موضوع آزاد - تمشک


حیاط خانه ما یک بوته ی به هر کجا پیچیده ی تمشک دارد. تابستان که می شود طعم تمشک با همه وسوسه گریهاش مرا به حیاط می کشد. من از تیغهای تیز و پر شمار تمشک نمی ترسم،‌ اما انگشتهام انباشته هستند از خراشهای اینجا و آنجای تیغهای تمشک با همه احتیاطی که به خرج می دهند. همیشه همین بوده ... همیشه ما بودیم و انبوه گزنده ی خاطراتی که انگار از هیچ منعمان نمی کنند!

تمشک حیاط خانه ما درخت نجیبی است. بنده ی خدا تابستان که می شود هرگز نا امیدم نمی کند. هر وقت که انگشتان  ترسیده را میان دست و پای انبوه از تیغش فرو می برم،‌ به آنها مشتی تمشک سیاه و رسیده و گس و دل انگیز،‌ هدیه می دهد؛‌ هدیه ی شهامتشان شاید! من میگویم هدیه می دهد،‌ چون می خواهم مثل همیشه درون خواهنده ی خود را پشت چند واژه و ترکیب فریبنده پنهان کنم؛ از اصل تمام لطف ادبیات همین است،‌ که خودت را برداری و ببری میان الفاظ پنهان کنی! البته کسانی می فهمند و کسان دیگری باز هم می فهمند،‌ اما می گذارند که جادوی واژه ها کورشان کند.

تمشک حیاط خانه ما اما، مانند همه ی دیگر تمشکهای دنیا زمستانها دستش از دنیا کوتاه می شود. حرفی برای زدن ندارد. آن همه اغواگری ناگهان جایش را به هیچ می دهد و انگشتهای بینوای من هم دیگر دلیلی برای ترسیدن ندارند. بوته بیچاره تمشک انگار عادت به سرما ندارد؛ میوه های براق و هوس انگیز و سیاهش با اولین هجوم نه سرد و نه گرم هوا به سرشاخه های خشکی تبدیل می شوند که شبیه هیچ چیز نیستند،‌ ولی ... ولی این میان داستان غریبی هر سال در متن دست و پای تیغ دار تمشک تکرار می شود: میوه های نارس تمشک صبورانه سرما را طاقت می آورند!

همه چیز در رسیدن خلاصه می شود. آنها که رسیده اند ثانیه ای سرما را طاقت نمی آورند؛‌ دلیلی برای ماندن نمی بینند! اما آنها که نرسیده اند در جدالی نابرابر سرما را تحمل می کنند. صورتهاشان را تا دیرهنگامی سرخ نگاه می دارند و آن اندازه پیش میروند که ریشه شان حتی پشتشان را خالی می کند. به پوچی امیدواریهاشان پی می برند و اگر چه دیر،‌ ولی سرانجام تسلیم می شوند.

خدایا! آخر ما قرار است به چه چیز برسیم که اینچنین نارس تا همچنان به ثانیه های این جهانیمان چسبیده ایم؟


هفدهم مهر نود و دو
رضا
Tufnell park