درد و دل با دوست دور از دستم برای مرتبه نخست


دوست نازنین من نترس!
به هم عادت نمی کنیم.

نه مثل مردمی که عاشقانه های پر از توهمشان را پشت حجمی از فریب مخفی می کنند و نه مثل همه چیز دانانی که از بیرون افتادن رازهاشان هراس دارند،‌ به هم عادت نمی کنیم. ما هرگز راه آنها که خودشان را به بده و بستان بی پایانی از دیگر نمایی و جلوه گریهای بی مایه عادت داده و وابستگیهاشان را با مشتی واژه نخ نما شده تعریف می کنند به هم عادت نمی کنیم. نترس دوست نازنین من!

درد و دل می کنیم با هم. ما که به بی انصافی و بیدادگریهای این جهان عادتمان داده اند، به هم عادت نمی کنیم. تو میدانی و من هم و البته همه کسانی که شاید این دست نوشته را بخوانند که ما در متن روزمرگیهامان چه استعداد بی نظیری داریم در وابسته شدن به یکدیگر،‌ در به جان خریدن دردی که می آید تا با همه دردهای دیگرمان پیوند یابد.

آدمها به تکرار مشتی واژه یا تکرار کوتاه و بلند چند پیام یا شنیدن تکراری یک صدا،‌ آدمها تنها و بی واسطه به یک حضور وابسته می شوند و شوربختانه در بودن این حضور چیزی نخواهند یافت که در نبودنش چیزی از دست بدهند؛ این حضور اما سایه می گسترد بر همه زوایایی که زندگی با ثانیه های وابسته به آن می سازد. پرسش اینجاست که آیا بایست در گذار تمام لحظه های این جهانیمان،‌ لحظه هایی که از تنهایی لبریز شده اند،‌ چشمهامان را بر احتمال حرکت به سمت یک حضور،‌ یا حرکت یک حضور به سمت خودمان ببندیم؟

حضور همیشه پیام آور وابستگی نیست؛‌ حضور چشم انداز یک فرصت است گاهی که می شود ثانیه ها را به دانستن متقابل عادت داد،‌ نه به یک دلبستگی کور و بی هدف! یک حضور دلخواسته آن نیست که بار بی هدفی و تنهایی را بر دوشش بگذاری تا خدای نکرده به دام هراس آور افسردگی اسیر نشوی،‌ بودن را بایست نبض تپنده یک فرصت شمرد که به تو امکان رهایی می دهد؛ رهایی از همه آن چیزهایی که ثانیه هایت را پای بسته دل نگرانیهای این جهانی کرده اند.

دوست نازنین من! درد و دل می کنیم با هم با چشمانی که به فرصتهای گرمابخش گره خورده اند. درد و دل می کنیم از این همه روزمرگی ملال آور و این همه هراس که هدیه از زیست خاکیمان است. درد و دل می کنیم عزیز!


رضا
یکم آذر ماه نود و سه
Manchester