به کابوسی هراس انگیز تبدیل کند. 

من اگر می دانستم فاصله چنین مفهوم تلخی دارد، تمام کتابها و نشانه های جغرافیایی را سالها پیش به آتش می کشیدم. من از فاصله نفرت دارم. 


رضا
نهم آذر ماه نود و سه
Manchester